۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

مقاومت غرب کابل: پنج سوال مهم


از سال 1371 تا کنون چیزی در حدود دو دهه می‏گذرد. اما به نظر می‏رسد هنوز هم پنج سوال مهم، رازهای اصلی جنگ‏های کابل را به خود گره زده است:
1/ ائتلاف جبل‏السراج چگونه ائتلافی بود و چرا درهم شکست؟
2/ چرا عبدالرب‏رسول سیاف، به عنوان یک چهره‏ی غیرپشتون، آغازگر و نماد جنگ پشتون علیه هزاره‏ها شد؟
3/ چرا شورای نظار با هزاره‏ها وارد جنگ شد؟
4/ چرا شیعیان غیرهزاره به سادگی و دسته‏جمعی کنار شورای نظار قرار گرفتند؟
5/ چرا جمهوری اسلامی ایران به شدیدترین خصومت سیاسی علیه مقاومت کابل کشانده شد؟
مسلم است که این سوال‏ها در ضمیمه‏ی خود ده‏ها سوال مهم دیگر را نیز به میان می‏کشد. جنگ‏های کابل، بدون شک، پیچیده‏ترین تحولات سیاسی افغانستان در قرن گذشته‏ی میلادی را به همراه داشته است. قبل از سال 1371 اتفاقاتی رخ داد که اوج آنها به جنگ‏های کابل منتهی شد و بعد از این جنگ‏ها نیز اتفاقاتی افتاد که به نظر می‏رسد برگشت به تاریخ گذشته‏ی افغانستان را عملاً ناممکن ساخته است؛ هرچند جنبش طالبان، تلاش حزب اسلامی و اقدامات افرادی همچون اسماعیل یون و همراهان او را مهم‏ترین و قوی‏ترین تلاش برای آن برگشت تلقی می‏کنند.
***
ائتلاف جبل‏السراج داعیه‏ی پایان دادن به انحصار قدرت سیاسی را داشت. این ائتلاف به دنبال سقوط مزار و سایر ولایات شمالی به دست نیروهای مشترک جنرالان شمال و حزب وحدت صورت گرفت و در آن، به طور صریح توافق شد که سنت انحصار قدرت سیاسی، آنهم از نوع قومی و قبیلوی آن، در افغانستان پایان داده شود.
بابه مزاری در صحبت با فاروق اعظم بر این بخش از توافق جبل‏السراج تأکید کرد: «یک بار جلال‏الدین حقانی که اینجا برای صلح آمده بود، یک تعداد از برادران پشتون از جمله فاروق اعظم نیز همراه او آمده بودند. فاروق اعظم از ما گلایه کرد که توافقنامه‏ی ای را که شما در جبل‏السراج امضا کردید، حذف پشتون‏ها بود و این درست نبود، حالا هم که اینها می‏خواهند ازبک‏ها را حذف کنند، درست نیست (بحث ما در مورد جنبش بود). من خندیدم و گفتم که در آن توافقنامه حذف پشتون‏ها مطرح نبود، فقط می‏خواستیم انحصار شما را بشکنیم؛ اگر شکستن انحصار نبود، حالا هم از 29 نفر وزیری که در کابینه است، بیشتر از نصفش پشتون‏ها است، در حالی که مسعود سردمدار آن توافقنامه در جبل‏السراج بود.» (سخنانی از پیشوای شهید، چاپ 1374، ص 238)
***
با سقوط دولت داکتر نجیب‏الله و انتقال قدرت به نیروهای دخیل در ائتلاف جبل‏السراج، شورای نظار عملاً وارد جنگی شد که جرقه‏ی جنگ‏های بعدی برای انحصار قدرت سیاسی در کابل را روشن کرد. جنگ شورای نظار و حزب اسلامی، راه‏حل سیاسی مطرح‏شده در ائتلاف جبل‏السراج را به چالش کشید و رویکرد جنگی و رویارویی قومی برای تصاحب و کنترل قدرت را به شکلی غیرقابل پیش‏بینی و نتیجتاً غیرقابل‏کنترل برجسته ساخت.
بلافاصله پس از این جنگ، بحث تناسب مشارکت اقوام در شورای جهادی و شورای قیادی به میان آمد که شورای نظار از موقف انحصاریِ امتیازدهی به دیگران، عملاً این موضوع را به نقطه‏ی پایان ائتلاف جبل‏السراج تبدیل کرد. مخالفت بابه مزاری با این رویکرد شورای نظار، عملاً پای جمهوری اسلامی ایران را وارد معرکه ساخت. آقای نجفی، سفیر جمهوری اسلامی ایران با یک استدلال روشن و صریح، موضع کشور متبوع خود را برای بابه مزاری بیان کرد. اساس استدلال آقای نجفی این بود که شیعه‏ها به عنوان گروه اقلیت امکان تصاحب و اداره‏ی قدرت را ندارند. از میان سنی‏ها، تاجیک‏های فارسی‏زبان یا پشتون‏ها داعیه‏داران عملی این موقف بوده و جمهوری اسلامی ایران به دلایل واضح، ترجیح می‏دهد که قدرت در دست تاجیک‏ها باشد نه پشتون‏ها؛ و حزب وحدت نیز باید در جنگ شورای نظار علیه پشتون‏ها در جناح شورای نظار قرار گیرد.
استدلال بابه مزاری در رد این پیشنهاد نیز صریح و روشن بود: هزاره‏ها با هزاران کیلومتر مرز مشترکی که با پشتون‏ها دارند، وارد شدن در هرگونه جنگی را که انشقاق قومی میان هزاره و پشتون را مطرح کند، مناسب نمی‏دانند. در این استدلال بابه مزاری تأکید کرد که هرچند منافع ملی و سیاسی جمهوری اسلامی ایران در حمایت از حکومت تاجیکی یا فارسی‏زبان باشد، منافع هزاره‏ها در ایجاد حاکمیتی است که همه‏ی اقوام افغانستان در آن حضور داشته و انحصار در آن مطرح نباشد.
بعد از این موضع صریح و اجتناب بابه مزاری از وارد شدن در جنگ شورای نظار برای انحصار دوباره‏ی قدرت، سیاف وارد معرکه شد. این بحث در طول دوران مقاومت کابل جریان داشت که در عقب جنگ‏ها و تحریکات سیاف چقدر خود او یا عربستان سعودی نقش دارند و چقدر شورای نظار.
نکته‏ی جالب این بود که سیاف به عنوان یک چهره‏ی غیرپشتون، با کشیدن داعیه‏ی محوریت پشتونی، جبهه‏ی جنگ پشتون علیه هزاره‏ها را باز کرد تا اگر به طور رسمی حزب وحدت وارد جنگ علیه پشتون‏ها نشده بود، به طور غیررسمی، این جبهه غیرقابل جلوگیری باشد.
حساسیت رابطه‏ی هزاره‏ها با پشتون‏ها و روشن بودن موضع سیاسی بابه مزاری و محوریت سیاسی هزاره‏ها در برابر انحصار قدرت پشتونی، غیرقابل انکار بود. سیاف همین حساسیت را به چاشنی موفق یک انفجار بالفعل تبدیل کرد و تمام رسانه‏های تبلیغی شورای نظار نیز از این جنگ به عنوان جنگ و مقابله‏ی پشتون‏ها و هزاره‏ها تبلیغ کردند.
در اینکه جبهه‏داران اصلی جنگ‏های سیاف با حزب وحدت پشتون‏ها و هزاره‏ها بودند، تردیدی وجود نداشت، اما سوال اصلی آن بود که چرا آن جنگ‏ها آنگونه و آنهم از سوی چهره‏ای به راه افتید که عملاً پشتون نبود و هرگز با حزب اسلامی و طالبان، به عنوان دو جبهه‏ی اصلی داعیه‏ی قدرت پشتونی، کنار نیامد و تا آخر، همچون بخیه‏ای در گریبان شورای نظار و احمدشاه مسعود آویزان ماند؟ ... این سوال، البته تا کنون نیز به درستی باز نشده است.
***
مخالفت حزب وحدت با شورای حل و عقد، با واردشدن بی‏پرده‏ی شورای نظار در جبهه‏ی جنگ علیه هزاره‏ها همزمان شد. این جنگ دقیقاً زمانی شروع شد که اعضای شورای حل و عقد که قرار بود قدرت را به طور غیر اصولی در اختیار شورای نظار و آقای ربانی قرار دهد، در کابل حضور داشتند. جنگ نیز به بهانه‏ی ممانعت از ورود سید منصور نادری به کابل صورت گرفت و چون نیروهای سید منصور نادری، هزاره‏های اسماعیلی مربوط به فرقه‏ی هشتاد بودند، شورای نظار بلافاصله به حمله علیه تمام هزاره‏هایی که در کابل بودند، اقدام کرد و جنگ علیه نیروهای حزب وحدت را در ساحات تایمنی و گردنه‏ی باغ بالا و اطراف سیلو به راه انداخت.
در زمینه‏ی این جنگ و پیش‏زمینه‏های آن بابه مزاری می‏گوید: «... جنگ با فرقه‏ی هشتاد بود، یعنی شورای نظار یا به اصطلاح وزارت دفاع با فرقه‏ی هشتاد درگیر شده بود و بعد از این درگیری که برادر عزیز مان جناب آقای خلیلی در آن جلسه‏ی دیگر مفصلاً توضیح دادند، چرا بیش از پنج‏صد نفر مردم ما را اسیر گرفتند؟ ... » (همان، ص 5) ...«... در جنگ اخیری که پیش آمد، چیزی را که مطمیناً شما در جریانش نیستید، لازم است که بگویم؛ وقتی که جنگ پیش آمد، پنج روز شما را کوبیدند و شما خوب می‏دانید که ما این جنگ را گسترش ندادیم و مرتب هم به قوماندان‏های عزیزم هیأت فرستادم که جلو جنگ گرفته شود. مسئولین هم در اینجا حضور دارند، حرفی که بسیار جالب است و من معتقدم که در اینجا تاریخ دو صد و پنجاه سال دارد عوض می‏شود این است: برادرهایی که با ما و شما همسویی داشتند و ما هم با همین همسویی چهارده سال یا اقلش از سال 67 و 68 با آنها راه رفته بودیم، وقتی که نیروهای فرقه‏ی 53 با نیروهای به اصطلاح وزارت دفاع درگیر شد، هیأتی از طرف آقای ربانی و مسعود نزد آقای حکمتیار رفتند و در آنجا گفتند که جنگ واقعی فعلاً پیش آمده، اینجا منافقین با ملحدین یکجا شده و با اسلام می‏جنگد. منافقین یعنی شما (هزاره‏ها) و ملحدین یعنی نیروهای شمال! به هر حال، از حکمتیار می‏خواهد که بیاید و در جنگ وارد شود! این نامه را که نورالله عماد به آقای حکمتیار نوشته و حالا کاپی آن در نزد ما موجود است، به همین عبارت است که برای شما می‏گویم. خوب در مقابل چه شد؟ ...» (همان، ص17)
***
ورود شورای نظار به معرکه مستقیم جنگ علیه حزب وحدت، از سوی تمام رسانه‏های شورای نظار به عنوان جنگ علیه هزاره‏ها تبلیغ شد و تحت نام مزاری، تمام دوسیه‏سازی‏های جنگی علیه حزب وحدت و هزاره‏ها که از زمان آغاز جنگ‏های سیاف با حزب وحدت شروع شده بود، صورت رسمی و علنی گرفت. مروری بر استفاده‏ی رسانه‏ای شورای نظار از تمام وسایل ارتباط جمعی برای مقابله با حزب وحدت و هزاره‏ها نشان می‏دهد که شورای نظار دیگر هیچگونه راهی برای تجدید نظر بر رویکرد سیاسی – میلیتاریستی خود باقی نگذاشته بود. از اولین جنگ رسمی شورای نظار با هزاره‏ها که نقطه‏ی بارز آن در تهاجم بر چنداول تمرکز یافت تا حمله بر افشار و پیامدهای آن، چیزی کمتر از سه ماه طول کشید. در این مدت، دیگر جنگ نه در جبهه‏ی نظامی متوقف شد و نه در جبهه‏ی تبلیغی و رسانه‏ای. فاجعه‏ی افشار، نتیجه‏ی این عملیات گسترده و بی‏وقفه‏ی شورای نظار بود که رابطه میان جبهه‏ی مقاومت غرب کابل و شورای نظار را در سراشیبی برگشت‏ناپذیر قرار داد.
***
فشار جنگی شورای نظار، بعد از افشار نتیجه‏ی غیرمطلوب داد و به جای اینکه هزاره‏ها را به تسلیم و سوق‏یافتن به جبهه‏ی شورای نظار تشویق کند، آنها را عملاً در موضعی قرار داد که گره‏های آن در روابط سیاسی هزاره‏ها و تاجیک‏ها هنوز هم باز نشده است. جالب است که تقریباً اکثریت قاطع رهبران حزب وحدت، بعد از فاجعه‏ی افشار تأکید بر تسلیمی در برابر شورای نظار داشتند. این رهبران همان کسانی بودند که به تلقی جمهوری اسلامی ایران و شورای نظار بدنه‏ی اصلی و استخوان تشکیلاتی حزب وحدت را تمثیل می‏کردند. اما بابه مزاری و مقاومت هزاره‏ها در غرب کابل، این فشارها را به گونه‏‏ای عقیم ساخت که در نتیجه‏ی آن، موج سوم عملیات در درون رهبری حزب وحدت شروع شد. این عملیات در جریان انتخابات رهبری حزب وحدت در سال 1373 به اوج خود رسید و با سرازیرشدن موج‏آسای تمام عناصر شیعه‏ی غیرهزاره در کنار شورای نظار و حادثه‏ی 23 سنبله 1373، جبهه‏ی جدیدی برای شکستن مقاومت هزاره‏ها در کابل باز شد.
جمهوری اسلامی ایران نیز بعد از 23 سنبله، ناشکیبایی سیاسی خود را آشکار ساخت. در حقیقت، استفاده از هرم فشار رهبری غیرهزاره‏ی حزب وحدت، آخرین امکان کشاندن حزب وحدت در جنگ شورای نظار برای تحکیم پایه‏های قدرت انحصاری در کابل بود. وقتی این فشار نیز نتیجه‏ی غیرمطلوب بخشید، آقای خامنه‏ای رسماً فتوای تکفیر علیه بابه مزاری و اقدامات او برای تصفیه‏ی عناصر وابسته به شورای نظار را صادر کرد و این همان مرحله‏ای بود که «فراق» واقعی میان بابه مزاری و مقاومت هزاره‏ها با جمهوری اسلامی، عناصر شیعی وابسته به این جمهوری و شورای نظار محسوب می‏شود.
***
هزاره‏ها تا کنون نیز در حلقات مختلف سیاسی و فرهنگی خود با این سوال درگیر هستند که آیا جنگ‏های کابل تصادفی و به تعبیر آقای محسنی «احمقانه» بود یا بخشی از تاریخی بود که باید از آن عبور می‏کردند، هرچند هزینه و بهای آن نیز سنگین تمام می‏شد؟
مقاومت غرب کابل، بدون تردید، با هیچ حادثه‏ای قبل و بعد از آن مقایسه‏ی تام و تمام شده نمی‏تواند. مقاومت غرب کابل، به همین دلیل، شاخصه‏هایی در خود دارد که تنها در همان بستر و ظرف زمانی – مکانی خود آن قابل تفسیر و درک است. جبهه‏بندی و موضع‏گیری‏های دوران مقاومت غرب کابل شاید صورت‏های مشابه خود را به طور پراکنده در موارد دیگر نیز نشان دهد، اما غرب کابل با محوریت رهبری بابه مزاری به تمام تحولات مرتبط با آن صورت منظومه‏ی هماهنگی بخشیده است که اجزای آن به صورت تجزیه‏ناپذیر به همدیگر ارتباط دارند. از خشونت تا عاطفه، از فریاد تا سکوت، از دوستی تا دشمنی، از حمایت تا خیانت، از قدرت تا ضعف، از دقت تا اشتباه، ... هر چیزی که در دوران مقاومت غرب کابل صورت گرفت، اجزای آن همان پیکره‏ی منظوم و هماهنگ اند که اسمش را «مقاومت غرب کابل» گذاشته اند.
برای تحلیل درست‏تر مقاومت غرب کابل، بهتر است از تحلیلی که این مقاومت را به صورت متلاشی‏شده بررسی می‏کند، اجتناب شود. در غیر آن، سوال مقاومت غرب کابل، همچنان بدون پاسخ باقی خواهد ماند.

۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه

زندگي؛ جنگ و ديگر هيچ!


روز غم‌انگيزي بود. دلم فشرده‌تر از آن بود كه بتوانم با كسي حرف بزنم و يا حرف كسي را تحمل كنم. از اتاق بيرون آمدم و از كوچه‏ی باريكي كه در عقب علوم اجتماعي واقع بود، يكراست به دامنه‏ی كوه رفتم. روي تخته‏سنگي نشستم و دستانم را زير الاشه تكيه دادم. پشتم به جانب كوه بود و رويم به جانب خانه‌هاي گلين و آدم‌هايي كه از دير زمان باور كرده بودند كه پشت به كوه دارند. باورها يكي در درون ديگر زاده مي‌شدند و يكي در درون ديگر مي‌مردند: ديالكتيك يعني همين....
و اما من، به زندگي مي‌انديشيدم و به ديالكتيك زندگي و مرگ، شادي و غم، عروسي و ماتم، ... صلح و جنگ ... و در كُل، به سرنوشت خود و كساني مي‌انديشيدم كه تقدير شان آنها را براي مُردن در چنين روزي نگه‌داشته بود؛ روزي كه هيچ كسي بايد در مورد آن پيش فرضي نداشته باشد.
... برشي از زندگي مانند پرده‏ی فيلمي در برابر چشمانم عبور مي‌كرد....
***
وقتي او را شناختم، هنوز چند روزي از ورود ما به كابل نگذشته بود. او در قطعه‏ی نظامي خواجه‌بُغرا، متصل به ميدان هوايي كابل، عسكر بود. مامايم به ديدار يكي از دوستانش به اين قطعه رفته و مرا هم با خود برد. دوست مامايم رييس اركان فرقه بود. با او مشغول گفتگو و قصه بوديم كه اين جوان داخل اتاق شد و ما را به سالن كوچك غذاخوري كه گويا مخصوص قوماندان و مهمان‌هاي او بود، راهنمايي كرد. جوان عسكر بود و سلام دادن و تعظيم كردن و تعارف كردنش همه به خاطر رعايت نظم و ديسيپلين عسكريش ضروري بود. به همين خاطر، گويي هيچكدام ما در پشت اين حركات رسمي و قراردادي متوجه كس ديگري در آن سوي خط نگاه خود نشديم.
***
او حميد نام داشت. بعدها قطعه‌اي را روي كوه افشار‌، در عقب علوم اجتماعي جا به جا كرده و از همانجا با يك پايه زيويي كه داشت، مسئول مراقبت از امنيت اطراف افشار بود. كسي به خود او زياد توجه نداشت، اما نقشي كه از آن بالا در تقويت روحيه و اطمينان مردم بازي مي‌كرد، محبتش را به شكل پنهان در دل‌هاي زيادي جا داده بود. من هم يكي از همين كساني بودم كه به طور پنهان به او، از طريق نقشي كه در آن بالا ايفا مي‌كرد، عشق مي‌ورزيدم. البته من اسم او را هم مي‌دانستم: حميد. اما بيشتر از اين چيزي از او در ذهن نداشتم و فكر نمي‌كردم كه او كسي باشد كه مي‌شناسم.
***
پيك، نصرالله، فيلمبردار مقاومت كابل، روزي مرا به بالا رفتن از كوه تا پُسته‏ی حميد دعوت كرد. روزهاي دلتنگ‌كننده و سردي بود. اينگونه رفت‌ و آمدها هدف و برنامه‏ی خاصي كار نداشت. فقط كافي بود آدم دلش پر بكشد و به هر جايي خواست براي پرسه‌زدن بيرون شود. اما هيچ كسي ضمانت نداشت كه بعد از پرسه‌زدن سالم و بي‌عيب به جايگاه اولش برخواهد گشت. گويي آدم‌ها زنداني دل خود بودند و براي فرار از ديواره‏ی دل خود هر فريبي را غنيمت مي‌شمردند. اعتراف مي‌كنم كه من يكي نيز در اين جمع قرار داشتم. هر كسي هر دعوتي مي‌كرد كه فلان جا و فلان جا برويم، نه گفتن روي زبانم نمي‌آمد.
***
اولين باري بود كه از دامنه‏ی كوه افشار بالا مي‌رفتم. مردم زيادي در كمره‏ی كوه مصروف كشيدن جاده‌اي بودند كه مي‌گفتند تانك غول‌پيكري را به پسته‏ی حميد مي‌رساند. پيك از ابتداي اين جاده‏ی مارپيچ به فيلمبرداري شروع كرد و من هم پا به پاي او نفس مي‌زدم و خود را بالا مي‌كشيدم. وقتي به كمره‏ی كوه رسيديم، كارگران جاده با شوق و هلهله به سوي ما دست تكان دادند. آنها خوش بودند كه بالاخره كار شان چشمي را به خود جلب كرده است. هر كسي تلاش مي‌كرد در برابر چشم شيشه‌اي دوربين قرار گيرد و دستي تكان دهد يا حرفي بزند. پيك از آنها سوالاتي مي‌كرد كه معمولاً هر فيلمبرداري براي تكميل تصويرش مي‌پرسد: چه كار مي‌كني؟ .... چرا به اينجا آمده اي؟ ... خانه‌ات كجاست؟ ... اين سرك چه فايده دارد؟ ... كي تو را گفته است كه به اينجا بيايي؟ ... در برابر كار خود چه مزد مي‌گيري؟ ... كي مزدت را پرداخت مي‌كند؟ ... و ....
برخي از سوال‌ها جوابي داشتند و برخي فقط خنده‌اي و لبخندي و سر شوراندني و نگاه كردني و بس. گاهي احساس مي‌كردم پاسخ اينها شماتتي آشكار به من است. گويي به طور پنهان در گوشم مي‌گفتند: هر كسي نسبت به كار خويش آگاه است و اين دليلي است بر انسان بودنش؛ اما آيا تو نسبت به كار خويش آگاه هستي؟...
***
آگاهي، به هر حال، در ظرف ذهني هر فرد معنا مي‌شود. هر كسي از موقعيت خويش مي‌تواند ميزان آگاهي و مورد آگاهي خود را تعيين كند. انساني كه در جايگاهي قرار دارد و نمي‌داند كه در كجاست و چه بايد بكند و چه بايد نكند، از آگاهي محروم است، ولو منقولات زيادي را در ذهنش انبار كرده باشد. آگاهي ترجمه‏ی راستين تفكر است و اگر تفكر مقدمه‏ی عمل باشد، تنها آگاهي‏اي آگاهي حساب مي‌شود كه مختوم به عملي باشد كه فرد خود نسبت بدان آگاه است....
اما من در برابر سوال پنهان آدم‌هايي كه اينجا آمده و به كار حفر جاده عرق مي‌ريختند و از كار خود شادمان هم بودند، گيج ماندم. يك بار متوجه شدم كه اينها هيچكدام افسردگي در چهره ندارند و غمزده نيستند. حتي منظره‏ی غروب با اشعه‌هاي طلايي در حال افول آفتاب براي آنها پايان زندگي محسوب نمي‌شد. پس چرا بايد افسرده باشند و چرا بايد غمزده باشند؟ آنها به طور آشكار پيروزي را در رسيدن همين جاده تا زير پاي حميد مي‌دانستند. وقتي حميد روي اين جاده قرار بگيرد، پيروزي حتمي است و زندگي نيز همين....
***
ياد كتاب اوريانا فالاچي، محبوب‌ترين نويسنده‏ی ايتاليايي‌تبار در دوران جهاد و جنگ، افتادم. او كتابش را بعد از سفري به ويتنام نوشته بود، اما كتاب او براي من در دوران جهاد نيز نوشته شده بود. افكار كودكانه‏ی دوران جهادم با همين كتاب پرواز كرد: زندگي؛ جنگ و ديگر هيچ!
و اينجا نيز يك بار ديگر: زندگي؛ جنگ و ديگر هيچ!
گويي اين تعريف از زندگي را همه مي‌دانستند. به همين علت، همه خود را براي جنگ مي‌ساختند و براي جنگ تدارك مي‌ديدند. جنگ همه چيز است: زندگي جنگ، كار جنگ، خانه جنگ، فكر جنگ، رابطه جنگ، احساس و شعور و دين و مذهب و همه جنگ، و آدم‌ها براي جنگ نفس مي‌كشند و كار مي‌كنند و مي‌انديشند و دعا مي‌كنند و ... مي‌ميرند.
... و اما آيا من از اين واقعيت بزرگ در اطراف خويش آگاه بودم؟... آيا آگاهي من از نوع خالص آگاهي‏اي بود كه اين حفركنندگان جاده داشتند؟ ... آيا در انتهاي خط آگاهي من همين برقي مي‌درخشد كه حالا اين كارگران چروكيده‌رو و ژوليده‌مو و خاك‌آلوده‌لباس را به خود جذب كرده بود؟ ...
... آگاهي من در شماتت كارگردان جاده زير سوال رفته بود: اگر زندگي همين است و اگر واقعيت زندگي همين است، پس چه كاري بهتر و فوري‌تر از اينكه بايد تانكي تا بالاي كوه رسانده شود و جشن پيروزي در كنار حميد برپا شود؟
***
حميد، نزديك پسته‌اش به استقبال ما آمد. تصوير او به ذهنم آشنا بود، اما او فوري مرا شناخت و به يادم آورد كه فلان روز و فلان جا به اتاق قوماندانش مهمان او بوديم. همين كافي بود كه نخ آشنايي ما را دوباره پيوند زند.
دستمالي روي موهاي چركينش تاب داده و گوشه‌اي از آن روي شانه‌اش آويزان بود. قد بلند و استخواني داشت، اما در چشمانش ديگر اثري از عسكر قطعه‏ی خواجه‌بغرا ديده نمي‌شد. اينجا ديگر او عسكر نبود، قوماندان بود، قوماندان پسته‌اي كه خود ايجاد كرده و براي حفاظت آن منت هيچ كسي را بر گردن نداشت.
كوه غرورانگيز است و نشيمن در كوه لذتي دارد كه تنها براي كوه‌نشين قابل درك است. با خود فكر مي‌كردم كه موسي در كوه با خدايش تكلم مي‌كرد و عيسي از فراز كوه به جانب خدايش رفت و محمد در كوه آن تجربه‏ی بزرگش را دريافت. قرآن كوه را ميخ زمين لقب داده است و اگر زمين در گردش مدام خويش همچنان آرام است و بي‌اضطراب، از استواري كوه‌هاي آن است. كوه براي آدم مناعت مي‌دهد و هر كه خواسته باشد مقاومت را تجربه كند روي كوه بالا مي‌رود. اسپارتاكوس براي مقابله با برده‌داران روم به كوه رفت و حسن صباح افسانه‌هايش را روي قله‏ی كوه، كوه الموت، ثبت كرد و زاپاتاي مكزيكي نيز تا حالا در كوه با اسب سفيدش آماده است تا دهقانان مكزيكي را در برابر هر ارباب ستم‌پيشه‌ و بي‌رحمي كمك كند....
كوه مناعت مي‌بخشد و حميد، از وقتي روي كوه بالا آمده بود، مناعت عجيبي يافته بود. اين را در مقايسه‏ی او با حميدي كه داخل اتاق قوماندان از ما پذيرايي كرد، دريافتم.
***
با حميد ديري نشستيم و روي قله‏ی كوه، از اين طرف تا آن طرف گردش كرديم. او براي ما از خاطراتش گفت و از اينكه چه مشكلاتي دارد و چه احساسي دارد و چه مي‌خواهد و زندگي برايش چه معنا دارد و چگونه تفسير مي‌شود و ... اما در هيچ حرفي از كسي گلايه نكرد و گويي مي‌دانست هر كسي مسئول كار خود است و او فقط بايد از كار خود حساب دهد و حساب گيرد.
حميد تازه عروسي كرده بود، اما هر روز صبح وقت، پيش از آذان صبح از خانه‌اش در كوچه‌هاي گلين افشار بيرون مي‌شد و يكراست از همين جاده‌اي كه براي او و به نام او حفر مي‌شد، بالا مي‌آمد تا نزد يارانش باشد. با گوش دادن به قصه‌ها و گفته‌هاي حميد آگاهي خاص او را نيز دريافتم كه آگاهي مرا شماتت‌كنان به پرسش مي‌گرفت. خيلي زود دريافتم كه آگاهي او نيز مانند آگاهي كارگران جاده، رنگ خالص داشت و به همين علت، زندگي را ساده و روشن برايش معنا مي‌كرد: زندگي؛ جنگ و ديگر هيچ!
***
بار ديگر به خود برگشتم و آگاهي خود را مورد سوال قرار دادم. گويي من از درك و پذيرش اين خلوص معناي زندگي فاصله داشتم. دريافتم كه براي من زندگي درهم‌تنيدگي‌هاي زيادي دارد كه اغلب پاي ترديد را درون ذهنم و درون قلبم مي‌كشاند. يك بار به ذهنم مقايسه‏ی عجيبي شكل گرفت: آگاهي من آگاهي زميني است و آگاهي حميد و ياران او آگاهي آسماني!... با خود فكر كردم اينها از آن بالا به زندگي نگاه مي‌كنند و من از پايين و از درون واقعيت‌هاي ريز و ريز مي‌لولم تا معناي زندگي را دريابم. به تعبير معروفي كه ميان بوعلي سينا و بوسعيد طرح شده بود، فكر كردم: اينها مي‌بينند آنچه را من مي‌دانم! ... نه، اينها مي‌بينند آنچه را من تلاش دارم بدانم. چه كسي مُصيب است و چه كسي مخطي؟... هيچ نمي‌دانم.
***
ذهنم به جاهاي ديگري نيز پر كشيد: روشنفكر، در يك تعريف، كسي است كه نسبت به زمان خويش آگاه باشد و بتواند سوال زندگي را براي خود تعريف كند و سهم و موقعيت خود را در زندگي با سهم و موقعيت هيچ كس ديگري اشتباه نكند. با خود فكر مي‌كردم كه روشنفكر نيز نسبت به خود و عمل خود آگاه است. به ياد حرف معلم شريعتي افتادم كه گويي با همين ديد ابوذر، جندب بن جناده، را روشنفكر مي‌دانست، اما بوعلي سينا و خواجه نصيرالدين طوسي و حتي مولوي را نه. با خود فكر مي‌كردم كه «العلم نورٌ، يقذفها الله في قلب من‌يشاء»؛ علم نوري است كه خداوند در قلب هر كه خواسته باشد، مي‌تاباند. اين نور در هر قلبي مي‌تابد و براي هر قلبي راهي را مي‌كشايد.
... با اين حساب، آيا من روشنفكر و آگاه بودم يا حميد؟ ... هيچ نمي‌دانستم.
***
حميد با هيچ مقياس آدم باسوادي نبود. تنها تا صنف دوازدهم درس خوانده و بعد عسكري رفته و بعد روي قله‏ی كوه افشار آمده بود تا از زبان اسلحه‌اش بگويد كه زندگي؛ جنگ و ديگر هيچ! ... از كدام اين حرف‌ها مي‌شد حميد و ياران او را روشنفكر خطاب كرد؟
داشتم با خود كلنجار مي‌رفتم. گويي حميد و ياران او مرا به نبرد خواسته بودند و در اولين برخورد، تصوير روشنفكرانه‌ام را جريحه‌دار ساخته بودند. نمي‌دانستم كه اين جنگ تجلي و ترجمه‏ی چه چيزي در درون من بود: اينجا كسي به هويت روشنفكري و غير روشنفكري كسي رغبت نداشت، پس اين جنگ در درون من از چه بود؟ ... از خود مي‌پرسيدم كه روشنفكري، آيا همين انعكاس جدال درون در بيرون است؟ و مي‌گفتم كه آيا معلم شريعتي، با درك همين جدال وارونه، روشنفكري را چيزي ديگر تعريف نكرده بود؟
براي من همه چيز داشت معناي ديگري مي‌گرفت: حميد قصه مي‌كرد و خنده مي‌كرد و با دستانش اينجا و آنجا را نشان مي‌داد، اما من از همه‏ی اينها وزن و ذهن خود را بالا پايين مي‌كردم. گويي او هر حرفش را با كنايه بيان مي‌كرد. گويي او در هر حرفش مرا شماتت مي‌كرد. گويي او مرا براي خودم ترجمه مي‌كرد. گويي مرا مي‌گفت كه وقتي به اتاقم برگشتم يك بار ديگر خودم را پيش روي خودم باز كنم و ببينم كه من كي هستم و در كجا هستم و چه مي‌كنم و با خود تصفيه كنم كه روشنفكر كيست: من يا او؟
***
به زودي به خود آمدم، يعني جدال درون خود را مغلوب ساختم. حميد را ديدم كه هيچ كسي نيست جز عقابي كه آمده و روي قله‏ی كوه نشيمن كرده است. او را ديدم كه بدون ادعاي خاص، زندگي را براي خود معنا و تفسير كرده است و اصراري هم ندارد كه اين تفسيرش را من يا كسي ديگر باور كنيم. ديدم كه او اگر او به انتقال تفسيرش به من مي‌انديشيد ديگر فرصتي براي بالاشدن تا كوه نمي‌يافت. مثل من مي‌نشست تا تفسيرش پايگاه اجتماعي پيدا كند و آنگاه سكه‌اش به نام او ضرب شود.
حميد زندگي را فقط زندگي مي‌ديد و خود را نيز سهامدار زندگي. گويي او مي‌دانست كه انجام زندگي براي هيچ كسي - نه پيش از و نه هم در زمان او و نه هم بعد از او - قابل تسخير نيست. هر كسي سهم خويش از زندگي را تسخير مي‌كند و حالا او هم سهم خويش را تسخير كرده بود. به وضوح مي‌ديدم كه او مالك و فرمانرواي سهم تسخيرشده‏ی خود بود و به همين علت زندگي را آنچنان ساده تفسير مي‌كرد: زندگي؛ جنگ و ديگر هيچ!
***
در هيچ سخن حميد گلايه‌اي از زندگي و كساني كه با او در زندگي سهيم بودند، ديده نمي‌شد. به همين علت، او هم غباري از افسردگي و غم بر چهره نداشت. محو تماشا و شنيدن و حس كردن بودم. باد زمستاني مي‌وزيد ولي ما در گردش خود روي قله‏ی كوه به زماني فكر مي‌كرديم كه تانك روي كوه بايستد و براي قله‌نشينان قوت ديگري خلق كند. از حميد پرسيده شد كه وقتي جنگ خاتمه بيابد، با اسلحه‌اش چه كار مي‌كند؟ با خنده‌اي گفت: از همين كوه پايين لول مي‌دهم!
... پس حميد معناي ديگري هم براي زندگي قايل بود: وقتي جنگ نباشد وسيله‏ی جنگ هم به درد نمي‌خورد.
***
تا نزديكي‌هاي شام روي قله‏ی كوه گشت و گذار كرديم. حميد براي ما گفت كه وقتي صبح از خانه‌اش مي‌آيد آدم‌هاي بي‌شماري را مي‌بيند كه قبل از او آمده و در جاده مشغول كار اند. گفت: وقتي به كمره‏ی كوه مي‌رسم مي‌بينم كه جمعي پاي يك سنگ مشغول حفر كندن جاده اند و يا مشغول دور كردن سنگ از راه. حميد اين حرف را آنچنان ساده بر زبان آورد كه گويي كاري عادي و معمول، كه بايد همانگونه باشد، اتفاق مي‌افتد. اما براي من اين قصه نيز انفجار ديگري از يك معنا: كساني، بدون مزد، بدون فشار، بدون تشويق، ... در دل شب مي‌آيند و جاده حفر مي‌كنند تا تانكي را روي قله‏ی كوه بكشانند. مگر اين هم تفسير حرف اوريانا فالاچي نيست: زندگي؛ جنگ و ديگر هيچ!؟
***
چند روزي گذشت و تانك در ميان هلهله و شادي و هورا و كف‌زدن‌هاي مردم، كودك و پيرمرد و جوان و باسواد و بيسواد، روي قله‏ی كوه زيارت بالا رفت. چه روز عجيبي بود. گويي همه پيروز شده بودند و گويي همه ديگر از رنج دشمن و بمباران و راكتباران و تجاوز و خشم و خشونت و جسد و گور و دفن و فاتحه رهايي يافته بودند: گويي سخن اوريانا فالاچي، دست كم براي يك لحظه، تعويض مي‌شود‌: زندگي؛ پيروزي و ديگر هيچ! ...
و اين شادي به زودي در هر كوچه‏ی غرب كابل پيچيد و هر كسي از آن براي توشه‏ی شب خويش بهره‌اي گرفت و روي سفره‏ی خالي چيد.
***
تانك بر فراز كوه افشار بالا رفت، اما تب جنگ به هيچ صورت پايين ننشست. صفير گلوله و غرش هواپيما و تكانه‌هاي بلاوقفه‏ی انفجار از غرب كابل دور نشد. به وضوح مي‌ديدم كه آگاهي پرترديد من دوباره بر مي‌گشت و اينبار آگاهي پرايقان حميد و قهرمانان جاده‏ی كوه افشار را شماتت مي‌كرد. با خود مي‌انديشيدم: زندگي را هر كسي براي خود تفسير مي‌كند، اما آيا لايه‌هاي زندگي آنقدر محدود است كه بالاخره كسي و كساني آخرين تفسيرش را باز گويند؟...
باز هم زندگي جنگ و ديگر هيچ! باز هم مردم لبخندي را كه همچون صاعقه‌اي در يك هواي گرگ و ميش شامگاهي روي لبان شان نقش بسته بود، گم كردند. باز هم كوچه‌ها مغموم و افسرده، باز هم نگاه‌ها بي‌فروغ و ملتمس، باز هم پاها لرزان و قلب‌ها لرزان‌تر، و باز هم حميد و ياران او روي كوه، پلك نمي‌زنند كه خسته‏ی ديگر در آنسوي خط آنها را نشانه نرود....
***
زندگي؛ جنگ و ديگر هيچ!
افسردگي و دلتنگي هر روز تكرار مي‌شد و با هر تكرار غليظ‌تر مي‌شد. خورشيد بي‌رمق بالا مي‌آمد و بي‌رمق پايين مي‌نشست. ابر و غبار از افق كنار نمي‌رفت. گويي هر روز در غم ثانيه‌هايي نفس مي‌زد كه بايد از سينه‌اش عبور كنند. برگ نبود، باران نبود، برف نبود، ... اما سردي بيداد مي‌كرد.
و در همين سردي‌هاي كشنده و مرگبار، روزي شنيده شد كه ميله‏ی تانك انفجار كرده است....
ميله‏ی تانك انفجار كرده است؟ ... كي مي‌توانست باور كند؟ ...
و براي اولين بار واژه‌اي ديگر كه روي هر لبي تكرار مي‌شد: خيانت!
يعني چه؟ ... خيانت از كي؟... براي كي؟ ... و در حق چي؟ ... و چرا؟...
ديگر كسي روي كوه بالا نرفت. كوه هيبتي جادويي پيدا كرده بود. گويي آن بالا در درون پسته‏ی حميد، پسته‏ی زيارت، ديو و جن و جادو رخنه كرده بود. كوه وهم‌آلود بود. چهره‏ی خوف و آفت را به وضوح مي‌شد در آن بالا ديد، اما كسي نبود كه آن بالا برود و با اين ديو و جن و جادو پنجه اندازد.
حميد تنها مي‌آمد و تنها مي‌رفت و كسي نبود كه در عقب نگاه‌هاي او خوف و هراسي را مشاهده كند كه دنبال او را رها نمي‌كردند. گويي‌ حميد تسخيري بود و از ديو و جن و جادو نمي‌ترسيد، اما مردم مي‌دانستند كه اين ديو و جن و جادو بالاخره كار خود را خواهد كرد.
بازي عجيبي بود: مردم تانك را با شانه‌هاي خود بالا بردند تا پيروزي آنان را بر هر ديو و جن و جادو ضمانت كند و حالا ... تانك انفجار كرده است!
***
و روزي ديگر، آخرين خبر: حميد كشته شد!
زندگي؛ جنگ و ديگر هيچ!
حميد زندگي را خوب تفسير كرده بود، اما تنها براي خودش. وقتي خودش رفت، زندگي باز هم تشنه‏ی تفسير باقي ماند. آگاهي حميد زير سوال رفته بود. گويي او در تفسير خود چيزي كم داشت كه زندگيش را در خود او ختم مي‌كرد.
آن شب، بدترين شب از شب‌هاي سرد زمستان بود: اوايل دلو، 1371.
چيزي در درونم خلجان مي‌كرد، اما چهره‌اش پنهان بود. خوره‌اي آرام كه از درون مي‌كاويد و گاهي با خود مي‌گفتم شايد همان ترديد پوچ‌كننده‌اي باشد كه من اسمش را به اشتباه آگاهي گذاشته ام... تصوير حميد در اين سو و صدها حميد ديگر در آن سو پيش چشمانم رژه مي‌رفتند. همگي دخيل در بازي مرگ بودند. يا مرگ مي‌فرستادند يا مرگ مي‌گرفتند. همه در انتظار مرگ و زندگيِ مختوم به مرگ!
ترديد بر آگاهي غلبه كرده بود. اما من تنها نبودم كه در ترديد خود مي‌سوختم. كسان ديگري در اطرافم بودند كه بدتر از من گرفتار اين ترديد بودند. همه در نگاه همديگر سراغ جرمي را مي‌گرفتند كه بر اين شهر سايه انداخته است. با خود فكر مي‌كردم: آيا كساني در آن سوي خط ترديدهاي ما را ندارند؟... از خود مي‌پرسيدم: اين شهر را چه بلعيده است كه چنين منحوس و نفرين شده است؟ در اين شهر چه چيزي گم شده است و اين شهر قصاص كدامين گناه خويش را پرداخت مي‌كند؟ ... هيچ نمي‌دانستم.
***
به ياد آن روزي افتادم كه بعد از اولين جنگ با شوراي نظار، در كنار داكتر عبدالرحمن، در جمع يك هيأت به شفاخانه‏ی قواي مركز رفتيم تا اجسادي را كه مي‌گفتند به آنجا آورده اند تسليم بگيريم. زن جواني كه گويا پرستار شفاخانه بود، دم دروازه‏ی ورودي به دهليز ايستاده بود. لباس سياه بلندي بر تن داشت و گيسوان تاب‌داده‌اش از زير دستمال سرخرنگي نمايان بود. وقتي با يكي دو نفر از سربازان مؤظف در شفاخانه نزديكش رسيديم، بلافاصله پرسيد: «چه مي‌كنين؟... مُرداي‏شانه مي‌زنين؟...» و قد قد خنديد و راه را باز كرد...
در اتاق پنج جسد آدم كه در راه و سرك طعمه‏ی مرگ شده بودند روي زمين قرار داشتند. سيماي هر كدام از آنان، از دستار سر تا لباس فرسوده و وصله‌زده و تا چروك‌هاي پنهان در لاي ريش و سبيل‌هاي تار تار هويت شان را در اين شهر نفرين شده افشا مي‌كرد.
با خود مي‌گفتم: اين شهر را چه چيزي بلعيده كه چنين به نفس افتاده است؟... انسان در اين شهر به چه روزي گرفتار شده است؟... خيزش عاطفه و لرزش پلك و تپش قلب‌ها كجا شده اند؟...
تصوير اجساد و تصوير زن پرستار دم دروازه‏ی شفاخانه در لاي هم از پيش چشمم عبور مي‌كردند: «چه مي‌كنين؟ ... مُرداي‏شانه مي‌زنين؟...». تصوير زن از درون هر زخم بيرون مي‌آمد و تصوير هر زخم در دهان زن فرو مي‌رفت.... و من بر خود مي‌لرزيدم.
در همان شب و روزها، ليزدوسيت، خبرنگار بي‌بي‌سي، كابل را «شهري در خط مقدم جبهه» لقب داد. و حالا با خود مي‌گفتم: كاش چنين مي‌بود. وقتي زندگي جنگ باشد و ديگر هيچ، خط مقدم جبهه بودن چه عجب خواهد داشت؟ اما اينجا شهري طاعون زده و نفرين شده بود كه هيچ كسي گناه زيسته‏ی خويش در اين شهر را نمي‌دانست....
***
فقط چهار روز از مغلوب شدن حميد گذشته بود كه با خليفه علم بهرامي به خانه‏ی حميد رفتيم تا به همسر او تسليتي بگوييم.
... و كاش آن شب نيز شب ديگري مي‌بود؛...
... اما هر چه بود، تفسير حميد از زندگي بود: زندگي؛ جنگ و ديگر هيچ!
چند لحظه‌اي بيشتر نمانديم. من هيچ نگفتم و در واقع هيچ چيزي براي گفتن نداشتم. ترديد در برابر ايمان، مغلوب مي‌شود. با خود فكر مي‌كردم كه اگر در زندگي من مانده بودم و حميد رفته بود، اكنون در پرداخت حساب زندگي، من باخته بودم و حميد ...؟... نمي‌دانم.
با خود مي‌انديشيدم كه حميد با ايمان رفته است و من در ترديد مانده ام. و اكنون زبانم از تفسير ترديدم بند افتاده است. با خود مي‌گفتم: در اينجا هر چه بگويم، جز دروغ و جز فريب چيز ديگري خواهد بود؟ او رفته است و من مانده ام. اكنون براي بازمانده‏ی يك مؤمنِ رفته چه مي‌توان گفت؟....
***
و روز ديگر، روي سنگ، با همين فكرها و خاطره‌ها ور مي‌رفتم: چرا بايد زندگي جنگ باشد و ديگر هيچ؟ .... چرا بايد كساني بميرند تا كساني ديگر زنده بمانند؟ ... چرا بايد آدمي با خون آدم زندگي كند و آدمي براي زندگي آدمي خون بريزد؟ ... چرا بايد خون و گوشت آدم بهاي زندگي آدم و آدم‌هاي ديگر باشد؟ ... تقدير من چيست؟ ... تقدير ما چيست؟ ...
و آيا كسي در فردا خواهد بود كه اين خاطره‌ها را خاطره‌هاي انسان قلمداد كند؟...

۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

دست‏های آلوده در افشار


باز هم 22 دلو است. بازخوانی چند مفهوم:
حادثه، فاجعه، خیانت، انتقام، نفرت، کینه، خشونت، خون، فریاد، فرار، اسارت، تجاوز، ... و آلودگی!
و من، وقتی به افشار می‏رسم، می‏مانم که چه بگویم....
دیشب، خالقداد، ناله می‏کرد: شیون افشار ما، امشب تماشاکردنی است / شورش اشک شما، امشب تماشاکردنی است.
و من با وسوسه‏های او، می‏روم افشار، نه برای اینکه ببینم از افشار چه برجا مانده است، بلکه برای اینکه در این تماشای تماشاکردنی این «شهر شهید» و این «یک شهر سکوت» شرکت کنم. می‏بینم آدم‏ها همچون حلقه‏های زنجیر به هم وصل می‏شوند و با این پیوند، لحظه‏های تاریخ به هم بخیه می‏خورند: گویی از این بخیه‏ها انتظار داریم لب‏های دوررفته‏ی زخم افشار به هم نزدیک شود تا اندکی از خون آن بند بیاید؛ چون همه می‏دانند که «از زخم افشار هنوز خون می‏چکد»!
***
جنگ باد و آتش و خاک است در بُستان ما
آه، این آب و هوا، امشب تماشاکردنی است!
از همه جا باد و هوا می‏آیند تا به افشار تکیه کنند و در افشار آرام گیرند. خاک افشار با باد به هوا رفته بود و اینک این خاک با باد و هوا به افشار بر می‏گردد. هر دخمه‏ای آرامگاه این خاک می‏شود.
***
با خود می‏اندیشم که آیا افشار به راستی یک حادثه بود؟
شاید! اما نه آن حادثه‏ای که هر حادثه‏ای را بتوان با آن هم‏سنگ خواند. تاریخ پر از حادثه است، اما هر حادثه‏ای نتوانسته است در تاریخ جا بگیرد و در تاریخ ماندگار شود. عاشورا در زمینی به نام کربلا یک «حادثه» بود، اما هیچ حادثه‏ای، هرچند در کمیتی بزرگ‏تر و هولناک‏تر از آن، نتوانست با آن در تاریخ شانه بزند.
می‏گویند در مزار و بامیان و یکاولنگ نیز حوادثی شدیدتر از افشار روی داد، چرا از آن یاد نمی‏کنند؟ می‏گویند که افشار را بهانه‏ای برای ابراز کینه‏های خود در برابر فلان قوم و فلان گروه ساخته اند. می‏گویند چرا از افشار اینهمه‏ یاد می‏کنید و نمی‏گذارید که افشار برود و از خاطره‏های مردم پاک شود تا فصلی برای زندگی و زیستن تازه‏تر فراهم شود؟
سخن راستی است. اما گویا فراموش می‏کنند که افشار تنها یک «حادثه» نبود، چیزی فراتر از حادثه بود. افشار را «متن تاریخ ستمدیدگان» لقب داده اند تا بگویند که تاریخ انسان را در بستری که مورد ستم قرار گرفته است، می‏شود – و باید – در افشار مطالعه کرد.
انسان افشار متفاوت‏تر از انسان‏های دیگر نبود. خون افشاریان نیز رنگین‏تر و تیره‏تر از خون دیگر قربانیان نبود. گرد و خاک و ناله و آه افشاریان نیز با موارد مشابه خود در تاریخ تفاوتی نداشت.... اما با اینهم، افشار، سنگ بنا و محک همه چیز دیگر شد.... باید دید و پرسید که چرا؟
***
داکتر عبدالرحمن، در جریان «حادثه‏ی افشار» و بعد از آن، از ستون‏های اصلی دستگاه امنیت شورای نظار و دولت اسلامی آقای ربانی بود. وی در صحبتی با یکی از رهبران ارشد حزب وحدت، فقط چند ماهی بعد از «حادثه‏ی افشار»، گفته بود: «شبی که تصمیم نهایی گرفته شد که بر افشار حمله شود، حس می‏کردم با مادرم زنا می‏کنم»!
مارشال فهیم، که در زمان «حادثه‏ی افشار» ریاست امنیت شورای نظار را داشت، چند ماه بعد از سقوط طالبان آمد در مسجد امام خمینی در دشت برچی سخنرانی کرد. سخنانی صاف و ساده، از همان‏هایی که گاهی بی‏تعارف از افرادی همچون او شنیده می‏شود. گفت: همیشه وقتی می‏خواهم به غرب کابل بیایم، برای موتروان‏ها می‏گویم که از مسیر افشار و سیلو نروند. چون نمی‏توانم از آن ویرانه‏ها عبور کنم، چون همه‏ی آنجاها به فرمان ما به خاک یکسان شدند!
این سوال برای هر کسی بعد از افشار مطرح بود که چرا شورای نظار با تسخیر افشار از منطقه‏ی سیلو فراتر نیامد، هر چند می‏دانست که دیگر در هیچ نقطه‏ای، حد اقل در همان شب و روزها، مقاومتی باقی نمانده است؟ ... می‏گفتند مسعود شخصاً دستور داد که پیشروی متوقف شود، چرا که آنچه در افشار روی داد، او را به سختی تکان داد و فکر می‏کرد که این فاجعه در قلعه‏ی شاده و برچی، جبران‏ناپذیر می‏‏شود!
آیت‏الله سید ابوالحسن فاضل، فقط چند روزی بعد از افشار روی منبری در مسجد امام خمینی نشسته و به مناسبت یکی از روزهای رمضان سخن می‏گفت. او با لحن خاص خودش از افشار یاد کرد و با روضه‏ای گریه‏آلود گفت: به خدا سوگند که این زخم مرحم نمی‏پذیرد مگر به انتقام، مگر به انتقام!
افشار تا سه شباروز بعد از 22 دلو در محاصره‏ی کامل به سر برد و هیچ کسی حق ورود یا خروج از افشار را نداشت. در آن سه شباروز در افشار چه گذشت، تنها خدا گواه بود و قربانیان افشار. بعد از آن سه شباروز، افشار، جایگاه زیست حد اقل چهار هزار خانوار، ساکت و خاموش شد. ... چند روز بعدتر از آن، فلم‏سازی فرانسوی آمد و از قربانیان افشار در جماعت‏خانه‏ی اسماعیلیه در تایمنی و یکی دو مسجد دیگر خبر گرفت. فلم او در تلویزیون ملی فرانسه، جهان را تکان داد. آنجا بود که زنان و مردان آمدند و گوشه‏ای از آنچه را در افشار گذشته بود، افشا کردند: تجاوز، سر بریدن، سرپوست‏کردن، اطفال را با برچه به دیوار نصب کردن، چشمان مردمان را با برچه کشیدن....
یک سال بعد، وقتی در یک توافق قرار شد افشار تخلیه شود و مجال بازگشت ساکنان افشار فراهم شود، آنچه نمایان شد، زخم افشار را دوباره باز کرد. در افشار هیچ خانه‏ای نمانده بود که بگویند اسمش خانه است. چاه‏ها پر از اجساد، استخوان‏های شکسته در هر گوشه‏ای افتاده، دخمه‏ها پر از جان‏باختگانی که روی هم انباشته شده بودند، ... و روی دیواری با خون قربانی گُلی رسم شده و در کنار آن نوشته شده بود: این یادگار گل آغاست، بخند!
***
و بابه مزاری، ... دو روز بعد از «حادثه‏ی افشار» آمد و در مسجد جامعه‏الاسلام در پل سوخته سخنرانی کرد. سخنان بابه در آن روز ابری و غبارآلود، زنگارشکن بود، هم برای خود او و هم برای مردمی که در برابرش نشسته بودند. از مخاطبان خود خواست صد نفر بدهند تا او برود و افشار را آزاد کند، پنجاه نفر بدهند که او برود و افشار را آزاد کند، ده‏ نفر... و به اینجا که رسید انفجار کرد و کوه‏آسا، فروریخت و گریست! همانگونه که در برابر آن جلوه‏ی معروف «خدا»، در برابر خواست حضرت موسی و قومش، آن کوه دیگر فرو ریخته بود!
پس از افشار، بابه ساکت‏تر و سنگین‏تر از قبل شده بود. وقتی سخن از افشار می‏رفت چهره‏اش در هم کشیده می‏شد. دوست نداشت در حضور او کسی از افشار زیاد سخن بگوید. درونش غمی خانه کرده بود که زردابه‏ی آن با اسم و خاطره‏ی افشار عجین بود. وقتی در سخنش به افشار می‏رسید لحنش ناخواسته دگرگون می‏شد و در صدایش هیبتی تلخ و خوفناک خانه می‏کرد. این را همه می‏دانستند. حتی وقتی در مراسم اعدام خاینین افشار از سه باوری یاد کرد که با این «حادثه» تغییر کرده بود، باز هم لحنی غیرعادی داشت. دو سال بعد، وقتی در پنجم جدی، در مراسم تجلیل از شهدای 23 سنبله سخن گفت، درونمایه‏ی تمام درد و درکش افشار بود. آنجا از «غند»هایی یاد کرد که بهای افشار بودند و از نامه‏هایی یاد کرد که بیگانه‏ها را به پیوند می‏داد و یکی را عمو و دیگری را برادرزاده می‏کرد و یا میان افراد تبریکی تبادله می‏شد و افشار «فتح‏المبین» لقب می‏گرفت و یا ‏از توافقاتی یاد کرد که «حقوق» کسانی را به بهای افشار و افشارها ضمانت می‏کرد....
***
افشار غرب کابل را هویتی دیگر بخشید. در چشم همه، اشعه‏ای از دخمه‏های خون‏آلود افشار خانه کرده بود. همه می‏تپیدند و گویی همه حس می‏کردند که دستانی فراون در افشار آلوده است. هیچ کسی نبود که خود را در برابر افشار کوتاه نبیند.
بعد از افشار، در غرب کابل دیگر کسی تنها به سیاف و مسعود و هم‏پیمانان شیعی و غیرشیعی آنان نمی‏اندیشید، بلکه به شلاقی می‏اندیشید که هر شب و روز بر وجدان و آگاهی و عبرتش فرود می‏آمد. در افشار خیانت شد، اما پس از آن نیز خیانت دوام کرد. افشار آغاز و انجام خیانت نبود، اما آنچه در افشار روی داد، قضاوت‏ها را از بیرون به درون‏ها انتقال داد. آدم‏های پس از افشار، گویی گناه‏کارانی بودند که برای ایستادن در صف محشر، انتظار می‏کشیدند و هر کسی حسابگیر خودش بود.
***
افشار محصول خواست یک فرد نبود تا از «سیاف» یا «مسعود» یا «انوری» و «هادی» و کسی دیگر سخن گفته شود و کینه‏ی «تاریخ ستمدیدگان» در حد نگاه به افراد فرو کاسته شود. گویی کسانی که دست روی دست مسعود گذاشتند و یا بر عبای سید فاضل و انوری و هادی بوسه زدند و یا زیر ریش سیاف خزیدند یا افشار را در کنار مزار و بامیان و یکاولنگ و شمالی ردیف کردند، ... همه از درک همین نکته غفلت کرده اند؛ درست همانگونه که کسانی دیگر، در تخطئه‏ی این رویکردها، افشار را در حد فرد و مکان و حادثه فرو کاسته اند.
باز هم سخن سارتر ذهنم را به خود می‏کشد: دست‏های آلوده!
گویی در افشار، «دست‏های آلوده» اند که نقش بازی می‏کنند: نه یکی و دو تا، بلکه صدها و هزاران تا. سوال افشار نیز سوال همین دست‏های آلوده است. یکی تا عمق آلودگی رفته و چرکین‏تر از دیگران است، و یکی حاشیه‏نشین آلودگی بوده و آلودگی را به شهادت گرفته است و یکی به آلودگی رضایت داده است و هم‏نشین آلودگی شده است.
من روز «حادثه‏ی افشار» در ظرف چهار ساعت، دو بار با موتر شهید قایمی آمدم تا پل خشک دشت برچی. کار من تبلیغ «حادثه»ای بود که داشت اتفاق می‏افتاد و درخواست از مردمی که پشت جبهه‏ی افشار بودند تا به کمک افشار بروند. در هر دو بار، کمتر کسانی حاضر شدند که حد اقل از کناره‏های دیوار حرکت کنند و بیایند و بشنوند یا بپرسند که در افشار چه می‏گذرد. همه به افشار نگاه می‏کردند که در هر انفجار، لحظه به لحظه ذوب می‏شد و با گرد و خاک به هوا می‏رفت، اما حتی یکی پیدا نشد که حرکت کند و برود افشار...
چه اتفاق افتاده بود و کدامین خوره، درون مردم را بلعیده بود که به چنین حالتی گرفتار شده بودند؟ ... در آن لحظه، هیچ کس نمی‏دانست.
آن روزی که بابه از نداشتن ده نفر می‏گریست، باز هم این سوال تکرار می‏شد که غرب کابل را چه چیزی بلعیده است که چنین به نفس افتاده است.
***
افشار شکست، اما دست‏های آلوده از زیر آستین بدر آمدند. مردم، همچون آب، آرام و بی‏خاصیت و بی‏بو، مانده بودند که به کدامین سمت جهت داده می‏شوند. روزهای روز در طول یک و دو ماه قبل از افشار «جهت» داده شده بودند تا رسیده بودند به اینجا که افشار برای آنان، جنگ مزاری بود و پاداش خودخواهی‏های او، نه کینه و انفجاری که داشت عبرت تاریخ را رقم می‏زد. رهبران حزب وحدت و حرکت اسلامی، در یک نسبت غیر قابل تصور، در این مدت، آگاهانه و دستوری یا ناآگاهانه و غیردستوری، درون غرب کابل را تهی کرده بودند تا اینکه امروز کسی نمی‏دانست افشار را چگونه نگاه کند.
بابه مزاری تنها از خاطره‏ی عباس پایدار یاد کرد که در آن روز سه بار حرکت کرده بود تا برود و از مردمش در افشار حمایت کند، اما سیدهادی مانعش شده و گفته بود: در افشار جنگ با شیعه‏ها نیست، جنگ با مزاری است!... اما همه می‏دانند – و همه می‏دانستند – که تا رسیدن به افشار، تنها سید هادی نبود که چنین می‏گفت. ده‏ها و صدهای دیگر هم بودند که با وجهه و مقام بزرگ مذهبی همین پیام را در گوش مردم، در خفا و علن، زمزمه می‏کردند.
***
در افشار خون افشاریان ریخت و بعد از افشار، اشک مزاری. این خون و اشک، زنگارها را نه تنها از قلب انسان‏ها، بلکه از گوشه گوشه‏ی غرب کابل نیز زدود. پس افشار تنها یک «حادثه» نبود، آمیزش خون و اشک بود که زنگارها را پاک کرد و دل‏ها را صیقل زد و چشم‏ها را برق انداخت و در درون‏ها رخنه‏ای دیگر کرد.
اکنون نگوییم که در افشار چند عدد رأس بریده شدند یا چند باب خانه فرو ریختند، بلکه بگوییم که در افشار چه اتفاق افتاد که نقطه‏ای عطف و چرخشی بزرگ در تاریخ بود.
افشار دردی سنگین داشت. زخم افشار از جای بد سر باز کرده بود. سوزش این زخم نیز جانکاه بود. افشار سیاست را تغییر داد و دید و منطق سیاسی را نیز دگرگون کرد. افشار باور مذهبی مردم را متحول ساخت. افشار معیاری شد که حتی جمهوری اسلامی ایران با خط‏های درشت ولایت فقیه خود نتوانست بر آن غلبه کند. افشار همه چیز را درنوردید و همه چیز را بازسازی و بازتعریف کرد.
***
اندکی بعد از افشار، خاینان افشار اعدام شدند. درست سه ماه بعد از افشار، در 22 ثور 1372، دقیقاً رأس ساعت چهار صبح، عملیات انتقام افشار بر بزرگ‏ترین پایگاه‏های نظامی شورای نظار و هم‏پیمانان آن در دارالامان و ریاست پنج و لوای سه شروع شد و در کمتر از نیم روز همه جا تصفیه شد. این جنگ، خشم شورای نظار را با بلند کردن هواپیماهای بمب‏افکن آن بر فراز شهر کابل، برانگیخت، خشمی که تا سقوط مقاومت غرب کابل فرو نخوابید. اما غرب کابل نیز، قبس افشار را در هر دل و هر سینه‏ای خانه داده بود. شورای نظار و هم‏پیمانانش، به سختی کوشیدند که از زخم افشار عبور کنند و درد افشار را از ذهن مردم غرب کابل پاک کنند، اما این کار نه تنها انجام نشد، بلکه با گذشت هر روز، سنگین‏تر و ناشدنی‏تر شد.
***
امروز همه از افشار می‏گریزند. قاتل و قربانی، هر دو به یکسان از افشار وحشت می‏کنند. سیاستمداران اسم افشار را کابوس ‏شب‏های خود می‏بینند. از افشار شعر می‏گویند، برای افشار در خلوت نوحه می‏خوانند، فاجعه‏ی افشار را در لبان خود زمزمه می‏کنند، اما معلوم است که از افشار هراس دارند.
این هراس باید از میان برود و افشار باید به سوالی برای اندیشیدن نسبت به تاریخ و هویت انسان این ملک تبدیل شود. تا این جرأت حاصل نشود، گره‏های زیادی دیگر در این وسط باقی خواهد ماند. فرار از افشار، پاسخ سوال افشار نیست. کتمان افشار نیز چاره‏ی درد افشار نیست. فروکاستن افشار در حد یک حادثه و مشابه‏ساختن آن با حادثه‏های مماثل نیز کارساز نیست. افشار چیزی دیگر است و برای حرکت و درد و هیجان و ناآرام‏کردن همه، جوهره‏ی تعریف‏ناپذیری دارد که باید به آن وقوف پیدا کرد.
***
خوب است یاد بگیریم که با افشار سخن بگوییم و از افشار سخن بشنویم. این نوعی مکاشفه‏ی خود ما در خود ماست. افشار بحث حقوق و حرمت انسان است، همانگونه که پیچیدگی‏های ناشناخته‏ی انسان را نیز برملا می‏سازد. وقتی با خون انسان بر روی دیوار یادگار نوشتند، نشان دادند که انسان می‏تواند تا آن حد نیز قابل کشیدن باشد. افشار را به درستی یک «متن» گفتند. این متن صامت است و همچون «قرآن» با خواندن ما، گویا می‏شود. خوب است یاد بگیریم که افشار را بخوانیم و به تکرار بخوانیم تا مگر چیزی را که در درون آن پنهان مانده است اندکی بیشتر درک کنیم.

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

یل فرصتی برای تأمل بود


آینه معرفت: آقای رویش، شما اخیراً از یک برنامه‏ی آموزشی که در دانشگاه یل داشتید، برگشتید. ممکن است بگویید که این برنامه چگونه بود، چه مدت دوام کرد و موضوع آن چه بود؟
رویش: برنامه‏ای که من امسال در آن اشتراک کردم، فیلوشیپی بود که تحت عنوان «World Fellows Program» از سوی دانشگاه یل برگزار شده بود. این برنامه با مجموعه‏ی رفت و برگشت من چیزی بیشتر از پنج ماه را در بر گرفت. برنامه‏ی ورلد فیلوز دقیقاً همزمان یا اندکی بعد از حادثه‏ی یازدهم سپتامبر در سال 2001 به راه افتید و طبق اظهارات مقامات دانشگاه یل، آنها خواستند که از طریق این برنامه شناخت خود از کشورهای مختلف جهان را بهتر سازند. این برنامه که همه‏ساله در یک داوطلبی آزاد به راه می‏افتد، متقاضیان زیادی را از سراسر جهان به خود جلب می‏کند. سال گذشته، در برنامه‏ای که ما اشتراک داشتیم، جمعاً بیش از 1500 داوطلب از سراسر جهان سهم گرفته بودند که از آن جمله، در نهایت 15 نفر انتخاب شده و به برنامه راه یافتند. در گروه امسال، برعلاوه‏ی من از افغانستان، افرادی از روسیه، چین، استرالیا، اندونیزیا، نیکاراگوا، مکزیک، لبنان، سودان، آفریقای جنوبی، انگلستان، آلمان، بلجیم، تونس و هند اشتراک داشتند. خانم اورزلا اشرف نعمت که در بخش حقوق زنان و فراهم ساختن آموزش برای مناطق مختلف افغانستان فعالیت می‏کند، در سال 2008 شامل این برنامه شده بود.
برنامه‏ی ورلدفیلوز، با محتوای مدیریت و رهبری، در واقع فعالان بین‏المللی از کشورهای مختلف جهان را به هم ارتباط می‏دهد تا از تجارب عملی همدیگر بهره‏مند شوند، تجارب و دیدگاه‏های خود را به دانشگاه یل انتقال دهند و از محیط و امکانات اکادمیک یل بهره‏برداری کنند. در این برنامه، هر هفته دو روز، و در هر روز، دو استاد از رشته‏های مختلف دانشگاه یل برای دو ساعت برنامه می‏گرفتند. در ضمن آن، هر هفته دو یا سه نفر به عنوان مهمانان برجسته برای ضیافت شام دعوت می‏شدند که طی آن، شخصیت‏های مذکور از دیدگاه‏ها، تجارب و موفقیت‏های خود سخن می‏گفتند و به سوالات همراهان ما پاسخ می‏دادند. در این برنامه با برخی از معروف‏ترین و اثرگذارترین چهره‏های جهانی آشنایی می‏یافتیم. از جمع این افراد می‏توان از خانم الیزابت الکساندرا، شاعره‏ی معروف امریکایی نام برد که شعرش به مناسبت مراسم افتتاح ریاست جمهوری بارک اوباما آوازه‏ی بزرگی به او بخشیده بود، به همین ترتیب، تونی بلیر، نخست وزیر اسبق انگلستان، رییس و بنیانگذار دیدبان حقوق بشر، بابی هاس، عکاس معروف، هوارد دین، کاندید ریاست جمهوری امریکا در سال 2008، تونی هال، فیلانتروپیست معروف امریکایی که حدود 21 سال در کنگره‏ی امریکا پست نمایندگی داشته است، و امثال آنان مهمانان این برنامه بودند.
همراهان برنامه‏ی ما به تمام برنامه‏ها و کورس‏های آموزشی دانشگاه یل نیز حق دسترسی نامحدود داشتند. یعنی آنها می‏توانستند با مرور برنامه‏های جاری در دانشکده‏های مختلف دانشگاه، مطابق خواست و صلاحدید خود در هر برنامه‏ای که تمایل داشتند اشتراک کنند و از درس و نظریات استادان مختلف بهره‏مند شوند. برنامه‏های دیگری هم در دانشکده‏های مختلف دانشگاه یل به طور هفته وار برگزار می‏شد که در آنها شخصیت‏های مختلف در مناسبت‏های مختلف سخنرانی و اظهار نظر داشتند و همراهان ما در هر کدام این برنامه‏ها نیز می‏توانستند اشتراک ورزند. از مهم‏ترین این برنامه‏ها اظهار نظرهای فرید زکریا در مورد مسایل بین‏المللی و جان میجر، نخست‏وزیر اسبق انگلستان در رابطه با رهبریت و مدیریت بین‏المللی بود. درس‏های تونی بلیر در مورد دین و جهانی‏شدن نیز از برنامه‏های مهمی بود که به طور هفته‏وار جریان داشت و او گاهی به طور مستقیم و گاهی از طریق ویدیوکانفرانس در آن اشتراک می‏کرد و دیدگاه‏های خود را ابراز می‏داشت.
محتوای درس‏های ما بیشتر مربوط به مدیریت و رهبری بود. در عین حال، مسایل مختلفی از قبیل بحران اقتصادی، تغییرات جو و گرمایش زمین، رشد تکنولوژی و اثرات آن بر زندگی انسان امروزی، اقتصاد و تجارت بین‏المللی، حقوق بشر و ارزش‏های مدنی، شهرسازی و رشد جمعیت و افزایش فقر و تروریسم و بنیادگرایی و هنر و امثال آن نیز در برنامه وجود داشت که بدون تمرکز بر جنبه‏های صرفاً اکادمیک، آموزش‏های عام آنها در اختیار همراهان قرار می‏گرفت.
آینه معرفت: می‏شود از شیوه‏ی تدریس و آموزش در دانشگاه یل بگویید که با شیوه‏ی تدریس و آموزش در کشورهایی مثل افغانستان چه تفاوت دارد؟
رویش: افغانستان، به‏خصوص بعد از سه دهه جنگ و برخوردهای ایدئولوژیک با نظام آموزشی، تا کنون شیوه‏ی خاصی را برای تدریس و آموزش تعریف نکرده است که بتوان آن را با سایر جاها مقایسه کرد. اما دانشگاه یل، شیوه‏ی جالبی برای تدریس و آموزش داشت که آن را در نظام جدید تحت عنوان لیبرال آرتس یاد می‏کنند. در این نظام آموزشی، هدف اصلی ایجاد و رشد خلاقیت و تفکر آزاد در میان دانشجویان است. بحث و مباحثه و اشتراک همه‏ی اعضای کلاس در موضوعات مورد بحث روح این نظام آموزشی را تشکیل می‏دهد. اعتماد به نفس خوبی که از طریق این نظام آموزشی برای دانشجویان خلق می‏شود، قابل توجه است. رابطه‏ی صمیمانه و طبیعی میان استاد و دانشجویان نیز نقطه‏ی برجسته‏ای است که در دانشگاه یل می‏شد ملاحظه کرد. سنت نقد و نظر و آمادگی برای پذیرفتن هرگونه طرح و اندیشه‏ی جدید، هر چند ظاهرِ ساختارشکن و رادیکال داشته باشد، در حلقات مختلف دانشگاه یل، از احترام و برجستگی خاصی برخوردار است.
آینه معرفت: گفته می‏توانید که مهم‏ترین اثراتی که شما از دانشگاه یل پذیرفتید چه بود؟
رویش: راستش، از اینکه بگویم از دانشگاه یل چه تأثیر عمده‏ای پذیرفتم، دچار تردید هستم. دلیل ساده‏اش این است که چهار ماه بودن من در این محیط اکادمیک، توأم با هیجانِ مواجهه با مسایل جدیدی بود که شاید برای اکثریت افراد دیگر هیچگونه جذبه و هیجانی خلق نکند. من اولین بار بود که در زندگیم وارد یک محیط اکادمیک می‏شدم و با شخصیت‏هایی سر و کار می‏یافتم که هر کدام تجربه‏های بزرگی از زندگی در محیط‏های اکادمیک داشته اند. بااینهم، حس می‏کنم آمیزش اندیشه و شخصیت و زندگی طبیعی را در یل به روشنی متوجه شدم. در محیط ما، به نظر می‏رسد فاصله‏ی زیادی میان اندیشه و شخصیت انسان‏ها وجود دارد. افراد زیادی هستند که وقتی دقت کنیم گویی اندیشه و تفکر شان درست مثل پول شان است که گاهی در جیب شان هست و گاهی نیست و گاهی از آن استفاده می‏کنند و گاهی حتی نمی‏فهمند که چگونه از آن استفاده کنند. مقام و پست و عنوان برای آدم‏های اینجا هویت خلق می‏کند. در دانشگاه یل، اما تجربه‏ی متفاوتی داشتم. شخصیت‏ها فاصله‏ی خاصی میان اندیشه و شخصیت و زندگی طبیعی خویش نشان نمی‏دادند. به همان سادگی که اندیشه‏ی خویش را در سخن و یا کلاس درسی خود انعکاس می‏دادند در رفتار و نشست و برخاست و خنده و هیجان خود نیز ظاهر می‏ساختند. شخصیت‏های ما اغلب برای اینکه نشان دهند کی هستند، ناچار می‏شوند دیگران را با جلوه و تبارزهای خاص حالی کنند. موتر و مقام و لباس و جای نشستن و نحوه‏ی راه رفتن و بادی‏گارد و احترام و تعظیمی که دریافت می‏کنند همه باید بگویند که حاجی‏آغا چه کسی تشریف دارد. آنجا چنین نبود و من از این تجربه حس واقعاً زیبا و دگرگونه‏ای می‏یافتم.
آینه معرفت: مشخصاً در طول این برنامه با چه شخصیت‏ها و گروه‏هایی هم‏صحبت شدید؟
رویش: روشن است که هر چه دیدم اکثراً از جنس همان‏هایی بود که دانشگاه یل می‏توانست عرضه کند. فرصت زیادی نبود که بتوانیم خارج از برنامه ولگردی کنیم و یا با پرسه‏زدن به ته و توی بیشتر چیزها راه پیدا کنیم. با توجه به اینکه امریکا سرزمین پهناوری است و زندگی مبتنی بر فردیت، چندگونگی و تکثر را در آن به حد سرسام‏آوری پیچیده و گسترده ساخته است، من تنها گوشه‏ای کوچک از واقعیت آن را در مصاحبت‏هایم سردچار شدم. دانشجویان دانشگاه یل، البته در یک کمیت محدود و اندک در مقایسه با همه‏ی دانشجویانی که از چهار گوشه‏ی دنیا وارد این دانشگاه می‏شوند، استادان دانشگاه، باز هم در یک کمیت محدود و گزیده، شخصیت‏های مطرحی که در ضمن برنامه مهمان ما می‏شدند و یا ما فرصت حضور در محفل شان را می‏یافتیم، مجامع حقوق بشر و فعالین مدنی که در امریکا حضور چشمگیر دارند و مدیران برنامه‏ی ما فرصت دیدار و آشنایی با آنها را برای ما فراهم می‏کردند، مقامات ویژه‏ای در رده‏های مختلف نظام امریکایی و شخصیت‏ها و مراجعی دیگر از همین دست، چهار ماه بودن ما را در دانشگاه یل به خود اختصاص دادند.
آینه معرفت: تصویر افغانستان را در ذهن اهالی دانشگاه یل و مجموع جامعه‏ی امریکایی چگونه یافتید؟
رویش: افغانستان تصویر خوشایند و مطلوبی در هیچ جا، مخصوصاً در افکار عامه‏ی جامعه‏ی امریکایی ندارد. شاید گفتن این سخن آزاردهنده باشد، اما واقعیتی است که باید ما را به تأمل وا دارد. برجسته‏ترین تصاویر افغانستان متعلق به همان مواردی اند که از طریق رسانه‏ها انعکاس می‏یابند و رسانه‏ها به طور عموم تمایل دارند داغ‏ترین و پرحرارت‏ترین تصاویر را به خورد مخاطبان خود بدهند. حالا می‏توان تصور کرد که تصاویر داغ و پرحرارت از افغانستان چه چیزهایی بوده می‏تواند: جنگ، انتحار، تولید و قاچاق مواد مخدر، سوختاندن مکاتب و اسیدپاشیدن بر روی دختران و بریدن بینی عایشه، فساد اداری، حاکمیت تفنگ و نقض حقوق بشر و موارد دیگر شبیه آن. من وقتی می‏دیدم که تمام تصویر افغانستان در افکار عامه‏ی امریکایی، حتی در حلقه‏ی اکادمیک دانشگاه یل، اینگونه منفی بود، حس ناراحت‏کننده‏ای می‏یافتم و همین بود که تمام تلاش خود را وقف آن کردم تا به سهم خود برای مخاطبان بگویم که افغانستان، دو دسته تصویر دارد: تصویری در بالا که در رسانه‏ها انعکاس یافته و نمی‏توان منکر شان بود؛ اما تصویر دیگری در لایه‏های زیرین جامعه نیز هست که رشد و گسترش ارزش‏های مدنی و فعالیت‏ها و ابتکارات گروهی مردم و نسل جدید را نشان می‏دهد و من از آن با نام «رویه‏ی دیگر داستان» یاد می‏کردم که اتفاقاً برای اکثر مخاطبانم جالب و امیدوارکننده بود. «معرفت» در این میان، نماد برجسته‏ی تحولی بود که در افغانستان اتفاق افتاده بود و من می‏گفتم که این یک نمونه است و شما می‏توانید هزاران نمونه از این دست را در هر گوشه‏ی کشور مشاهده کنید که با استفاده از فضا و زمینه‏های جدید در افغانستان خلق شده اند. روی‏همرفته، من از تصویر کشورم در جهان به گونه‏ی آزاردهنده‏ای ناراحت شدم.
آینه معرفت: وضعیت افغان‏های مقیم امریکا و اروپا را در مجموع چگونه ارزیابی می‏کنید؟
رویش: برای پاسخ به این سوال باید موارد و جنبه‏های مختلف را در نظر گرفت: افغان‏ها از نظر اقتصادی و وضعیت معیشتی به طور محسوسی خوب اند. از نظر سواد و آگاهی و استفاده از امکانات آموزشی، نسل دومی که در آن کشورها رشد می‏کنند خوب اند، اما نسل اولی که از افغانستان رفته اند، در یک فیصدی بالا همچنان فقیر و محروم و در وضعیت دل‏آزاری به سر می‏برند. از لحاظ روحیه‏ی عمومی نیز تا جایی که کسی و چیزی آنها را به یاد افغانستان و رنج‏های آن نیندازد، خوب اند و زندگی آسوده و بی‏دغدغه‏ای دارند و می‏توانند به همه چیز خود به طور نسبی رسیدگی خوبی داشته باشند: از تفریح تا دیدار دوستان و لذت بردن از فضا و امکاناتی که بدون تبعیض در اختیار همه است و گاهی نیز با اخبار افغانستان ور رفتن و سرگرم شدن. حس می‏کنم بحران برای افغان‏هایی که از رده‏ی نسل اول محسوب می‏شوند، بیشتر زمانی رونما خواهد شد که نسل دوم از راه برسد و با آموزش و پرورشی که از محیط و فرهنگ جدید گرفته اند، فاصله‏ی خود را با نسل اول به طور واضح و برجسته نشان دهند. برای رسیدن تا این مرحله، زمان زیادی باقی نمانده است و حس می‏کنم کسانی که ده سال را سپری کرده اند تنها ده سال دیگر ضرورت دارند تا تجربه‏های جدید خود از زندگی را آغاز کنند. به این دلیل، من وضعیت افغان‏ها، مخصوصاً هزاره‏ها را قابل تأمل می‏دانم و فکر می‏کنم اگر نسل اولی برای انطباق دادن خود با محیط و فرهنگ راه‏حل‏های معقولی جستجو نکند، دوپارگی شخصیتی خود را در دوپارگی هویتی و فرهنگی در تمام بخش‏های زندگی خود تجربه خواهد کرد. البته روشن است که در این برداشت، من تنها بر جنبه‏ی عام و غالب توجه دارم و استثناهای فراوانی نیز در اینجا و آنجا وجود خواهد داشت که قابل انکار نیستند.
آینه معرفت: چه کسی در جریان برنامه بیشتر از همه بر شما تأثیر گذاشته است و این تأثیر در چه بخشی بوده است؟
رویش: از همه مهم‏تر می‏توانم یکی از استادانی را نام ببرم که در برنامه اشتراک داشت و جنبه‏های روان‏شناختی روابط گروه‏ها و سازمان‏ها را تدریس می‏کرد. اسم او دیوید برگ بود. من از این پروفیسور به اندازه‏ی زیادی تأثیر پذیرفتم. راستش او تنها استادی بود که نظریات و نگاه‏هایش با آنچه که من در جستجویش بودم، ارتباط و هماهنگی داشت. من برعلاوه‏ی درس‏های دوساعته‏ای که هر دو هفته یکبار با او داشتیم، فرصت یافتم که سه بار به طور انفرادی هم‏صحبت او باشم. در این سه ملاقات، که یکی حدود سه ساعت تمام دوام کرد، با حوصله‏مندی عجیبی به حرف‏های من و درد و دریغ‏هایی که از زندگی و تجربه‏های زندگی در افغانستان داشتم گوش می‏داد و با دقت به همه‏ی نکته‏هایی که طرح می‏کردم تماس می‏گرفت و همه را به هم پیوند می‏داد. از او نکته‏های نغز فراونی آموختم. او بود که برایم تذکر داد چگونه می‏شود در جامعه‏ای مثل افغانستان کار کرد و این کار را به عنوان یک مطالعه‏ی استراتیژیک و علمی در نظر گرفت. در کتابی که در نظر دارم از برداشت‏هایم در دانشگاه یل بنویسم، سهم زیادی را اختصاص داده ام به تأثیراتی که دیوید برگ روی ذهن و رفتارم گذاشته است.
استاد دیگری بود به نام ویکتور وروم که از چهره‏های اثرگذار در بخش مدیریت و رهبری در دانشگاه یل و در جامعه‏ی امریکایی است. تیوری‏های او از سال‏های شصت میلادی تا کنون مورد توجه و اقبال همه‏ی متفکران در سراسر جهان قرار دارد و یل از داشتن او در کنار خود فوق‏العاده افتخار می‏کرد.
میرسلاو ولف، پروفیسوری بود که با تونی بلیر در عرصه‏ی دین و جهانی شدن کار مشترک داشت. او در دانشگاه یل الهیات تدریس می‏کرد و دیدگاه‏های دینی او باعث شده بود که بحث‏های جالبی میان ما صورت گیرد و من برداشت‏های خود از اسلام و دین را با آنچه او ارایه می‏کرد مقایسه کنم. در ابتدا مرا منصوب می‏کرد به جریان صوفیه‏ی مولانایی، اما بعدها در جریان مباحث و گفت و گوهای طولانی‏ای که داشتیم، برداشتش متفاوت شده بود. با او بود که راز خدای مجرد در هستی بیکرانه‏ای که در ذهن انسان انعکاس یافته است، کند و کاو شد و با او بود که تفاوت ایمان و دین و مذهب و آنچه در تاریخ به طور عام داشته ایم، مورد بررسی قرار گرفت. در کتابی که خواهم نوشت، دیدگاه‏های ولف و «معنای زندگی» در نگاه او انعکاس خوبی خواهد یافت.
به این ترتیب، برای من دشوار است که حالا بتوانم به ذهنم برگردم و تأثیرات بزرگی را که از افراد خاص و یا حوادث و مناسبت‏های خاص گرفته ام، مرور کنم. اما در مجموع می‏توانم بگویم که برخی از آنچه در یل سردچار شدم، مرا به یاد گفته‏ی معروف شریعتی در معبودهای کویری او می‏انداخت که همه‏ی اینها از جنس تصادف‏هایی اند که می‏توانند در زندگی انسان اتفاق نیفتند و اگر اتفاق نیفتند انسان چه فقیر و بیچاره خواهد ماند.
آینه معرفت: فکر می‏کنید در برگشت به افغانستان با چه دیدگاه تازه‏ای برگشته اید که ممکن است بر کار و برنامه‏های آینده‏ی تان تأثیر بگذارد؟
رویش: با توجه به آنچه تا کنون در برخی از پاسخ‏هایم گفته ام، فکر نمی‏کنم بتوانم از تغییر شگرفی یاد کنم که بر کارها و برنامه‏های آینده‏ام تأثیر شگرفی بگذارد. این همان پاسخی بود که در لحظات آخر برای مدیران برنامه نیز می‏گفتم. برداشت من این است که تأثیرات برنامه‏ها و آموزش‏هایی که در دوران اقامت در یل گرفتم، در جریان زمان آشکار خواهد شد و حتی خودم به زمان فراوانی نیاز خواهم داشت که متوجه شوم چه چیزهایی در این مدت کوتاه در دانشگاه یل وارد ذهنم شده و بر دیدگاه‏هایم تأثیر گذاشته است. حس می‏کنم یل عشق مرا به وطن و مردم و به خصوص به دانش‏آموزان و همکاران خوب و مهربانم در معرفت به گونه‏ی شگفتی صیقل زده است. این شاید تنها حرفی باشد که بتوانم با تواضع آن را بیان کنم.

۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

مجرمان چگونه سخن می‏گویند؟

(سخنرانی در دنمارک - 18 دسامبر 2010)

بسم الله الرحمن الرحیم
اِقتَرَبَ لِلنّاسِ حِسابُهُم وَ هُم فِی غَفلَتِهِم مُعرِضُون / اِن شَکَرتُم لَأَزِیدَنَّکُم وَ إن کَفَرتُم إنَّ عَذابِی لَشَدِید

دو آیه‏ای ‏‏را که اینجا قرائت کردم از قرآنکریم است؛ کتاب هدایت مسلمان‏ها. این دو آیه حاوی دو پیام متضاد است و من دوست دارم که امروز در پاسخ به درخواست آقای فقیری و دوستان دیگری که اینجا هستند این دو پیام متضاد را از افغانستان برای شما بگویم.
حس می‏کنم بین افغانستان و بیرون از افغانستان، به خصوص در زمانی که ما زندگی می‏کنیم، فاصله‏ی ‏زیادی وجود ندارد. یک تعبیر حالا عام شده است که می‏گویند ما در یک دهکده‏ی ‏جهانی زندگی می‏کنیم. معنای این حرف آن است که اگر خواسته باشیم از این سو تا آن سوی قریه صدا کنیم، فوراً صدای ما را کسی می‏شنود. اگر جایی ایستاده باشیم، مردم از آن سوی قریه ما را می‏بینند که چه کار می‏کنیم.
جهان ما از بس فاصله‏ها ‏را نزدیک کرده است تبدیل شده است به یک قریه. به همین دلیل فکر نمی‏‏‏کنم که آنچه امروز در افغانستان اتفاق می‏افتد چیزی باشد که شما در اینجا آن را درک نکنید و آنچه را که شما در اینجا دارید کسی در افغانستان شاهدش نباشد و آن را نبیند.
در عین حال، اغلباً، حتی وقتی در قریه‏ی ‏خود هم باشیم، در ظاهر چشم و گوش‏‏های ‏‏ما باز است، اما بسیاری از چیزها را که در قریه‏ی ‏خود داریم نمی‏‏بینیم و حرف‏ها‏ی ‏‏زیادی را که در قریه‏ی ‏ما هست، نمی‏‏شنویم. اگر گاهی ‏وقت‏ها احساس می‏کنیم که چیزهایی در افغانستان است که ما آن را نمی‏‏فهمیم یا نمی‏‏بینیم شاید به دلیل آن باشد که به تعبیر سهراب سپهری چشم‏های ‏‏خود را نشسته ایم یا گوش‏های ‏‏خود را اندکی تکان نداده ایم وگرنه اکثر حرف‏ها‏ در زمان ما آنقدر عریان و برهنه اند که نیاز به یادآوری ندارند.
بااینهم، برغم بیان این واقعیت، می‏خواهم با شما از یک تصویر متضاد در افغانستان حرف بزنم. یک تصویر را با همین آیه‏ی ‏قرآنکریم برای شما بیان می‏کنم که می‏گوید: اقترب للناس حسابهم و هم فی غفلتهم معرضون. فصل حسابرسی مردمان نزدیک شده است، اما اینها در غفلت خود روگردان هستند. و پیام دیگر را با آیه‏ی دومی که می‏گوید: ان شکرتم لازیدنکم و ان کفرتم ان عذابی لشدید. اگر سپاس نعمت‏ها را داشته باشید، فراوانش می‏کنم و اگر ناسپاسی کنید، عذاب من شدید است.
این هر دو سخن، سخنان هوشداردهند‏ه‏ای ‏‏اند. در سخن اول، خطاب غفلت ماست در زمانی که با مسئولیت‏های دشوار و واقعیت‏های تکان‏دهنده‏ای رو به رو هستیم. کسان زیادی از ما هستیم که چشم‏های ‏‏خود را می‏بندیم و از کنار واقعیت‏هایی که در برابر ما قرار دارند، چشم‏بسته عبور می‏کنیم. ولی چشم بستن ما به معنای آن نیست که واقعیت هم از برابر ما دور می‏شود. واقعیت، واقعیت است و با تمام قدرت و صلابت خود در برابر ما قرار دارد. تنها ماییم که چشم خود را می‏بندیم: اقترب للناس حسابهم؛ حسابرسی مردم نزدیک شده است.
کسانی که فعلاً در برابر من نشسته اند یک جمع شان از کسانی هستند که امتحان مکتب را تجربه دارند. امتحان مکتب همان لحظه‏ی ‏حسابرسی است. یک ماه و چند ماه و یک سال درس می‏خوانیم یا نمی‏‏خوانیم، ولی زمانی در برابر کسانی قرار می‏گیریم که باید حساب بدهیم. بعضی مردمان هستند که این حسابرسی شان خیلی نزدیک شده است، اما هنوز هم فکر می‏کنند که شاید 9 ماه دیگر وقت دارند. صبح امتحان دارند، اما هنوز هم تکان نمی‏‏خورند.
در زندگی هم ‏گاهی ‏‏چنین اتفاق می‏افتد. وقت‏های ‏‏زیادی است که فصل حسابرسی ما نزدیک است، اما ما در غفلت خود روگردانی می‏کنیم. در واقع خود را به غفلت می‏زنیم و همانگونه که یک دانش‏آموز و یک دانشجو در لحظه‏ای ‏‏که امتحانش نزدیک است خود را به غفلت می‏زند، فردا و پس‏فردا روز سخت و دشواری را می‏بیند، ما هم در برابر این خطر قرار داریم. یعنی ممکن است واقعیت در برابر ما ظاهر شود و یک بار ببینیم که دستان ما خالی و پا‏های ‏‏ما ناتوان است. امروز در افغانستان یکی از پیام‏هایی را که داریم با تأسف پیام غفلت ما در زمانی است که فصل حسابرسی ما خیلی نزدیک است.
اما یک پیام دیگر کاملاً عکس آن است که آن را با آیه‏ی ‏دیگر بیان می‏کنم. می‏گوید: ان شکرتم لازیدنکم و ان کفرتم ان عذابی لشدید. اینجا سخن از برخی نعمت‏ها است. نعمت گشایش و آسودگی و مواهبی است که روی دست ما قرار دارد و اگر نباشد دچار رنج می‏شویم. مثلاً فرض کنیم که صحت و امنیت و غذا نعمت اند. وقتی یکی از اینها را نداشته باشیم، می‏دانیم که آنها چه نعمتی بوده اند.
با ذکر همین نعمت‏ها است که خداوند می‏گوید اگر شما شکر سپاسگزار باشید، «لازیدنکم»: به تحقیق که آن را زیاد می‏گردانم. و اما «ان کفرتم، ان عذابی لشدید». اگر کفر بورزید، عذاب من شدید است.
"شکر" و "کفر" در قرآن در برابر همدیگر استفاده می‏شوند. شکر سپاسگزاری است، ولی کفر ناسپاسی است. کفر در برابر خدا هم به معنای ناسپاسی در برابر خدا است. بعضی وقت‏ها می‏گوییم که انکار خدا کفر است، اما در تعبیر قرآنی تنها این نیست. حتی همین که کسی خدا را انکار می‏کند، معنایش این است که وی ناسپاسی می‏کند. کسی چیزی را برای وی داده است، اما او از آن چشم می‏پوشد. در قرآن معنای کفر بیشتر به معنای ناسپاسی گرفته شده است. مثلاً وقتی می‏گوید «إنّا هَدَینَاهُ سَبِیل، إمّا شاکِرَاً وَ إمّا کَفُوراً»، همین معنا را می‏رساند. می‏گوید که ما راه را برای انسان نشان داده ایم یا شکرگزار و سپاسگزار شده از این راه می‏رود یا کفر و ناسپاسی می‏کند و از این راه نمی‏‏رود. شکر و کفر و یا انسان‏های ‏‏شاکر و کافر اینگونه در برابر هم قرار می‏گیرند.
برخی‏ها سپاسگزار نعمت اند و برخی کفرورزی می‏کنند. امشب صحبت خواهم کرد که سپاسگزاری و کفرورزی در برابر نعمت‏های ‏‏خدا به چه معنا خواهد بود. خداوند می‏گوید که اگر شکر نعمت‏ها را داشته باشید، نعمت‏ها را افزایش می‏دهم، اما «ان کفرتم، ان عذابی لشدید». اگر در برابر نعمت‏های ‏‏من ناسپاسی کنید، عذاب من شدید است.
چرا این دو پیام متضاد را از افغانستان برای شما می‏گویم؟ و مخصوصاً چرا از «اقترب للناس حسابهم» آغاز کردم، نه از شکر و نه از چیزهایی که داریم؟ دلیلش این است که احساس می‏کنم ‏گاهی ‏‏چیزهایی را که داریم نیز باعث غفلت ما می‏شود و حس می‏کنیم که این نعمت همیشه برای ما باقی می‏ماند. در نتیجه شکرگزاری از نعمت را فراموش می‏کنیم و یا در استفاده‏ی درست از آن دچار غفلت می‏شویم. می‏خواهم بگویم که یک حساب بسیار دشوار در برابر ما قرار دارد، ولی به نظر می‏رسد که ما چشم‏پوشیده، خود را به غفلت می‏زنیم و بی‏تفاوت از کنار آن می‏گذریم.

حساب دشوار ما چیست؟
بعضی از دوستانی که در جمع ما هستند، از یک دوره‏ی ‏دشوار در تاریخ سیاسی افغانستان خبر دارند؛ دوره‏ی ‏دشوار جنگ و ناامنی. من هم یکی از همین اشخاص هستم. سنم تقریباً حدود هشت یا هشت و نیم سال بود که چشمم در اثر یک حادثه‏ی ‏هولناک در تاریخ سیاسی افغانستان در برابر واقعیت‏ها باز شد: کودتای هفتم ثور.
هنوز کودک خردسالی بودم و هیچ چیزی را نمی‏‏دانستم، اما انفجار کودتای ثور آنچنان سهمگین بود که من کودک را به یکبارگی تکان داد. یادم هست که در همان بعد از ظهر پنجشنبه در کوچه‏ی ‏ما، در فاضل‏بیگ کابل، مردم هیجان‏زده و سراسیمه می‏دویدند و یک جمله را با خود تکرار می‏کردند: کودتا شده است!
من نمی‏‏فهمیدم کودتا چیست. لحظاتی بعدتر بود که پدرم از شهر آمد و وقتی ما را در کوچه دید با تحکم خواست که به خانه برویم. وقتی خانه رفتیم، پدرم فوری رادیو را پیش رویش گذاشت و شروع کرد به جستجو کردن موج رادیو. نمی‏‏دانستیم چه اتفاق افتاده است: در کوچه مردم سراسیمه بودند و در خانه پدرم هیجان‏زده پیچ رادیو را می‏چرخاند. از رادیو صدا نمی‏‏آمد. رادیو متوقف بود. ساعت شاید یک یا دو بجه‏ی ‏بعد از ظهر بود. پی در پی انتظار می‏کشیدیم که چیزی اتفاق می‏افتد. دیری نگذشت که هواپیماها را دیدیم که در آسمان بلند شدند. من به عنوان یک کودک اولین بار بود که در فضا هواپیما را می‏دیدم. شاید از آن پیش هم دیده بودم، اما این اولین بار بود که با چشم باز هواپیما را می‏دیدم که می‏گفتند بمب می‏اندازد. لحظاتی بعدتر انفجاری در سمت ارگ!
شام شد و فردا شد و پس‏فردا شد و من دیگر ندانستم که در افغانستان چه اتفاق افتاد. از همان لحظه بعد، هر آنچه را در کشور و زندگی خود تجربه کردم، انفجار و خون و باروت و آتش و آوارگی بود. من در سن یازدگی سالگی از کشور خود به عنوان یک کودک آواره شدم، بدون هیچگونه همراه از خانواده. مکتبم را بعد از صنف پنجم خوانده نتوانستم. در سن خوردسالی در کوچه‏های ‏‏مهاجرت و آوارگی به کار‏های ‏‏شاقه وادار شدم، از شیرینی‏پزی تا نانوایی و نجاری، تا لقمه نانی پیدا کنم و شب در اتاقی زندگی کنم.
شما می‏توانید تصور کنید که از همین لحظه زندگی برای من معنا پیدا کرد. بعد از آن تا چشم باز کردم متوجه شدم که حدود بیست و پنج یا سی سال گذشت. حالا من سنم حدود چهل و یک سال است. تازه متوجه می‏شوم که سه دهه‏ی ‏عمرم تماماً در جنگ و انفجار سپری شده است.
تمام این حرف‏ها‏یی را که برای شما می‏گویم، بیان لحظات دشواری است که من، نسل من و همه‏ی ‏مردم من گرفتار آن بوده ایم. هر کسی می‏تواند از این خاطرات، تجربه و عبرتی برای نسل‏های آینده داشته باشد. حالا من از لای تمام خاطرات خود، فقط یک تکه را برش می‏کنم تا بفهمیم که حالا چگونه داریم به سوالی، شبیه آنچه در قبل داشته ایم، رو به رو می‏شویم. این برش در زمانی اتفاق افتاد که اتحاد شوروی، بعد از حدود ده سال تهاجم بر افغانستان و اشغال این کشور، تصمیم گرفت نیروهایش را بیرون کند. تا آن زمان کسی تصور نمی‏‏کرد که اتحاد شوروی با آن قدرت بزرگی که داشت شکست بخورد. ما آن زمان در کوه‏ها ‏بودیم، در جمع مجاهدان. وقتی در 26 دلو 1367 شنیدیم که آخرین سرباز اتحاد شوروی از دریای آمو عبور کرد، باور نمی‏‏کردیم و هیجان این صحنه برای ما تنها یک چیز را گوشزد می‏کرد که فردا پس فردا کابل سقوط می‏کند و ما، روز بعدترش، به عنوان کودکان محروم این سرزمین، دوباره می‏رویم به شهر و پایتخت خود در کابل.
یادم می‏آید که در بین کسانی که در آن زمان در جبهه و اطراف ما بودند عده‏ی ‏کمی بودند که می‏اندیشیدند کابل رفتن واقعاً خطر دارد. عده‏ی ‏کمی بودند که احساس می‏کردند کابل رفتن تنها قدرت گرفتن و حکومت را تصاحب کردن نیست، ممکن است اتفاقات زیادی در راه باشد. اما این یک تجربه‏ی ‏تلخ بود.
ما تا سال 1371 نتوانستیم به کابل بیاییم. داکتر نجیب‏الله در قدرت ماند. شاید شما داکتر نجیب‏الله را به یاد داشته باشید و یا بتوانید از یوتیوب تعدادی از کلیپ‏های ‏‏سخنرانی او را پیدا کنید. داکتر نجیب‏الله حالا گذشته و رفته است. او آخرین زمامدار رژیم کمونیستی در افغانستان بود. فکر می‏کنم داکتر نجیب‏الله شخص خوبی بود، به دلیل اینکه وی در آخرین دوره‏های ‏‏زمامداری خود حرف‏ها‏یی را برای تاریخ سیاسی افغانستان گذاشت که همیشه عبرت‏ناک بوده می‏تواند. دوست دارم هر زمامداری که زمانی مقداری از قدرت را کنترل می‏کند، در آخر مثل داکتر نجیب‏الله به جایی برسد که با مردم خود سخن بگوید، و از دردها، دریغ‏ها و بیم‏های ‏‏خود حکایت کند.
یکی از بیم‏های ‏‏داکتر نجیب‏الله این بود که می‏گفت: مردم، اگر من قدرت را رها کنم در همین کابل، در پایتخت، حمام خون به راه می‏افتد، کوچه به کوچه جنگ می‏شود، آدم آدم را می‏خورد. داکتر نجیب‏الله از همین قبیل حرف‏ها‏ی ‏‏هوشداردهنده می‏گفت. اما وقتی ما این حرف‏ها‏ی ‏‏او را می‏شنیدیم می‏گفتیم که نه، این شخص از بس تشنه‏ی ‏قدرت است این حرف‏ها‏ را می‏گوید تا مردم را اغفال کند. می‏گفتیم: تو قدرت را رها کن، ما مسلمان هستیم، مجاهد هستیم، وقتی به کابل بیاییم، حکومت خدا در زمین خدا پیاده می‏شود و دیگر مشکلی نیست. فقط تو برو و خود را گم کن که افغانستان از شرت نجات پیدا کند.
سال 1371 ما آمدیم و داکتر نجیب‏الله رفت. اما مدت بسیار اندکی از آمدن ما در کابل نگذشته بود که همه چیز دگرگون شد. پسر کاکایم اینجا است. وقتی ما در فاضل بیگ وارد خانه شدیم، مادر او با نقل و شیرینی از ما استقبال کرد. بعد از حدود 14 یا 13 سال اولین بار بود که زن کاکایم را می‏دیدم. هیجان‏زده بودم. مرا همچون مادری در آغوش گرفت و صمیمانه‏ترین محبت‏هایش را نثارم کرد. اما روز دیگر را هم به یاد دارم که همین زن، در شرایط دشوار جنگی از فاضل‏بیگ آواره شد و به برچی آمد. من ‏گاهی ‏‏با سر و روی پر از خاک و وضعیت عجیب و غریب می‏آمدم و وارد خانه می‏شدم، نمی‏‏دانم با شوخی یا جدی، سخن تلخی را برای من می‏گفت: می‏گفت «خدا شمو سگ‏سکورها ره سلمت نمی‏‏آورد!»
روزی این زن مرا با نقل و شیرینی استقبال کرد و روزی دیگر عنوان «سگ‏سکورها» را برایم داد! می‏گفت شما با این شهر چه کار کردید، و من واقعاً حرفی نداشتم که برای او بگویم. هر چیزی می‏گفتم واقعیت جنگ را در کابل در برابر او کتمان نمی‏‏توانست. او به این کار نداشت که من برحق بودم یا ناحق، کاری نداشت که من اول جنگ را شروع می‏کنم یا طرف مقابل. اما یک چیز را می‏دانست: در شهری که او 14 سال به خاطر آمدن من لحظه‏شماری کرده بود تا من بیایم و او از من استقبال کند و مرا عزت ببخشد، یکبار، شهر را به مکان ماتم برای او تبدیل کردم. حالا برای او چیزی نداشتم که بگویم.

آیا باری دیگر به سال 1371 برگشت خواهیم کرد؟
حالا بعد از 18، 19 سال وقتی به آن سال‏ها برگشت می‏کنم و آن خاطرات را مرور می‏کنم، می‏بینم که داریم باری دیگر به همان نقطه برگشت می‏کنیم.
بعد از آن روز‏های ‏‏دشوار، رژیم طالبان آمدند و دوره‏ی ‏سیاه و وحشتی را در افغانستان حاکم کردند. بعد از آن دوره‏ی ‏سیاه و وحشت، افغانستان باز هم چند صباحی آرامش را تجربه کرد و مردم به خانه‏های ‏‏خود برگشتند. اما حالا بعد از ده سال، تازه باز هم می‏شنویم که می‏گویند نیرو‏های ‏‏ناتو از افغانستان خارج می‏شوند. سال 2011 را آغاز خروج نیرو‏های ‏‏ناتو از افغانستان اعلام کرده اند. کسی گوش نمی‏‏کند که گفته شود نیرو‏های ‏‏ناتو چرا و چگونه از افغانستان بیرون می‏شوند. اما هر کسی که خاطره‏ی ‏دوره‏های ‏‏گذشته را به یاد داشته باشد، با شنیدن خبر خروج نیرو‏های ‏‏ناتو قلبش فرو می‏ریزد که چه اتفاق خواهد افتاد. من هم یکی از همین کسان هستم که با همین پیام از افغانستان با شما سخن می‏گویم.
این بار، دیگر آن هیجان دوران خروج نیرو‏های ‏‏شوروی از افغانستان نیست. دیگر آن هیجان نیست که کسی بگوید نیرو‏های ‏‏خارجی از کشور ما بیرون می‏شوند، ما به پایتخت خود وارد می‏شویم و باز هم شادیانه فیر می‏کنیم و بر سر و روی همدیگر نقل و نبات می‏پاشیم. کسانی که واقعاً احساس می‏کنند که ما در این 9 یا 10 سال به طور نسبی آزادی و آرامش را تجربه کرده ایم، یکباره قلب‏شان فرو می‏ریزد که اگر نیرو‏های ‏‏ناتو بیرون شود چه اتفاق خواهد افتاد.
هنوز تکانه‏ی ‏اول پایان نیافته است که می‏شنویم سال 2014 پایان حضور نیرو‏های ‏‏خارجی در افغانستان است. سال 2014 تمام مرحله‏ی ‏حضور نیرو‏های ‏‏خارجی در افغانستان پایان می‏یابد. وقتی این سخن گفته می‏شود تو می‏بینی که از رهبر تا پیرو، از سیاستمدار تا مردم عادی، همه وحشت‏زده می‏شوند. مردم زیادی در افغانستان هستند که از این سخن وحشت دارند. شاید برخی در ظاهر پُز بدهند که گویا هیچ ترسی ندارند و یا این و آن کار را می‏کنند. اما در کنج دل‏شان ترس کلانی وجود دارد که راستی اگر چنین اتفاقی بیفتد ما چه ضمانتی داریم که باز سال 1371 در افغانستان تکرار نشود. این‏بار دیگر حساب حق و باطل نیست، چرا که بحث حق و باطل را یک بار تمام کردیم. تا حالا فیصله نشده است که راستی در این جنگ ما برحق بودیم یا شورای نظار یا اتحاد اسلامی یا جنبش ملی اسلامی یا حزب اسلامی. هیچ کسی این دعوا را تصفیه نتوانسته است. اما ویرانه‏ها ‏و وحشت و بربادی سال‏های ‏‏جنگ در ذهن همه باقی مانده است و هر کسی درک می‏کند که در جنگ چه اتفاق افتاد. به همین خاطر، هر کسی حس می‏کند که اگر همین نیروهایی که حالا به طور نسبی امنیت کشور را گرفته اند بیرون شوند چه اتفاق خواهد افتاد. این است که همه وقتی به گذشته برگشت می‏کنند یاد شان می‏آید که مبادا به دوران سال‏های ‏‏71 تا 81 برگشت کنیم.

اداره‏ی قدرت سوال مهمی است
«اقترب للناس حسابهم و هم فی غفلتهم معرضون»؛ برخی وقت‏ها برخی از نشانه‏ها ‏را زود درک نمی‏‏کنیم، اما برخی وقت‏ها با تکانه‏های ‏‏کوچک به هوش می‏آییم و بیدار می‏شویم. برای من به عنوان یک فرد در سال 1367 درک این واقعیت که در سال 71 چه اتفاق می‏افتد، واقعاً ناممکن بود. من چه، که اکثر رهبرانی که سیاستمداران و سیاستگزاران کشور ما بودند، هیچکدام شان نمی‏‏فهمیدند که سال 1371، وقتی ما وارد کابل شویم، چه اتفاق خواهد افتاد. اینها جهادی بودند. شاید اغلب شان، انسان‏های ‏‏صادق و پاک‏دل و پاک‏باز بودند، اما میکانیزم اداره‏ی ‏قدرت را نمی‏‏دانستند. قدرت به نیت من و تو سر و کار ندارد. برخی اوقات می‏شنویم که با به دست آوردن قدرت، برادر چشم برادر را می‏کشد، برادر برادر را با ساطور تکه تکه می‏کند، برادر برادر را تیرباران می‏کند. تعجب می‏کنیم که چرا؟
سلستن پنجم، یک روحانی مسیحی در اوایل قرون وسطی، گفته بود که قدرت همچون اسب سرکش است که به اختیار سوارکار نمی‏‏تازد. هیچ وقت، کسی نمی‏‏تواند با سوار شدن بر این اسب سرکش، آن را به اختیار خود به هر جایی خواست ببرد. قدرت، بدون کنترل شدن با نهاد‏های ‏‏قانونی، هر وقتی به دست آدم‏ها بیفتد، آدم‏ها را دیوانه می‏کند.
مصطفی رحیمی، دانشمند ایرانی، پیش از پیروزی انقلاب ایران، در نامه‏ای ‏‏برای آیت‏الله خمینی نوشته بود که قدرت همچون زهر است. اگر به شماره‏ی ‏افراد جامعه تقسیم شود، خاصیت داروی شفابخش می‏گیرد. اما اگر کسی سهم دیگران از این دارو را غصب کند، دو زیان را مطرح کرده است: دیگران را از دارو محروم کرده و خود را مسموم ساخته است.
شاید ‏گاهی ‏‏بپرسید که قدرت بزرگی در دنمارک نیز هست. اینجا هیچ وقت کسی هراس نمی‏‏کند که وقتی فردی به قدرت برسد چشم دیگری را کور می‏کند یا کسی را با ساطور تکه تکه می‏کند. این هراس هرگز اتفاق نمی‏‏افتد، زیرا در اینجا هر کسی با سهم معین خود از قدرت آنچنان استفاده می‏کند که وقتی راه می‏رود احساس آرامش و امنیت می‏کند. این مردم خود شان که هیچ، تو را هم وقتی به عنوان یک مهاجر آواره از یک سرزمین فوق‏العاده سیاه و تاریک به اینجا می‏آیی، آنچنان پناه می‏دهد که به محض ورود به اینجا، احساس نمی‏‏کنی که کسی تو را حتی حرف درشت بگوید. حالا شما می‏آیید و در پایتخت دنمارک، کشوری که اینگونه قدرت دارد، مراسم شیعی خود را برگزار می‏کنید، سینه می‏زنید و نوحه می‏خوانید، و یک لحظه هم احساس نمی‏‏کنید که کسی بیاید و بازخواست کند که چه کار می‏کنید.
اینجا قدرت کنترل شده و به گونه‏ای ‏‏تقسیم شده است که هیچ کسی نمی‏‏تواند از قدرت به زیان کس دیگری استفاده کند. اینجا است که قدرت خاصیت دارویی یافته است. با قدرت، انسان‏های ‏‏اینجا نه تنها خود شان صحتمند شده اند که انسان‏های ‏‏دیگر را هم صحتمند می‏سازند؛ اما در افغانستان شما دیده اید که قدرت چه بیداد می‏کند!

دیوانگی با قدرت یعنی چه؟
خدا کند امشب در جمع ما از قوماندان‏های ‏‏گذشته کسی نباشد! چرا که قوماندان‏های ‏‏افغانستان قدرت را به شکلی اداره کردند که کسی از آنها بازخواست نمی‏‏توانست. بعضی از قوماندان‏هایی که در افغانستان بودند، این تجربه‏ی ‏مرا درک می‏کنند. اینها اکنون آنچنان انسان‏های ‏‏رحیم و مهربانی هستند که همه را در آغوش می‏گیرند و محبت می‏کنند، اما به یاد داشته باشیم که زمانی همین انسان‏های ‏‏مهربان با قدرت به جایی رسیده بودند که وقتی حرف می‏زدند چشمان شان به ناحق به گردش می‏افتاد. وقتی حرف می‏زدند صدای شان به ناحق بلند می‏رفت. حوصله نداشتند و این بی‏حوصله‏گی و بی‏قراری ناشی از قدرتی بود که در اختیار داشتند. این قوماندان‏ها انسان‏های ‏‏خوشبختی بودند که از شر آن اسب وحشی زودتر نجات یافتند و خود را رهایی بخشیدند، اما کسان زیادی از همقطاران شان با همین اسب سرکش سرنگون شدند و زیر خاک رفتند. آنها زیر پای اسبی شدند که خود شان آن را می‏تازاندند. از اینگونه افراد کم نبودند.
به طور نمونه برخی از این افراد را می‏توان نام گرفت. اینها نام خود را دیوانه گذاشته بودند. من با یادآوری خاطره‏ی ‏برخی از آنها، در واقع، تجربه‏ی ‏خود و نسل خود را با شما مرور می‏کنم. این افراد دیوانه شده بودند، اما آنها دیوانه‏ی ‏قدرت بودند. نمی‏‏گویم که این قدرت را در کجا استفاده می‏کردند و انگیزه‏ی ‏استفاده از این قدرت چه بود. اما وقتی این قدرت را در اختیار خود داشتند حتی کوه را هم در برابر خود حساب نمی‏‏کردند. حتی پنجصد کیلو بمبی را که به یکبارگی روی سر شان منفجر می‏شد، به چیزی نمی‏‏گرفتند. این دیوانگی بود. اگر اکنون بروید و یک پشه را روی سر شان رها کنید، پنج بار خود را این سو و آن سو می‏زنند که گزیده نشوند. اما در آن زمان، همین افراد از هیلی‏کوپتر و جت و اراگان نمی‏‏ترسیدند. اینها خود را قدرتمند می‏دیدند. قدرت - توانایی عمل - اینها را دیوانه کرده بود و هر وقتی که می‏خواستند این قدرت را استفاده کنند، دیوانه‏وار استفاده می‏کردند. اینها نام دیوانه را بر خود گذاشته بودند تا برای دیگران بگویند که درنگ کنید، قدرت تنها شما را دیوانه نمی‏‏سازد، اگر خواسته باشم من هم با قدرت دیوانه می‏شوم. بنابراین، هر وقت قدرت را گرفتید بیش از حد دیوانگی نکنید!
«قدرت اگر ماندنی می‏بود به دست تو نمی‏‏رسید». این تعبیر بسیار حکیمانه‏ای ‏‏است. همین که قدرت به دست تو رسیده است به معنای آن است که پیش از این، در دست کسی دیگر بوده است. پس اکنون که به دست تو رسیده است بدان که به دست کسی دیگر هم رسیده می‏تواند. دیوانه‏های ‏‏کابل همین حرف ظریف را ترجمه کردند و گفتند که یاد تان باشد که امروز قدرت به دست ما هم رسیده است. تا دیروز تو مرا با سیلی می‏زدی، دشنام می‏دادی، توهین می‏کردی، خر می‏گفتی، من هیچ نمی‏‏گفتم. به خاطر اینکه تو با قدرت دیوانگی می‏کردی. اما امروز این قدرت در دست من رسیده است و دیوانگی را از من هم یاد بگیر. اما این قدرت قدرتی نبود که کنترل شود. دیوانگی یک خشم بود که آمد برای بسیاری از مردم نشان داد که دیوانگی میراث پدریِ هیچ کس نیست که تنها مال او باشد. من هم می‏توانم دیوانه شوم. هر کسی دیگر هم می‏تواند دیوانه شود. پس بیایید که فصل دیوانگی را در کشور خود ختم کنیم.

دیوانه‏های ما چگونه سخن می‏گفتند؟
دیوانه‏های ‏‏ما اینگونه سخن می‏گفتند. اما بدبختانه دیوانه‏های ‏‏ما خود شان هم قربانی دیوانگی‏های ‏‏خود شدند. من امروز واقعاً دریغ دارم که نتوانستیم آدم‏هایی به آن بزرگی را - که این راز بزرگ را در تاریخ کشف کرده و اینگونه ظریف بیان می‏کردند - در کنار خود نگه داریم و آنها را دگرگونه‏تر بسازیم و برای شان یاد بدهیم که این قدرت و شهامت و عزت خود را نگاه کن، اما در یک جای دیگر به یک گونه‏ی ‏دیگر استفاده کن. این حرف را نتوانستیم برای شان بگوییم. به همین خاطر دیوانه‏ی ‏ما قربانی دیوانگی خود شد. شفیع دیوانه، نصیر دیوانه و هر کسی دیگر از این دست را که شما می‏شناسید، آدم‏هایی نبودند که با حرفی که می‏گفتند شوخی کنند. نه خیر. کسان زیادی اینجا هستند که اگر مثل من خاطرات خود را مرور کنند، یاد شان می‏آید که آن دیوانه‏ها ‏شوخی نمی‏‏کردند. خیلی هم جدی بودند. اما دیوانه‏ی ‏قدرت، کسی که از قدرت استفاده‏ی ‏درست نتواند، خودش قربانی قدرت می‏شود.
یک قصه‏ی ‏فکاهی‏گونه را از دوران جنگ‏های ‏‏کابل برای تان می‏گویم. خوب است هیچکدام این قصه‏ها ‏را بیهوده نگیریم. دوستی دارم به نام داکتر اسد که در شفاخانه‏ی ‏400 بستر اردو کار می‏کرد. در دوران جنگ‏های ‏‏کابل وضعیت بدی حاکم شده بود: دهمزنگ مرزی بود که دو طرف شهر را از هم جدا می‏کرد. کسانی که در ادارات دولتی کار می‏کردند با همدیگر یک نوع قرارداد اعلام ناشده داشتند: وقتی به سرزمین دیوانه‏های ‏‏هزاره می‏رسیدند، یک هزاره امنیت تاجیک یا پشتون را می‏گرفت و آنها را تا دم دروازه‏ی ‏خانه‏ی ‏شان می‏رسانید. از مرز که می‏گذشتند و نوبت می‏رسید به دیوانه‏های ‏‏تاجیک، اینبار تاجیک نقش حافظ را به خود می‏گرفت و او را تا دفتر یا اداره‏اش می‏رسانید و شام دوباره برگشت می‏داد. این سنت مرسوم بود. این افراد بی‏پناه، کسانی که یک عمر با همدیگر در مکتب و شفاخانه و اداره بودند، حالا یکی برای دیگر خود پناه می‏دادند تا از این فصل دیوانگی‏ها عبور کنند. اما کسی نبود که بداند این وضعیت بالاخره به کجا می‏رسد.
قصه‏ای ‏‏که برای تان می‏گویم در یکی از همین روزها اتفاق افتاده است. داکتر اسد می‏گوید که با یکی از دوستانم که داکتر پشتون بود و در شفاخانه‏ی ‏400 بستر اردو کار می‏کرد، از پیش روی سینما بریکوت عبور می‏کردیم. آن وقت، هنگامی که جنگ اندکی فروکش می‏کرد، مردم از کناره‏های ‏‏سرک عبور و مرور می‏کردند. داکتر اسد می‏گوید که وقتی از کنار سینمای بریکوت می‏گذشتیم تا به شهر برویم، یک بار دوستم که ریشش تقریباً سفید شده بود، به سوی من برگشت و گفت: ببین که قومایت چه کار می‏کند. جمعیت مردم می‏گذشتند و این آدم در وسط جمعیت چیزی را دیده بود که برایش جالب بود.
پیش سینما بریکوت، بوجی‏ها را گرفته و روی سرک گذاشته و سنگر ساخته بودند. وقتی جنگ شروع می‏شد به آن سمت بوجی می‏رفتند و به سوی دشمن فیر می‏کردند یا در برابر فیر دشمن از خود دفاع می‏کردند. جنگ که تمام می‏شد، به این طرف بوجی می‏آمدند و پا را روی پا انداخته می‏نشستند. این کار به معنای آن بود که حالا جنگ نیست، آتش بس است.
داکتر اسد می‏گوید پسری در حدود شانزده یا هفده ساله را دیدیم که روی یکی از بوجی‏ها نشسته، گوبیچه‏ی ‏دوران جنگ را روی زانو‏های ‏‏خود کشیده و تفنگش را نیز کنار خود گذاشته است. پایین پای او پشتون ریش‏سفیدی نشسته است. پسر روی دامن خود جلغوزه انداخته و کف دستش را باز گرفته روی زانوی خود گذاشته است. پیرمرد پشتون جلغوزه را پوست کنده، دو سه تا کف دست این پسر می‏ریزد و این پسر آن را کپه کرده به دهان خود می‏اندازد و باز دستش را روی زانوی خود می‏گذارد تا جلغوزه‏ی پوست‏کنده از دست پیرمرد روی آن انداخته شود. داکتر اسد می‏گوید که من در ابتدا متوجه این حالت نشدم. دوستم متوجه شده و مرا هم آورد تا ببینم. حیرت کردم که این کار یعنی چه. برگشتم و به این پسر گفتم: چه کار می‏کنی؟ پسرک آرام سرش را بلند کرد و از زیر چشم به من نگاهی ‏‏کرده گفت: چه کار می‏کنم؟ ... می‏بینی که جلغوزه می‏خورم. گفتم: این چه کار است که می‏کنی؟ پیرمرد ریش سفید را مجبور کرده ای که برای تو جلغوزه پوست کند!
باز هم به من نگاهی ‏‏کرد و پوزخند زده گفت: برو کاکاجان، سال‏ها سر ما جلغوزه پوست کردند، یکی نیامد که بگوید چرا، حالا من یک لحظه سر این مرد جلغوزه پوست می‏کنم، قهر تان آمده است!
داکتر اسد می‏گوید که دیگر هیچ چیزی نگفتیم و این دوست من، بعد از آن زمان، هر وقتی یادش می‏آمد می‏گفت: شما مردم خطرناکی هستید، با شما نمی‏‏شود کنار آمد!

دیوانه‏ها راز قدرت را کشف کرده بودند
این پسر یک دیوانه بود؛ یکی از دیوانه‏های ‏‏کابل. اما با این دیوانگی خود راز بزرگی را در پشت قدرت کشف کرده بود: «قدرت توانایی عمل است». اگر قدرت به دست تو افتاد، چشمانم را می‏کشی و مرا قتل عام می‏کنی، اما حالا من برای تو می‏گویم که قدرت همیشه در دست تو نمی‏‏ماند. وقتی به دست من افتاد، من هم می‏توانم چشم تو را بکشم و به تعبیر این پسر، من هم می‏توانم سر تو جلغوزه پوست کنم. این دید یک دید بسیار ظریف است. در تاریخ لحظه‏های ‏‏بسیار حساس و خاصی است که انسان‏ها اینگونه دید ظریف پیدا می‏کنند و متوجه می‏شوند که چه دارد اتفاق می‏افتد و چه باید اتفاق بیفتد.
این پسر فهمیده بود که قدرت چقدر دیوانگی می‏آورد، اما نفهمیده بود که قدرت را چگونه می‏توانیم از دیوانگی بیرون کنیم، و چگونه می‏توانیم آن را مهار و کنترل کنیم. آدمی که اینقدر ظریف به طنز تاریخ واقف می‏شود که اینگونه عمل کند، صاحب دید بزرگ و عمیقی است. این عمل بیشتر به تیاتر و فلم شبیه است، نه به یک واقعیت. کسی که اینقدر ظرافت را در لحظه‏ی ‏جنگ درک می‏کند، اگر فرصت داشته باشد که به دانشگاه برود و یا فرصت مطالعه و تحقیق پیدا کند، می‏تواند راز بسیار بزرگی را در تاریخ انسان هم کشف کند. اما ما بدبخت بودیم و دریغ ما این بود که دیوانگی ما مهار نشد و با فصل خون به پایان رسید.

آیا دوباره به فصل دیوانگی برگشت می‏کنیم؟
حالا بعد از قریب دو دهه دوباره به همان زمان بر می‏گردیم. اکنون وقتی از سال 2014 گفته می‏شود، خواب از چشمان اغلب ما می‏پرد. همه‏ی ‏ما به یاد می‏آوریم که در سال‏های ‏‏92 تا 94 چه‏ها ‏بود که نکشیدیم. پیش از آن هر چه بود، زمان دیگری بود و تجربه‏های ‏‏دیگری داشت. بعد از 92 بود که برای یک لحظه آرام و مصئون بودن چقدر می‏تپیدیم و چقدر حسرت می‏کشیدیم. تنها ده سال اخیر است که اندکی احساس آرامش کرده ایم. اما اکنون به نظر می‏رسد که داریم دوباره به همان سال‏های ‏‏دشوار بر می‏گردیم. می‏فهمیم که در کشور ما قدرت همچنان مهارناپذیر است. می‏فهمیم که آن ارگان‏هایی که در دنمارک قدرت را کنترل می‏کنند در کشور ما نیستند. می‏فهمیم که در کشور ما اگر کسی رییس جمهور شد، اکت سلطان می‏کند، اگر کسی وزیر شد فرعون می‏شود، اگر کسی به قدرت رسید غیر قابل کنترل می‏شود. در کشور ما هنوز هم مهار قدرت سوال بزرگی است و هر کسی که تجربه‏ی ‏تلخ و دشواری را از گذشته دارد، وقتی دوباره به همان زمان برگشت می‏کند، می‏پرسد که آیا برای نسل ما شایسته است که باز هم به آن دوران برگشت کنیم؟
در اینجا من ارزشگزاری و قضاوت نمی‏‏کنم. خوب و بد هم نمی‏‏کنم. من شاید بیشتر از هر کدام شما در دوره‏های ‏‏جنگ تپیده باشم. شاید در این جمع افرادی باشند که بر فرق سر یا در پشت و پهلوی خود، اثرات جنگ را داشته باشند. من هم یکی از همین افراد هستم. به همین دلیل، وقتی به آن زمان نگاه می‏کنم، به سادگی رضایت نمی‏‏دهم که به آن دوران برگشت کنیم. می‏گویم که یک تجربه برای یک بار بس است.
پیامبر ما گفته است که یک مومن از یک سوراخ دو بار گزیده نمی‏‏شود. اگر ما دو بار تجربه‏ی ‏غرب کابل را تکرار کنیم، فهمیده می‏شود که هنوز عبرت‏ناپذیر هستیم و گویی هیچ‏گاهی ‏‏عبرت نمی‏‏گیریم. گویی تعبیر قرآن که با تأکید می‏گوید «فاعتبروا یا اولی‏الابصار»، ای صاحبان چشم، عبرت بگیرید، خطاب به ماست. اما به نظر می‏رسد که ما اهل عبرت نیستیم: ده بار تجربه‏ی ‏خود را تکرار می‏کنیم، بار دهم باز هم به همان نقطه‏ی ‏اول می‏رسیم. آن زمان روس‏ها از افغانستان بیرون می‏شدند، حالا گفته می‏شود که ناتو از افغانستان بیرون می‏شود. آن زمان چهار سال زمان داشتیم، حالا هم چهار سال زمان داریم. آن زمان نمی‏‏دانستیم که چهار سال بعد چه خواهد شد، حالا می‏دانیم. با این وجود، هنوز در غفلت خود سرگردانیم. همه‏ی ‏ما به گونه‏ای ‏‏در همین رده قرار داریم. یکی غفلت می‏کند، چون فکر می‏کند که گویا رییس جمهور است و هیچ کسی نمی‏‏تواند ریاست جمهوری را از او بگیرد. یکی فکر می‏کند که معاون رییس جمهور است، یکی فکر می‏کند که وزیر یا وکیل یا استاد دانشگاه است، و این مقام‏ها برای شان ضمانت دارد. در این میان، گویا هیچ کسی به یاد نمی‏‏آرد که در سال 67 نیز کسان زیادی در همین مقام بودند، اما در سال 71 همه‏ی ‏آنها در برابر حساب دشواری قرار گرفتند که جز رنج و بدبختی نام دیگری روی آن گذاشته نمی‏‏شد.

نتیجه‏ی جنگ، هزینه‏ی جنگ!
آنچه در غرب کابل اتفاق افتاد، در کنار اینکه تحولاتی برای جامعه خلق کرد، هزینه‏هایی نیز به همراه داشت. به طور مثال، اگر من به عنوان یک فرد از دور و یا به عنوان یک محقق از دنمارک نگاه کنم، به راحتی می‏توانم قضاوت کنم و بگویم که سال‏های ‏‏71 تا 73 تاریخ افغانستان را دگرگون کرد و یا این و آن بنیادها را فرو ریخت و یا این و آن کار مهم انجام شد. اما من، به عنوان یک هزاره، هرگز جرأت نمی‏‏کنم که اینگونه قضاوت داشته باشم. زیرا همان انفجاری که در کابل اتفاق افتاد، در نیم قدمی من بود. همان انفجاری که ممکن است بگوییم تاریخ را دگرگون کرد، در پیش روی من، مادر و خواهر و برادرم را تکه تکه کرد. پس من آن محقق بیدرد دنمارکی نیستم که اصلاً ربطی به هیچ چیز نداشته باشم و از بیرون به همه چیز نگاه کنم. به همین خاطر است که می‏گویم اگر تجربه‏ی ‏غرب کابل برای کسی که از بیرون نگاه کرده، افتخار و عزت و برهه‏ی ‏بزرگی از تاریخ باشد، باکی ندارد؛ من رد نمی‏‏کنم. اما برای من در کنار همه‏ی ‏آنها یک چیز دیگر هم هست: من حسابش را هم پرداخت کرده ام!
در جمع شما نمی‏‏دانم کیست که افشار را به یاد داشته باشد. خوب است حکایتی را برای شما بازگو کنم که به این حادثه مرتبط است و بحث امشب ما را هم توجیه می‏کند. سه چهار روز قبل در لندن با جمعی از دوستان تاجک جلسه داشتیم. آقای مجیب‏الرحمن رحیمی را شاید دیده باشید که در یک برنامه‏ی ‏پرگار تلویزیون بی بی سی با روستار ترکی گفت‏وگویی داشت. آقای رحیمی آدم دانشمند و بزرگی است. دوره‏ی ‏دکترای خود را در لندن درس می‏خواند. در دیداری که با او داشتیم، جمعی دیگر از دوستان هزاره و تاجیک نیز حضور داشتند. قصه‏های ‏‏زیادی پیش آمد. آقای رحیمی در آن صحبت می‏گفت که هزاره‏ها ‏بسیاری از حوادثی را که در کابل اتفاق افتاده است به نماد تبدیل کرده اند و مشکل است که بتوانیم از این زبان با آنها سخن بگوییم. نماد یعنی چه؟ ... یعنی که هزاره‏ها ‏از افشار هیچ عبور نمی‏‏کنند. مثل اینکه به عنوان شیعه از امام حسین عبور نمی‏‏کنند. چهارده قرن است که با امام حسین گفتن به سر و صورت خود می‏زنند و کسی نیست که بگوید حساب شما، آیا در طول چهارده قرن تمام نشده است؟ آقای رحیمی می‏گفت: حالا از عاشورا فارغ نشده، به افشار رسیده ایم و این هزاره‏ها ‏آنقدر از افشار سخن می‏گویند که هر وقتی به آنجا می‏رسیم، دهان ما بسته می‏شود که چه بگوییم. می‏گفت: تا زمانی که شما از افشار عبور نکنید یا از گفتن این حرف‏ها‏ بس نکنید، برای ما مشکل است که بتوانیم با شما سخن بگوییم یا کاری کنیم. آقای رحیمی می‏گفت که بسیاری از دوستانم از من می‏خواهند که در مراسم استاد مزاری سخنرانی کنم، من می‏گویم که تا شما اینقدر از افشار یاد کنید من سخنی ندارم که بگویم. این را شخص دانشمندی می‏گوید که یکی از افراد مطرح و اثرگذار در حلقات روشنفکری جامعه‏ی ‏تاجیک است.
در جمع ما برای آقای رحیمی گفته شد که نمادها سرمایه‏های ‏‏تاریخ بشر اند. جامعه‏ای ‏‏که نماد نداشته باشد آن جامعه، جامعه نیست. شاید شیعه‏ها ‏هیچ چیزی در تاریخ نداشته باشند، اما نمادی به نام امام‏حسین دارند. این نماد یعنی چه؟ یعنی الگو و نمونه که هر زمانی می‏توانند با آن به حرکت بیفتند و یا راه حرکت خود را پیدا کنند. ده نسل شان می‏تواند ذلیل و بدبخت و خدازده شوند و زیر پای مردم بیفتند، اما بعد از ده نسل باز این نماد در برابر شان زنده می‏شود و یک بار می‏بینی که از دل آن نسلی دیگر بروز می‏کند.

اسپارتاکوس، برده‏ی رومی، نمادی در تاریخ بود
هوش کنیم که نمادها را در تاریخ، دست کم نگیریم. اسپارتاکوس یک برده‏ی ‏رومی بود، در سال 61 قبل از میلاد. اسپارتاکوس در برابر برده‏داران روم قیام کرد. برده‏داران روم گلادیاتوربازی می‏کردند. گلادیاتورها همان برده‏های ‏‏سرسخت و شروری بودند که آنها را از بین هزاران برده نشانی می‏کردند و می‏آوردند و تربیت می‏کردند و بعد در روز‏های ‏‏مخصوص به جان همدیگر می‏انداختند که با کارد و چنگال و نیزه همدیگر را بدرند. یا این گلادیاتورها را با شیر و پلنگ و حیوانات درنده‏ی ‏دیگر می‏انداختند. برده‏داران روم این صحنه‏ها ‏را تماشا می‏کردند و لذت می‏بردند. اسپارتاکوس یکی از همین گلادیاتورها بود. از بین تمام برده‏ها ‏او را شناسایی کرده و به این جایگاه رسانده بودند. اما او زمانی متوجه شد که دارد چه کار می‏کند: به خاطر خوشی اربابان برده‏دار خود، همنوع خود را می‏درد! اسپارتاکوس در همین لحظه‏ی ‏حساس به خود آمد و با خود فکر کرد که به جای دریدن همنوع خود، چرا آن یکی دیگر را ندرد؟ ...
قیام اسپارتاکوس از همین سوال ظریف آغاز می‏شود. به جای اینکه بر علیه سیاه، برد‏ه‏ای ‏‏که در برابرش قرار دارد، حمله کند، یک بار بر می‏گردد و بر علیه برده‏دارانی قیام می‏کند که روی لوژ نشسته و نگاه می‏کنند و لذت می‏برند!
همین آغاز قیام اسپارتاکوس است. حدود سه سال این قیام دوام کرد. خواب برده‏داران روم درهم شکست. جنرال کراسوس، سردار لشکر رومی، پی‏هم لشکرکشی می‏کرد، ولی در برابر یک مشت برده شکست می‏خورد؛ به خاطری که این برده‏ها ‏هیچ چیزی نداشتند که از دست بدهند. تا پای مرگ می‏جنگیدند. هزاران برده از مزارع مختلف به آنها پیوسته بودند.
امروز در تاریخ یک دنیا حرف در مورد اسپارتاکوس وجود دارد، اما واقعاً نمی‏‏شود فهمید که اسپارتاکوس در تاریخ همین اسپارتاکوسی بوده است که ما اکنون می‏شناسیم؟... مهم نیست. اسپارتاکوس اکنون به یک نماد تبدیل شده است. او همین کس بود یا نبود، فرق نمی‏‏کند، اکنون اسپارتاکوس مظهر قیام بردگان در برابر برده‏داران است. در جهان امروز کسی نیست که از اسپارتاکوس ساده عبور کند.
برای آقای رحیمی گفته شد که هزاره‏ها ‏با نمادها اینگونه برخورد می‏کنند. درست است که افشار یک نماد است، اما برای شما مشکل است که نماد افشار را درک کنید.

افشار را فراموش نکنیم
شاید عده‏ای از شما افشار را خوب به یاد نداشته باشید. اما من درک می‏کنم که افشار چه بود و در افشار چه اتفاق افتاد. در تاریخ، شاید هیچ‏گاهی ‏‏برای کسی توصیه نکنم که از افشار به سادگی عبور کند و یا افشار را از یاد ببرد. بلکه می‏گویم افشار را فراموش نکنیم، نه به خاطر روحیه و حس انتقام‏جویی، بلکه به خاطر اینکه دیگر انتقام‏جو نشویم. به خاطری که در افشار تراژیدی و فاجعه‏ای ‏‏اتفاق افتاد که هیچگاهی، حد اقل به عنوان یک انسان، آرزو نکنیم که در جای دیگر تکرار شود.
افشار را فراموش نکنیم تا افشار را باری دیگر تکرار نکنیم. خوب است برای تان بگویم که من در افشار خواهرم، برادرم، مادرم، پدرم یا هیج کسی دیگر از بستگان نزدیکم تلف نشدند. در افشار من تنها بودم. اما حالا از افشار هفده یا هجده سال می‏گذرد. هر سال، همزمان با سالگرد افشار، من از لحاظ روانی ناآرام می‏شوم. یک هفته پیش از افشار، بدون اینکه خودم بفهمم، چشمانم سرخ می‏شود، بدنم می‏لرزد و اعصابم خرد می‏شود، چرا؟ ... این اعترافی تلخ است، اما من هیچ نمی‏‏دانم. ولی می‏فهمم که در افشار چیزی اتفاق افتاد که شاید تا لحظه‏ی ‏مرگ از من دور نشود. این یک تراژیدی است. برای آقای رحیمی گفته شد که ما افشار را فراموش نمی‏‏کنیم به خاطری که نمی‏‏خواهیم افشار باری دیگر تکرار شود. همین. هر کسی که افشار را فراموش می‏کند معنایش این است که باز می‏خواهد افشار تکرار شود.
تاریخ را مرور کنید و تاریخ تان را فراموش نکنید، به خاطری که تاریخ دفتری برای عبرت است. من از تاریخ زخم خورده ام و دیگر نمی‏‏خواهم که به تاریخ برگشت کنم. می‏گویم حادثه‏ی ‏عاشورا را پیهم مرور کنیم تا عاشورا به آنگونه که اتفاق افتاد تکرار نشود، یعنی کسی حسین را از ما نگیرد. همین. کوفی‏ها بعد از اینکه عاشورا گذشت، به سر و صورت خود بزنند، چه به دست شان می‏آید؟ حسینی که زنده بود، به حمایت ضرورت داشت. وقتی حسین را سلاخی و تکه تکه کردند و دور انداختند، اگر هم گریه کنید چه به درد می‏خورد؟ مرور عاشورا باید عبرت شود تا وقتی که حسین زنده بود، او را نگاه کنیم. اگر چنین شود، باز هم از حادثه‏ی ‏عاشورا چیزی گرفته ایم. از لحاظ فردی، امام حسین سال 61 هجری شهید نمی‏‏شد، ده سال بعدش شهید می‏شد یا رحلت می‏کرد و می‏رفت. جدش رفت، پدرش رفت، او هم می‏رفت. امام حسین عمر جاودان نمی‏‏توانست داشته باشد. اگر مرور عاشورا به عبرتی برای ما تبدیل شود تا یاد بگیریم که امام حسین‏های ‏‏خود را زنده نگاه کنیم و از امام حسین‏های ‏‏خود بیشتر استفاده کنیم، باز نفع برده ایم. اما کوفیان بدبخت کسانی هستند که سال به سال امام حسین شان شهید می‏شود و این حادثه تکرار می‏شود و اینها به تکرار ماتم می‏گیرند.

افشار اوج انفجار کینه و نفرت بود
افشار برای ما درست مثل عاشورا چنین نمادی است. افشار را فراموش نکنیم، نه به خاطری که انتقام بگیریم. آن کسی که در افشار بیشتر رنج برده است، باید بیشتر از انتقام‏جویی و کینه‏توزی دور شود. ما اوج انفجار کینه و نفرت را در افشار دیدیم. نباید اجازه دهیم که دوباره به آن دوران برگشت کنیم. نباید راضی باشیم که باز انسانی دیگر به افشار بیاید و در بغل دیوار بنویسد که «این یادگار گل‏آغا است، بخند». روشن است که انسان چنین کاری نمی‏‏کند و این ادبیات، شایسته‏ی ‏انسان و اخلاق انسان نیست.
قتل انسان اوج جنایتی است که در جامعه‏ی ‏انسانی اتفاق می‏افتد. هر ‏گاه‏ کسی تفنگی بر می‏دارد و انسانی را می‏کشد، در واقع دو انسان را کشته است: یک انسانی در پیش رویش، و یکی هم خودش. این انسان وقتی در درون تو مُرد، از آن بعد کسی دیگر به جایش می‏نشیند. تو هر چه اسمش را بگذاری، به هر حال، دیگر او «تو» نیست. اینجاست که می‏گوییم آدمی نباید به جایی برسد که آدم بکشد تا دوباره آدم‏کش شود. در داستان هابیل و قابیل همین نکته را می‏بینید. قابیل می‏خواهد هابیل را بکشد. هابیل می‏گوید اگر تو مرا بکشی باز هم من دست روی تو بلند نمی‏‏کنم تا در آخرت تو از جمله‏ی ‏ستمکاران باشی. به همین دلیل است که می‏گوییم افشار و غرب کابل و حوادث دوران جهاد و دوران طالبان همه عبرت‏های ‏‏ما هستند. در همه‏ی ‏این دوره‏ها، شاهد قتل انسان بوده ایم. این دوره‏ها ‏را به یاد داشته باشیم و برای همدیگر بگوییم، نه برای کینه‏توزی، بلکه برای آنکه دیگر به آن دوران‏ها برگشت نکنیم.
جمعی از دوستان من پشتون هستند که با هم در مورد مسایل مختلف صمیمانه حرف می‏زنیم. اینها روشنفکران بزرگ و خوش‏فهمی هستند. ‏گاهی ‏‏برای آنها می‏گوییم که پیش از هر کسی دیگر، باید شما بیایید و اعتراف کنید که در تاریخ افغانستان زمامداران پشتون بزرگ‏ترین جفا را در حق پشتون‏ها مرتکب شده اند. این زمامداران هزاره را قتل عام کرده اند، ولی پشتون را به قاتل جلاد تبدیل کرده اند. هزاره را زیر پا کرده اند، ولی پشتون را کوچی ساخته اند. زمامداری که یک جامعه را به مدنیت نمی‏‏کشاند، دنمارکی و سویدنی نمی‏‏سازد، جفا کرده است. می‏گوییم بیایید اعتراف کنید که زمامداران پشتون در افغانستان جفا کرده اند. هر کار دیگری کرده باشند، مهم نیست، غرور پوکی برای تو بخشیده اند که تا امروز از شر آن فارغ نمی‏‏شوی. امروز هم وقتی طالبی می‏آید بینی دختری را در ارزگان می‏برد، بینی تاریخ پشتون را بریده است. این حرف را برای بسیاری از این دوستان خود گفته ایم. برای آنها می‏گوییم که نگویند حادثه‏ی ‏عایشه ننگ همه‏ی ‏مردم افغانستان است. به خاطری که افغانستان دارای ملت واحد نیست، زیرا ملتی که یک جزء آن جزء دیگرش را قتل عام کند، ملت نیست. اینجا هزاره است، تاجیک است، ازبک است، پشتون است. اگر پشتون زور پیدا کرد، هزاره را قتل عام می‏کند، و اگر هزاره زور پیدا کرد، پشتون را می‏کشد. پس اینجا ملت نیست، دروغ نگوییم و خود را فریب ندهیم. طالبی که بینی دختری به نام عایشه را در ارزگان می‏بُرد و این بینی بریده را برای تاریخ می‏سپارد، در واقع چهره‏ی ‏پشتون را مسخ می‏کند. طالبی که می‏آید و در سراسر سرزمین پشتون مکتب می‏سوزاند، با مکتب سوختاندن، تصویر پشتون را در جهان مخدوش می‏کند. با این دوستان خود می‏گوییم که باید فکر کنند 250 سال حاکمیت مطلق، و بی‏قید و شرط، چرا در ختم خود طالب و ملاعمر پرورش می‏دهد. در امریکا 250 سال تاریخ مدنیت بزرگ جهان را اساس نهاده است، اما در افغانستان 250 سال، ملاعمر پرورش می‏دهد. بیایید اعتراف کنیم که این حکایت، حکایت خوبی نیست.
دوستان، به تاریخ گذشته نباید بیهوده نگاه کنیم. باید از تاریخ عبرت بگیریم: «فاعتبروا یا اولی‏الابصار». این هوشدار برای همه است، برای من هست، برای شما نیز هست. من با تذکر این هوشدار برای شما، در واقع آن را برای خود نیز تکرار می‏کنم.

به عصر خشونت برگشت نکنیم
می‏خواهم سخن خود را یک بار دیگر تکرار کنم: بیایید تاریخ گذشته‏ی ‏خود را، همان را که به یاد ما مانده است، همان را که همین حالا زخمی‏های ‏‏شان در بین ما هستند، داغداران شان در بین ما هستند، یاد شان مانده است که عزیز خود را با دستان خود برده و زیر خاک دفن کرده اند، همه‏ی اینها را به یاد داشته باشیم و فراموش نکنیم. گاهی من در کابل یا در اینجا برای برخی از دوستان توصیه می‏کنم که خشونت نکنیم، این سخن من با واکنش‏های متفاوتی رو به رو می‏شود. شاید برخی‏ها احساس می‏کنند که گویا من شخص ذلیلی هستم و می‏ترسم. می‏گویم نه، خشونت‏پرهیزی شجاعتی به مراتب بیشتر از خشونت می‏خواهد. در خشونت وقتی خشمت بلند شد، تفنگ را بر می‏داری و می‏زنی و اگر خوردی کشته می‏شوی. تمام این ماجرا یک لحظه است و بیش از چند دقیقه دوام نمی‏‏کند که کسی کشته شود و برود و همه چیز تمام شود. اما در خشونت‏پرهیزی تو باید بر خود مسلط شوی و خود را کنترل کنی. باید کینه‏ها ‏و نفرت خود را کنترل کنی و این کار دشوار است.
می‏گویم که باید خشونت‏پرهیزی را تمرین کنیم به خاطری که در فرجام خشونت چیز خوبی برای ما نمی‏‏دهد. در جنگ‏های ‏‏کابل، خوب بود یا بد، ما گرفتار خشونت شدیم، ولی می‏گویم که آن انتخاب ما نبود. ما دیوانه شدیم تا به دیگران نشان دهیم که دیوانگی از آنها شروع شده بود. دیوانگی کردیم تا به دیگران بگوییم که دیوانگی نکنند و ما را هم به دیوانگی نکشانند.
اما اکنون که از عصر دیوانگی عبور کرده ایم به زودی حاضر نیستیم به آن عصر برگشت کنیم. بااینهم، به یاد داشته باشیم که حوادث همه در کنترل ما نیست. ما یک شخص‏ایم، یک انسان. فقط می‏توانیم فریاد کنیم و درد بکشیم و برای مردم بگوییم که مردم، ما شاهدان یک تاریخ هستیم، تاریخی رنج‏بار، از کودتای ثور تا حالا. می‏توانیم بگوییم که این تاریخ را تکرار نکنید. می‏گوییم که ما در دوران جنگ هم زندگی کرده و جان کنده و نفس کشیده ایم، در دوره‏ی ‏صلح نیم‏بند کنونی هم نفس کشیده و زندگی کرده ایم. هفت هشت سال است که فرزندان خود را، کودکان خود را به مکتب فرستاده ایم و برای پرورش بهتر شان تلاش کرده ایم. برای ما فوق‏العاده دشوار بوده است که کودک جنگ‏زده‏ی ‏وارث خشونت و نفرت را با لبخند زدن آشنا کنیم، برای دختر و پسر خویش در سنین مختلف بگوییم که لبخند بزنید که لبخند شما بزرگترین هدیه‏ی ‏خداست. این لبخند را تاریخ از شما دریغ کرده است. لبخند بزنید و شادی کنید که این لبخند و شادی حق شماست. هزاران کودک در سراسر جهان لبخند می‏زنند، شاد اند، شما چرا باید شاد نباشید؟
می‏دانیم که تا این حرف ساده را با صد تلقین به باور فرزندان خویش تبدیل کنیم، هشت نه سال زمان می‏گذرد، اما خشونت همین نعمت را به سادگی از ما می‏گیرد. ما فریاد می‏کنیم، فریاد ما به جایی نمی‏‏رسد. 2014 از راه می‏رسد، ولی ما بیش از همه نگران لبخندهایی هستیم که برای کودکان خود داده ایم، برای هزاران انسان. نگران هستیم زیرا می‏گوییم که این کودکان چگونه می‏توانند در کشوری که آنجا قدرت مهار نمی‏‏شود مصئون باشند؟ این سوال را به تکرار می‏پرسیم که دختر و پسر ما چگونه می‏توانند در شهری زندگی کنند که در آنجا هنوز هم انسان ارزش پیدا نکرده، و بهای ‏‏انسان بس ناچیز است؟ می‏پرسیم که اینها چگونه می‏توانند در شهری زندگی کنند که در آن هر کسی از کوچه‏ برخاست، ترجیح می‏دهد کسی را بکشد؟ در این‏حال، اگر فردا طالب برگشت کند، ما چه کار کنیم؟ آیا می‏توانیم برویم پیش روی طالب بایستیم و بگوییم که ملاصاحب، خشونت نکن که خشونت آبروی تو و قومت را می‏برد؟!
شاید کسانی در این جمع گفت‏وگوی تلویزیونی مرا با حشمت غنی احمدزی دیده باشند. وقتی من حشمت غنی احمدزی را دیدم از این وحشت نکردم که کسی مثل او در برابر من نشسته است، اما از این امر تا حالا هراس دارم که ما با کسی طرف هستیم که در هیأت یک جامعه اینگونه با ما سخن می‏گوید. من می‏توانم حوصله کنم و آرام باشم، اما حوصله‏ی ‏من نفرت حشمت غنی احمدزی را فرو نمی‏‏نشاند. من می‏دانم که حشمت غنی احمدزی یا کسانی که مثل او چشمان خویش را ابلق می‏کنند می‏توانند سال دیگر با شتر‏های ‏‏خود به کجاو و دایمیرداد برگشت کنند. در آن صورت، من چه کار کنم؟
این سوال، سوال بزرگی است: «اقترب للناس حسابهم و هم فی غفلتهم معرضون» اینجا است. یعنی حسابرسی ما باری دیگر نزدیک شده است؛ در قالب کوچی، در قالب طالب، در قالب خروج نیرو‏های ‏‏خارجی از افغانستان! و ما باز در اینجا مانده ایم که چه کار کنیم: فرار؟ ... کجا؟ ... شما خوشبخت‏ترین بودید، چون در زمانی فرار کردید که دروازه‏ها ‏اندکی بر روی تان باز بود. ما در نسل خویش اینقدر خوشبخت نیستیم. آرزو هم نمی‏‏کنیم که از افغانستان فرار کنیم و بیرون شویم. سخت زحمت کشیده ایم تا برای نسل خود بفهمانیم که یاد بگیرند که این سرزمین مال آنهاست. بر این سرزمین احساس مالکیت کنند و آن را مفت و رایگان رها نکنند زیرا با رها کردن آنها، این سرزمین به دست انسان‏های ‏‏بد می‏افتد. به کودکان خود می‏گوییم که این سرزمین مال شماست. دنمارک با دستان مردمی ساخته شده است که بر آن احساس مالکیت می‏کنند. این دیوارها مفت و رایگان بالا نرفته اند. سرک‏ها مفت و رایگان قیر نشده اند. مکتب‏ها مفت و رایگان آباد نشده اند. شما هم یاد بگیرید که این شهر مال شماست، این کوچه و مکتب و ساختمان مال شماست، آن را راحت و رایگان از دست ندهید.
اما آیا ما می‏توانیم این صدای خود را واقعاً برای همه برسانیم؟ می‏بینیم که انسان‏‏ها چقدر غافل اند. خیلی از انسان‏ها هستند که صدای ما چه، که حتی انفجار بی52 امریکایی‏ها هم در کنار گوش ‏شان بلند شود از خواب بلند نمی‏‏شوند! می‏گوییم خدایا، اگر حساب مردمان نزدیک باشد و آنها اینگونه غافل باشند، تو چه کار می‏کنی؟

عبرت بگیریم تا به عبرت تبدیل نشویم
دقت کنیم: کسانی که از تاریخ عبرت نگیرند خود به عبرت تاریخ تبدیل می‏شوند. خوب است این حرف را به یاد تان داشته باشیم. کاش از پدران خود در دوران جنگ‏های ‏‏امیرعبدالرحمن خاطره و تجربه‏ای ‏‏می‏داشتیم که آن را عبرت خود می‏ساختیم تا صد سال بعد، باز هم عین حادثه، به همان شکل، بر ما تکرار نمی‏‏شد. کاش حد اقل در مورد میر یزدان‏بخش چیزی می‏دانستیم که عبرت می‏گرفتم تا باری دیگر، وقتی کسی دیگر، مثل او آمد، غرور و عزت و مناعت ما را زنده کرد، آنچنان مفت از دست ما نمی‏‏رفت.
حالا باز به همان نقطه می‏رسیم. گویا می‏خواهیم باز به عبرت تاریخ تبدیل شویم. می‏خواهیم باز ده سال بعد، نسل دیگر ما، مثل امروز بیاید به همین دنمارک و یا جای دیگر بایستد و خاطره‏هایش را مرور کند و بگوید که فلان آمد و گفت و ما دیدیم و این تجربه را شاهد شدیم، اما متأسفانه عبرت نگرفتیم، و باز هم کشته و قتل عام و آواره شدیم!
هنوز چهار سال یا کمتر از آن زمان در اختیار داریم. خوب است چشم و گوش خود را باز کنیم. چهار سال زمان برای کسانی که کار کنند فرصت زیادی است. اما برای کسانی که غفلت کنند، تا چشم شان باز و بسته شود، می‏گذرد. کسانی که آگاه‏تر اند مسئول‏تر اند. کسی که زودتر بیدار می‏شود، مسئولیت دارد که دیگران را زودتر بیدار کند، تکان بدهد و بگوید که زمان به سرعت می‏گذرد.

نعمت‏های زمان ما کدام اند؟
تا اینجا هر چه گفتیم، بیم و هوشدار بود. حالا که از بیم فارغ شدیم، خوب است از نعمت‏های ‏‏خدا هم حرف بزنیم. می‏خواهم بگویم که اگر خواسته باشیم عبرت بگیریم، نعمت‏های ‏‏خدا به وفور در اختیار ما است. یکی از نعمت‏ها همین تجربه‏هایی است که با هم در میان می‏گذاریم. این تجربه‏ها ‏را، با همین تلخی و درشتی‏های ‏‏آن، در زمانی که ما سن و سال شما را داشتیم، یعنی در سال 67 هجری خورشیدی، کسی برای ما نگفت. کاش کسی در آن زمان می‏بود که با صراحت برای ما می‏گفت: چشمان تان را باز کنید؛ این شهری که اسمش را علی‏آباد خواند‏ه‏اید، ‏‏تنها شهر نیست، دیوانه‏خانه هم دارد! کاش کسی برای ما می‏گفت. کاش کسی پیدا می‏شد برای ما می‏گفت که کابل رفتن تنها بر چوکی نشستن نیست، این چوکی‏ها خار و میخ هم دارند! کاش برای ما می‏گفت که به کابل وارد شدن، تنها شادیانه فیر کردن نیست، اراگان را بر فرق خود منفجر کردن هم دارد! کاش کسی می‏گفت، که نگفت. اما امروز این امکان و فرصت را داریم. حالا من چیزی از تجربه‏هایم برای شما می‏گویم. دوستان دیگری که اینجا هستند، اگر اجازه دهید خاطره‏های ‏‏دردناک خود را بگویند، همه نعمت‏هایی برای آگاهی و عبرت شما بوده می‏تواند.
افتخارات گذشته را برای تاریخ بگذارید. اینکه چه کار کردیم یا نکردیم، پوزه‏ی ‏استکبار و استبداد را شکستیم، و امثال آن، اینها همه مال تاریخ! بگذارید از بهایی که برای این افتخارات پرداخت کرده ایم، بگوییم. آقای فقیری، حاجی امینی، و دوستان دیگر بیایند، پشت میز خطابه بایستند و بگویند که برای این افتخاری که خلق شد چه آدم‏هایی را از دست دادیم. در اینجا از دوستی به نام سجاد برایم گفتند که از همرزمان «آتی محمد حسین» بوده. حیرت می‏کنم که خاطره‏ها چگونه در ذهن و زندگی انسان‏ها ‏تکرار می‏شوند. اجازه دهید اینها بیایند و برای شما از «آتی محمدحسین» بگویند تا دیگر به جایی نرسیم که «آتی محمدحسین»‏های ‏‏خود را مفت و رایگان از دست دهیم. آتی محمد حسین، «انجنیر شیر» نام داشت، مخلص‏ترین و پاک‏ترین فردی که شاید به مشکل می‏توانستیم پیدا کنیم. اما همین فرد مفت و رایگان از دست ما رفت. مفت و رایگان! شما از افتخاری که آفریده شد، سخن می‏گویید. می‏گویم بلی، افتخار آفریده شد، اما به بهای ‏‏انجنیر شیر حسین!
حالا بیان خاطره‏های عبرتناک گذشته برای ما یک نعمت است. نعمتی که کسی بیاید و برای ما از بهایی سخن بگوید که زمانی در تاریخ پرداخت کرده ایم. این نعمت را سپاسگزاری کنیم که خداوند گفته است: «ان شکرتم لازیدنکم»؛ اگر از نعمت سپاسگزاری کنید، نعمت را برای شما افزایش می‏دهم. شکر نعمت، یعنی استفاده‏ی ‏درست از نعمت. ما می‏توانیم از لحاظ زبانی بگوییم «الحمدلله»: اما شکری که خدا گفته است به این بیان لفظی محدود نمی‏‏شود. این شکر لفظی خوب است، چون ما انسانیم و انسان باید با لفظ خود از آدمی که برای او خدمتی می‏کند و سودی می‏رساند، تشکر کند. اما شکری که خدا می‏گوید به اینجا متوقف نمی‏‏شود. شکر خدا استفاده‏ی ‏درست و بهینه از نعمت خداست: پدری که در کنار شما هست، نعمت خداست. تا زمانی که سایه‏اش روی سر تان هست، از او خوب استفاده کنید. زیرا وقتی وقتی پدر نبود، می‏فهمید که این کوه پشت سر شما چه نعمتی بوده است. مادری که امروز به خانه می‏روید پیش روی تان لبخند می‏زند و شما را در آغوش می‏گیرد، نعمتی است که با هیچ چیزی برابر نمی‏شود. این را وقتی می‏دانید که یک بار متوجه شوید مادر نیست. استفاده‏ی درست از این نعمت‏ها یعنی انجام کاری که برای شان منتهای ‏‏خوشی و سرور را خلق می‏کند. سپاسگزاری از نعمت خدا یعنی اینکه وقتی نعمتش را استفاده کردی، احساس کنی که خدا به روی تو لبخند می‏زند و می‏گوید آفرین، بنده‏ی ‏سپاسگزار من، این بهترین سپاسی بود که از نعمت من انجام دادی. شکر نعمت این است: شکر نعمت نعمتت افزون کند/ کفر نعمت، از کفت بیرون کند!

بابه مزاری نعمت بزرگ خدا است
بابه مزاری نه تنها در زمان حیات خود، بلکه اکنون نیز با الگویی که برای ما خلق کرده است، نعمت بزرگ خدا برای ما است. این نکته را می‏خواهم با تأکید خاطرنشان سازم. باورم این است که هر تعبیری دیگری در مورد بابه مزاری، می‏تواند در ظل همین تعبیر جا بگیرد: بابه مزاری برای ما یک نعمت بود. او چگونه نعمتی بود؟ نمی‏‏گویم که او برای ما فلسفه یا سیاست یاد داد یا ما را نجات داد. نه‏خیر. دقت کنیم که بابه مزاری ما را نجات نداد. او وقتی که رفت تنهای ‏‏تنها به دست دو سه طالبی افتاد که با همان سر و صورت خود آمدند، دست و پایش را بستند و با گوش‏های ‏‏او بازی کردند و دو روز بعد جنازه‏اش را در غزنی روی دست مردم گذاشتند در حالی‏که جسمش را با برچه شقه شقه کرده بودند. بابه مزاری وقتی خود را نجات داده نتوانست، چگونه می‏توانیم ادعا کنیم که ما را نجات داد؟ ... اما بابه مزاری چیزی برای ما داد که از نجات ما هم بزرگ‏تر بود: او آمد و برای یک نسل، برای انسان این جامعه، در یک زمان خاص، یاد داد که تو هم می‏توانی انسان باشی، تو هم می‏توانی مثل دیگران بایستی و حرف بزنی و سخن بگویی و پیام خود را مطرح کنی و در برابر چشم‏غره رفتن و غالمغال دیگران خود را نبازی.
بسیاری از دوستانی که اینجا هستند، می‏دانند که بابه مزاری آدمی فوق‏العاده مغرور و پرمناعت بود. حتی یکی از اتهاماتی که بر او وارد می‏کردند همین بود که او شخصی خودخواه است. اما او خودخواه نبود. کسانی در کنار او به خود باور و اعتماد پیدا کردند که اشخاص ساده و کم‏وزنی بودند. وی برای همین افراد وزن و اعتباری داده بود که در هیچ حالتی احساس کوچکی و حقارت نمی‏کردند. همین افراد، وقتی با مسعود و حکمتیار و هر شخصی دیگر طرف می‏شدند، با عزت، اعتماد به نفس و مناعت کم‏نظیری عمل می‏کردند و حرف می‏زدند. مزاری برای همه‏ی این افراد، شخصیت و مناعت بخشیده بود. بلی، او بی‏عزتی و ذلت را برای مردم خود تحمل نمی‏‏کرد.
حرف مشهوری از بابه مزاری باقی مانده است که به نظر می‏رسد نه تنها بار عاطفی شدیدی دارد، بلکه عمیقاً رنج‏دهنده است. سید منصور نادری در جریان دیداری در کابل، از او پرسید که برای مردم خود چه می‏خواهد. گفت: می‏خواهم که دیگر هزاره‏بودن جرم نباشد. این سخن شاید اکنون برای ما ساده و عادی جلوه کند و شاید هم برخی از شنیدن آن دچار تعجب شوند که یعنی چه: هزاره بودن جرم نباشد؛ یعنی کسی هست که هویت مرا به جرم تبدیل کند؟ اما کسی که در نسل من یا پیش از من قرار داشته باشد، می‏داند که جرم هزاره بودن یعنی چه. به تعبیر آقای دای‏فولادی، در شهر راه می‏گردی، شهر را پر می‏کنی، در تمام جای شهر هستی اما هیچ کسی تو را نمی‏‏بیند. هیچ کسی نمی‏‏داند که در این شهر هزاره هم هست. زیرا هزاره کسی نیست: خر بارکش، قلفک‏چپات، موش‏خور... این است که می‏گویم مزاری با این سخن خود تاریخ سیاسی افغانستان را در برابر سوالی قرار داده است که شاید هیچ وقتی پاسخش را پیدا نتواند. کشوری که در آن انسانش به جرم تبدیل شود، این کشور چه گونه کشوری خواهد بود؟
مزاری با این سخن خود در واقع وجدان تاریخی ملت افغانستان را به پرسش گرفته است. در این کشور چگونه وضعی حاکم بوده است که شهروندانش، هم‏نسل و هم نوع خود را خر بارکش و موش خور گفته و تحقیر کرده اند؟ وی تو را تحقیر کرده و خندیده است، اما تو به خود فرو رفته و خورد شده ای!
انسانی که از تحقیر دیگری لذت می‏برد، انسان نیست. در عقب سخن مزاری همین سوال نهفته است. او با همین حرف آمد و رفت. بنابراین، او نیامد که ما را نجات بدهد. فقط آمد تا برای ما بگوید که تو انسانی و می‏توانی از هر چیزی در این کشور حساب بگیری.
و می‏دانیم که در زمان مزاری، انسان‏ها با همین نگاه و پیام او چقدر و چگونه به خود باور کرده بودند. نه تنها به خود، بلکه به ارزش دیگری در زندگی جمعی خود باور کرده بودند: «قدرت». قدرتی که بالفعل در دست شان بود و همین قدرت توانایی عمل می‏داد. او برای همه، از جمله همان پسری که در پیش روی سینما بریکوت نشسته و بالای کسی جلغوزه پوست می‏کرد، یاد داد که چگونه به خود باور داشته باشند.
نمی‏گویم که بابه مزاری برای آن پسر گفته است که برو اینگونه عمل کن تا پشتون یا کسی دیگر بفهمد که تو چه کسی هستی. نه‏خیر. او تنها آمد و با صدای شفاف و صریح گفت: در این ملک قانون‏هایی وجود داشته که به هیچ وجه قانون‏های ‏‏عادلانه نبوده اند. آدم به این قانون‏ها افتخار نمی‏‏توانسته. و بعد جوابش را شما می‏دانید که چه بوده است.
بابه مزاری یاد داد که حتی آن طفلک هم می‏تواند از قدرت خود حساب ببرد. فرق نمی‏‏کند که من امروز یک کودک هستم؛ من تفنگی در دست خود دارم که می‏توانم با آن برای تاریخ بگویم که صد سال تو بالای من جلغوزه پوست کردی، یک لحظه من بالای تو جلغوزه پوست می‏کنم تا بفهمی که جلغوزه پوست کردن یعنی چه! این را مزاری گفت و من از بیان این حرف در پیشگاه تاریخ هیچ ابایی ندارم و این را هیچ عیبی برای مزاری نمی‏‏دانم. بگذارید هر کسی دیگر مزاری را با این نقشی که در تاریخ داشته، برای محکمه می‏برد، راهش باز باشد.
بلی، مزاری در تاریخی که در آن یکی حق داشته بالای دیگری جلغوزه پوست کند و یکی همیشه جلغوزه پوست کرده، سوالی را خلق کرد. هر کسی خواهان محاکمه‏ای در تاریخ بود، بگو بیاید و اول این سوال را پاسخ بگوید. مزاری آمد و برای مردم یاد داد که اگر کسی آمد تو را بکشد، تو هم می‏توانی او را بکشی! حرف دشوار و تلخی است، اما باید آن را با حوصله و شکیبایی دقت کرد. پیش از مزاری این سخن را فرانتس فانون گفته بود. فرانتس فانون یک نویسنده‏ی ‏کاراییبی، سیاهپوستی است که در الجزایر می‏جنگد. دوزخیان روی زمین را نوشته است. این سخن در ترجمه‏ی ‏حرف او از زبان سارتر، فیلسوف بزرگ فرانسوی، گفته می‏شود که فرانتس فانون در دوزخیان روی زمین نشان داد که استعمارگر تا زمانی که تیزی کارد استعمارزده را روی پوست گلوی خود احساس نکند فکر نمی‏‏کند که استعمارزده هم ‏گاهی ‏‏می‏تواند خشمگین شود. هوارد فاست در مقدمه‏ی ‏کتاب اسپارتاکوس می‏نویسد که اسپارتاکوس شکست خورد، اما نشان داد که اگر انسانی تصمیم بگیرد به خاطر هدف خود تا پای مرگ پیش برود، دنیا را تکان می‏دهد. مزاری برای آدمی که در تاریخ سیاسی کشور خود جرم بود، نشان داد که اگر تو تصمیم بگیری که بودن خود را با این کرامت و انسانیت خود معنا کنی، دنیا را تکان می‏دهی. او نشان داد و گفت: تو هر چه بخواهی، ‏هستی و هر چه بخواهی، می‏توانی باشی.
هزار‏ه‏هایی ‏‏که امروز در کابل می‏بینیم، انسان‏های رحیم و رئوف و مدنی اند؛ اما فراموش نکنیم که در جوهر آنها همان کسی وجود دارد که روزی بالای مردم جلغوزه پوست می‏کرد! آرام و مدنی‏بودن امروز این انسان به معنای آن نیست که او دوباره نمی‏تواند همان فرد دیروزی شود.
امشب من، از جلوه‏های مختلف همین جوهر انسان هزاره برای شما سخن می‏گویم. اتهام هیچ عنوانی شما را هراسان نسازد. این جوهره مال انسان است، انسان واقعی. انسان هزاره در کنار جلوه‏های دیگر در جوهر خود، این امکان را نیز دارد که می‏تواند از عصرهای دشوار خوب عبور کند: یک بار امکان متناوبِ جلغوزه پوست کردن را نشان می‏دهد، اما باری دیگر نوک قلم را تیز می‏کند و روی دست انسان می‏گذارد و برایش می‏گوید که: «ن. والقلم و مایسطرون». سوگند به قلم و آنچه که می‏نویسند! من از این جوهره نیز به عنوان یک نعمت ارزشمندی یاد می‏کنم که خوب است آن را به یاد داشته باشیم.

نسل آگاه ما یک نعمت بزرگ است
نسل امروز هزاره، نسل آ‏گاهی ‏‏است که از دوران جنگ‏های ‏‏دشوار سه دهه‏ی ‏افغانستان عبور کرده است. نفس موجودیت این نسل یک نعمت است. خوب است قدر این نعمت را هم بدانیم و از آن خوب استفاده کنیم. غفلتی که در ابتدای سخنانم گفتم، یکی از نشانه‏هایش می‏تواند همین باشد که ما با تأسف با این نسلی که در اختیار داریم، برخورد شکرگزارانه نداریم.
کسانی را که امروز در بین خود داریم، در دوران غرب کابل نداشتیم. تمام غرب کابل را غربال می‏کردیم، یک‏هزارم آدم‏های ‏‏خوب و نیکویی را که امروز داریم، نداشتیم. اما مزاری از همین نعمت اندک خدا آنچنان سپاسگزارانه استفاده کرد که خدا نیز آن را به قدرت بزرگی برای ساختن تاریخش تبدیل کرد. امروز هر طرف نعمت داریم، اما چون استفاده‏ی نادرست می‏کنیم یا از آن هیچ استفاده نمی‏‏کنیم، می‏بینیم که کوچی هم آمده با ما شوخی می‏کند و ما واقعاً نمی‏توانیم جواب کوچی را بدهیم. طالبی که برای ترساندن هیچ چیزی جز قیافه و صدا و عمل وحشتناک خود ندارد، ما از همین طالب می‏ترسیم.
بگذارید اعتراف کنم که گاهی با دیدن این صحنه‏ها و مقایسه‏ی آن با تجربه‏ی گذشته‏ای که داشته ایم، به خود برگشت می‏کنم و خاضعانه می‏پرسم که یعنی چه؟ آیا با داشتن این همه نعمت خدا باز هم واقعاً از طالب بترسیم؟
من لحظه‏ای قبل‏تر از نگرانی‏های خود یادآور شدم و گفتم که گاهی با شاگردان معرفت و دوستان دیگری که در اطراف خود دارم، از دلهره‏های امروز و فردا سخن می‏گویم. در عین حال، این نکته را نیز یادآور می‏شوم که وقتی ما آن دوره‏های ‏‏دشوار را سپری می‏کردیم، هیچکدام شما را در کنار خود نداشتیم؛ یعنی کسانی را در برابر خود نداشتیم که حرف ما را گوش کنند و بفهمند که چه می‏گوییم. اما امروز شما را داریم. با بودن شما اگر باز هم از طالب می‏ترسیم معلوم است که انسان‏های بی‏ایمانی هستیم و به آن چیزی که نعمت خدا گفته می‏شود وقوف پیدا نکرده ایم.

امکان پیام‏رسانی ما بیشتر از دیروز است
برعلاوه، در سال‏های ‏‏دشوار جنگ کابل آرزو می‏کردیم که حد اقل یک‏بار خبرنگاری از آن سوی شهر به این سوی شهر بیاید و فقط یک‏بار با استاد مزاری مصاحبه کند. اگر گاهی بعد از یک یا دو ماه، یک‏بار از این‏گونه حوادث ‏‏اتفاق می‏افتاد، برای ما یک جشن حسابی بود. این خبر را به همدیگر می‏رساندیم و به رادیوی بی بی سی یا صدای امریکا گوش می‏دادیم تا صدای استاد مزاری را بشنویم. شاید به نظر شما عجیب برسد، اما این یک واقعیت بود. ما مقاومت فقیر و صامتی را رهبری می‏کردیم. پیام ما به هیچ کسی نمی‏رسید. استاد مزاری هم وقتی مصاحبه می‏کرد ساده‏ترین حرف‏ها را می‏گفت. مثلاً یادآور می‏شد که ما را این‏گونه مورد حمله قرار داده اند و یا این طرح را می‏پذیریم یا نمی‏‏پذیریم. در آن مصاحبه‏ها چیزی بیشتر از این حرف‏ها نه وجود داشت و نه امکانش بود. اما همین مقدار هم برای ما یک حسرت و یک انتظار بود. امروز، برعکس، تا صدای ما از زبان ما بیرون شود، در هر کنج دنیا راه باز می‏کند. امروز من تازه از هلند به دنمارک رسیده بودم که یک خبرنگار مشهور دنمارکی که می‏گویند در بزرگ‏ترین روزنامه‏ی این شهر کار می‏کند، آمد تا از من بپرسد که در افغانستان چه می‏گذرد، در فلان مورد دیدگاه تو چیست و چه کاری می‏شود یا نمی‏شود. با دیدن این صحنه، به یاد شانزده هفده سال پیش می‏افتم که همه انتظار می‏کشیدیم تا یک خبرنگار بیاید و فقط یک بار، نه با هر کسی، بلکه با آن شخصی که در قله‏ی حرکت ‏ما قرار دارد، مصاحبه کند. این هم یک تغییر بزرگ است که امکان مهمی را در اختیار ما گذاشته است. من از این امکان هم به عنوان یک نعمت یاد می‏کنم که چگونه باید از آن استفاده‏ی نیکو و مثبت انجام دهیم.
با این امکان، پیام ما عام شده است و مخاطبان زیادی در سراسر دنیا منتظر پیام ما هستند. سوال مهم اکنون برای ما این است که چگونه می‏توانیم بهترین حرف و بهترین پیام خود را برای این مخاطبان خود برسانیم. استفاده‏ی درست از این امکان، در واقع، چالشی بزرگ در برابر ظرفیت و توانمندی‏های ما نیز هست.

پیام‏رسان‏های مزاری به همه جا پخش شده اند
بگذارید از یک نعمت دیگر هم یاد کنم: امروز صدها و هزاران انسان جامعه‏ی ما در هر کنج دنیا همچون شاخه‏های ‏‏نور پخش شده اند. اینها نعمت‏های ‏‏خدایند و باید از آنها به صورت درست استفاده کنیم. یادم هست که من، سه روز بعد از شهادت بابه مزاری، در مراسم ترحیم او در پشاور، از این امکان به عنوان یک پیش‏بینی امیدوارکننده و هوشدار دهنده یاد کردم. آن روز مجددی و جمعی دیگر از رهبران افغانی آمده و سخنرانی کردند. شاید در آن مراسم من با لحن شدیدی سخن گفته بودم، چون بعد از من وقتی مجددی پشت میز خطابه رفت، حدود پانزده دقیقه وقت خود را مصرف آن تا با توصیه بگوید که برادران هزاره‏ی ‏ما نباید در پی انتقام باشند، طالب اینگونه است و پشتون آنگونه نیست و این حرف‏ها‏. یکی از نکته‏هایم در این مراسم خطاب به کسانی بود که گویا مزاری را در چهارآسیاب یا غزنی دست و پا بسته تیرباران کرده بودند. آنجا گفتم: اینها باید به یاد داشته باشند که مزاری آن کسی نبود که آنها به زعم خود او را کشته اند. گفتم: مزاری دو سال و هشت ماه در غرب کابل همگام با هر تکه‏ی تن یارانش که به زمین افتاد، از تن او هم کاسته شد. مزاری در حقیقت قطره‏های خونی بود که در قالب هر فرد غرب کابل چکید و چکید تا اینکه در آخر تنها تنی ماند بی‏خون؛ تنهای ‏‏تنها. کسی دیگر نمانده بود. گفتم که شما در واقع همان جسد بی‏خون را شقه شقه کرده و یا دست و پایش را بسته و به شهادت رسانده اید. تا یک قطره خون، از همان خون‏هایی که او را سر پا نگاه می‏کرد و قدرت می‏داد، در تن او بود، کسی جرأت نمی‏‏کرد که با سبکی به سویش نگاه کند.
در همان مراسم از کسانی که از کابل بیرون شده و در سراسر دنیا پخش شده بودند، به عنوان شاخه‏های ‏‏نوری یاد کردم که به هر سو حرکت می‏کنند. خطاب به قاتلان بابه مزاری گفتم که شما دیگر با یک مزاری طرف نیستید، با هزاران هزار مزاری در قالب یک نسل و نسل‏های متعدد طرف هستید. گفتم که مزاری به عنوان یک فرد کشته شد، اما مزاری به عنوان یک سوال باقی ماند. از این پس در هر نسل کسی می‏آید و آن را مطرح می‏کند: من هم می‏میرم، اما فردا کودکی دیگر می‏آید و این سوال را مطرح می‏کند.
فلم عمر مختار که نگاه کنید، در صحنه‏ی آخر، وقتی عمر مختار می‏افتد، عینک‏اش را کودکی که آنجا هست، بر می‏دارد و روی چشمان خود می‏گذارد. این، یعنی نگاه عمر مختار به نسلی دیگر انتقال پیدا کرده است. در مراسم پشاور گفتم که مزاری در قالب یک فرد، عبدالعلی مزاری، با آن ریش و کلاه و چپن رفت، اما آن ارزش دیگری که مزاری را در میان مردم و در روان انسان‏ها مزاری ساخته بود، در تاریخ جاودانه شد؛ و می‏دانیم که سوال تاریخ را پاسخ گفتن چه سنگین است.
امروز همان نسل از گوشه گوشه‏ی افغانستان تا دنمارک و سویدن و ناروی و امریکا و چین و هر جای دیگر پخش و پراکنده اند. حاال کشتن مزاری ناممکن شده است. چند نفر را می‏کشد؟ چند نفر را دست و پا بسته تیرباران می‏کند؟ ... ناممکن است.
اکنون مزاری برای ما تبدیل به یک نماد شده است. مزاری به عنوان یک فرد را هر کسی می‏تواند زنجیرپیچ کند، اما مزاری به عنوان یک نماد را چه کسی می‏تواند زنجیرپیچ کند؟ همانگونه که حسین به عنوان یک فرد را هر کسی می‏تواند شقه شقه کند، ولی حسین به عنوان یک نماد را چه کسی می‏تواند شقه شقه کند؟ می‏بینیم که امروز در هیچ کجای دنیا کسی به نام یزید نداریم یا کسی به نام یزید افتخار نمی‏کند، ولی حسین و افتخار به نام حسین از هر سو موج می‏ زند. تنها در همین جا در دنمارک، شما با چه عشق و هیجانی برای امام حسین و به یاد امام حسین برنامه می‏گیرید. این کاری است که با نمادی به نام امام حسین صورت می‏گیرد.
نمادها اینچنین در تاریخ عمل می‏کنند و نسلی که چنین نمادهایی داشته باشد باید شکرگزارش باشد.

مجرمان چگونه سخن می‏گویند؟
حتماً می‏دانید که در طول نه سال گذشته در کابل چه اتفاق‏هایی افتاده است. من این اتفاقات را نیز در شمار نعمت‏های خدا می‏دانم. کسانی که نعمت‏های خدا را نادیده می‏گیرند، یکی از زیان‏های شان این خواهد بود که از این نعمت‏ها به طور درست استفاده نتوانند. من از برخی از تغییراتی که در طول 9 سال گذشته در افغانستان، و به خصوص در کابل، اتفاق افتاده است، به عنوان سخن مجرمان یاد می‏کنم. نسل مجرم در این 9 سال نشان داده است که چگونه پاسخ جرم خویش را می‏دهد.
یاد تان باشد که زمانی هزاره بودن جرم بود و بابه مزاری یکی از آرزوهای خود را رفع این جرم بیان کرده بود. فریاد او یاد تان باشد و این هم یاد تان باشد که او با همین فریاد خفه شد، اما در زمان حیاتش، و زمان‏های بعد از رفتنش، جرم بودن هزاره تمام نشد. در این 9 سال، نسل مجرمان نشان دادند که چگونه این آرمان بابه را برآورده می‏سازند.
سال 81 در تمام دانشگاه‏های افغانستان بیش از 351 نفر از نسل مجرمان وجود نداشت. دو سال پیش، در دانشگاه‏های افغانستان، بیش از 14700 مجرم ثبت شده بودند که آمده در دانشگاه در حال درس‏خواندن بوده، یا از دانشگاه فارغ شده و یا برای دوره‏های ماستری رفته بودند.
سال 81 در تمام دانشگاه‏های افغانستان بیش از 3 نفر مجرم استاد دانشگاه نبود. اما دو سال پیش بالاتر از 171 نفر استاد دانشگاه در دانشگاه‏های مختلف کشور تدریس داشتند.
سال 81 راه باز کردن به دانشگاه، به خصوص، برای دختران یک تجربه‏ی جدید و هراس‏انگیز بود. حالا وقتی به دانشگاه‏ها بروید، هزاران دختر و پسر را می‏بینید که از گوشه و کنار سرزمین مجرمان می‏آیند تا برای پاسخ گفتن این جرم تلاش کنند. از دایکندی و بامیان و غزنی و هر جای دیگر، دخترها بدون همراهی خانواده‏های خود می‏آیند در کابل و هرات و مزار لیلیه می‏گیرند و درس می‏خوانند.
اینها جلوه‏هایی تازه از نسل مجرمان اند که دارند برای پاسخ گفتن جرم خویش گام بر می‏دارند و معلوم نیست که جلو این نسل را چه کسی خواهد گرفت.
شاید برخی از دوستان از مکتب معرفت باخبر باشند. مکتب معرفت واقعاً با همین سوال آغاز به کار کرد که چگونه نسل مجرمان را یاد دهد تا جرم خود را با دستان و همت خود پاسخ بگویند. این مکتب در سال 81 در کابل شروع به کار کرد. قبلاً حدود هفت هشت سال در پاکستان تجربه‏ی کار داشتیم و مجموعاً بیش از شش هزار دانش‏آموز تحت پوشش برنامه‏های ما در مکاتب مختلف از راولپندی و اسلام آباد تا اتک و پشاور بودند. اما تجربه‏ی کار در کابل کاملاً جدید بود. از نقطه‏ی صفر شروع به کار کردیم. در یک حویلی بمب‏زده در پل خشک، با چهار اتاق ساده، و فقط 37 یا 38 نفر دانش‏آموز. امسال معرفت 2500 دانش‏آموز داشت.
سال 81 معرفت تنها هفت نفر معلم داشت که هیچ کدام شان ماستر و لسانس و این چیزها نبودند. لحظه‏ای قبل‏تر یکی از دوستان آمده و از من سراغ دو نفری را می‏گرفت که در مزار حقوق می‏خواندند و می‏پرسید که آنها چه کار کردند: آیا درس خود را خواندند یا نه. گفتم: نه، آمدند و در پاکستان مکتب‏داری کردند و در کابل باز هم تصمیم گرفتند مکتب‏داری را ادامه دهند. شبی که تصمیم می‏گرفتند که آیا مکتب معرفت را ادامه دهند یا نه، با سوال و تصمیم دشواری رو به رو بودند. می‏گفتند اگر بروند درس خود را دوام دهند، شاید بتوانند لسانس بگیرند و صاحب سند و مدرک تحصیلی شوند. اما در ازای آن مکتبی را که اکنون روی دست خود دارند، از دست می‏دهند، اما اگر بمانند و به مکتب‏داری ادامه دهند، شاید خود شان دانشگاه نروند و لسانس نگیرند، ولی صدها فرد دیگر شاید بتوانند صاحب مدرک و سند شوند و تحصیلات دانشگاهی بیابند. شب دشواری بود، اما در همان شب، پس از چهار پنج ساعت بحث و گفت‏وگوی داغ، بالاخره تصمیم گرفتند که نه خیر، سر از فردا خیر دانشگاه رفتن از دل شان بیرون. اینها با چند نفر دیگر، مجموعاً هفت نفر بودند. امسال معرفت 137 نفر معلم و پرسونل اداری و خدماتی داشت.
سال 81 معرفت تنها با 35 هزار کلدار که از پاکستان با خود آورده بودیم، و با شصت یا شصت و پنج چوکی چوبی کار خود را شروع کرد. امسال تنها بودجه‏ی سالیانه‏ی معرفت بیشتر از 530 هزار دالر امریکایی بود. این بودجه در شورای سرپرستی معرفت که اداره‏ی امور مکتب را بر عهده دارد، تصویب شد تا هشتاد درصد آن مصرف معاشات پرسونل، ده درصد مصرف صندوق تعاونی مکتب، و ده در صد مصرف برنامه‏های جنبی آن شود.
از همین مکتبی که سال 81 کار خود را در کابل شروع کرد، با یک برنامه‏ی رشد سریع، تا کنون 200 دانش‏آموز فارغ شده و با صد در صد موفقیت به دانشگاه رفته اند. از این جمع، دختران و پسرانی هستند که در سنین 15 تا 22 و 23 سالگی وارد معرفت شده، از الفبا شروع کرده و خود را در ظرف پنج و شش سال به صنف 12 رسانده و به دانشگاه رفته اند. اینها جمعاً 5 دوره فارغانی اند که همه به نسل مجرمان تعلق دارند.
تا کنون از مکتب معرفت، 25 دانش‏آموز با همین تفکر و نگاه که باید کشور شان را از سرزمین مجرمان نجات داده و به سرزمین انسان تبدیل کنند، بورسیه‏ی تحصیلی گرفته و به کشورهای مختلف رفته اند.
سال گذشته، دانشگاه آسیایی بنگلادیش که یک دانشگاه معتبر با سویه‏ی تحصیلی امریکا و انگلیس در چنتاگونگ است و استادانش هم اکثراً از امریکا و انگلیس هستند، 25 بورسیه به افغانستان آورد که پس از امتحان از سراسر افغانستان تنها 9 نفر را شایسته تشخیص کردند که از آن جمع، 6 نفر از نسل مجرمان بود و 2 نفر از مکتب مجرمان.
امسال همین دانشگاه باز هم با 25 بورسیه آمد و از سراسر افغانستان امتحان گرفت و در نتیجه، 16 نفر را شایسته تشخیص کردند که بروند به دانشگاه آسیایی برای زنان. از این 16 نفر، 15 نفر از نسل مجرمان بود و از 15 نفر، 11 نفر از همین مکتب مجرمان.
کسانی که از اهالی معرفت به دانشگاه آسیایی برای زنان رفته اند، آنقدر اعتبار خلق کرده اند که می‏شود روی آن حساب کرد. یکی از همین‏ها، سال گذشته، در اولین سال تحصیل خود در دانشگاه آسیایی برای زنان، به عنوان سفیر دانشگاه خود در یک کنفرانس بین‏المللی در کویت شرکت کرد که در آن شری بلیر و تونی بلیر و کسانی دیگر در موقعیت و اعتبار آنان اشتراک کرده بودند. این دختر آنجا رفت و از همین خاطره‏ی مجرمان سخن گفت. امسال وقتی تونی بلیر را در دانشگاه یل دیدم و حکایت آن کنفرانس و آن دختر به میان آمد، با خوشی برای من تبریک گفت و یاد کرد که آن دختر چقدر با شهامت و زیبا سخن می‏گفت. او برای من می‏گفت که باید به خاطر آن دختر احساس غرور و سربلندی کنم.
همین نسل مجرمان حالا تحقیقات جالبی را در دانشگاه خود شروع کرده اند. یک پروژه‏ی تحقیقی آنان در مورد افشار است. افشار، نه به خاطر اینکه انتقام‏جویی کنند، بلکه برای اینکه دیگر فصل انتقام‏جویی در تاریخ پایان بیابد. این جمع از افشار چیز خاصی نمی‏دانند، اما برای اینکه بگویند یک جامعه چگونه درگیر کینه و نفرت و ترس و عقده‏های پنهان می‏شود، پروژه‏ی تحقیق خود را در مورد افشار انتخاب کرده اند.
جمع دیگری از آنان پروژه‏ای را در مورد پدیده‏ی کوچی و کوچی‏گری انتخاب کرده و مشکل رابطه‏ی کوچی‏ها ‏و هزاره‏ها را در میان اقوام افغانستان بررسی می‏کنند و می‏کوشند بفهمند که روابط گروه‏های قومی در یک کشور چگونه دستخوش بحران می‏شود و راه‏حل‏های آن چه بوده می‏تواند.
گروه دیگری تحقیق می‏کنند که چگونه رشد دختران هزاره، به عنوان محروم‏ترین قشر در محروم‏ترین جامعه، می‏تواند شاخص رشد دموکراتیک و مدنی در افغانستان باشد. تز تحقیقی شان این است که وقتی محروم‏ترین قشر از محروم‏ترین جامعه می‏تواند با استفاده از فضای دموکراسی اینقدر رشد کند، کسان دیگری که زمینه‏های بهتر دارند دارای چه شاخصی از رشد خواهند بود.
اینها همه نعمت‏های خدایند. ما در زمان خود حتی رویای این همه نعمت را داشته نمی‏توانستیم. واقعاً تصور نمی‏کردیم که روزی کسی می‏تواند شاهد سخن ما و یا نسل مجرمی که ما به او تعلق داریم در سراسر جهان باشد. این نعمت‏ها به درک، توجه و استفاده‏ی نیکو نیاز دارند.
فراموش نکنیم که خداوند می‏گوید: «ان شکرتم لازیدنکم و ان کفرتم ان عذابی لشدید». این نعمت‏ها همیشه می‏توانند در اختیار ما باشند، اما مهم این است که بگوییم از این نعمت‏ها چگونه استفاده می‏کنیم. این است که می‏گویم با داشتن این همه نعمت خدا، اگر باز هم از طالب و کوچی می‏ترسیم، دقت کنیم که نشود با خشم خداوند رو به رو شویم که گویا شایسته‏ی هیچ نعمتی نیستیم. چه خوب است که به خود برگردیم و بگوییم که خدایا، ما سپاسگزار نعمت توییم و از نعمت تو خوب استفاده می‏کنیم. بگوییم که چگونه از فضای نسبی آزادی که برای ما میسر شده است، استفاده می‏کنیم، از تجربه‏هایی که در دشوارترین لحظات زندگی خود اندوخته‏ایم، استفاده می‏کنیم، از نمادی که به نام مزاری برای ما داده شد، استفاده می‏کنیم. خوب است اینها را درک کنیم و مانند کسانی نباشیم که حتی ویژگی‏های نعمتی را که در اختیار خود و در دسترس خود داریم، نمی‏فهمیم.

خوب عمل کرده ایم، اما کافی نیست
به آخر سخنانم می‏رسم. می‏خواهم بیم و امید را به هم پیوند دهم. پیام متناقض بیم و امید، پیام حرکت ما نیز هست. از غفلت بیرون شویم و به امکانات و فرصت‏هایی که در اختیار خود داریم، با دقت توجه کنیم. خدا در راه نیکویی و رشد و صلاح پشتیبان ماست. در قرآن با روشنی می‏گوید که وقتی با دشواری‏ها مواجه شدید، از یاد خدا غافل نشوید که پیشتیبان حق و نیکویی است: «فاصبر، ان وعدالله حق، و لایستخفنک الذین لایوقنون». وقتی سختی و دشواری دیدی، شکیبایی کن که وعده‏ی خدا حق است و کسانی که یقین نمی‏کنند تو را به وحشت نیندازند.
آنچه را برای شما یادآور شدم، همه آیه‏های خدا برای اهل یقین و ایمان اند. کسانی که نعمت‏های خدا را در سیمای آیه‏های خدا انکار می‏کنند، با غضب و خشم خدا رو به رو می‏شوند. خشم خدا چیست؟ نه اینکه توفان و تگرگ و آتش‏فشان بباراند. بلکه، صاف و ساده، نعمت از دست شما می‏رود و هیچ انتقام خدا بالاتر از گرفتن نعمت نیست. مزاری نعمت خدا بود. او را خوب شناختید و از او در زمان حیاتش خوب استفاده کردید، اما در حفاظتش خوب عمل نکردید. با او می‏شد کارهای بیشتری کرد. او اگر می‏ماند می‏توانست برای شما بیشتر یاد دهد که چگونه عزتمند و بامناعت زندگی کنید. به یاد دارید که در کنار او همه‏ی شما، از خورد و بزرگ، زن و مرد، آخوند و روشنفکر، باسواد و بیسواد، همه احساس عزت می کردید. در کنار او بود که نمی‏دانستید کی مثلاً خلقی بوده و کی نصری و حرکتی و امثال آن. احساس می‏کردید که همه یکی هستید. خلقی در آن جبهه همان‏گونه می‏تپید که حس نمی‏کرد با یک نصری یا حرکتی و امثال آن تفاوتی دارد. این را مزاری برایش یاد داده بود که به گونه‏ای دیگر نگاه کند.
بنابراین، باز هم خاطرنشان می‏سازم که ما در عصر نعمت‏های خدا به سر می‏بریم. خوب است کفران نعمت نکنیم که ناسپاسی بر نعمت‏های خدا عذاب خدا را به دنبال دارد. فرصت و امکاناتی که در اختیار ما هست، باید خوب استفاده شوند. این را برای آنانی که مسئولیتی سنگین‏تر دارند بیشتر خاطرنشان می‏سازم و برای کسانی دیگر که در رده‏های پایین‏تر هستند، نیز می‏گویم که باید از غفلت بیرون شویم و اندکی حساس‏تر و جدی‏تر و مسئولانه‏تر عمل کنیم. کاری که در این 9 سال کرده ایم، روی‏همرفته خوب بوده است، اما به هیچ وجه کافی نیستند. برای اینکه به خواسته‏ها و آرمان‏های خود و قربانیانی که داده‏ایم برسیم باید بیشتر و بهتر از این کار کنیم.
من سال 2014 را نه تنها یک نقطه‏ی تکان‏دهنده، بلکه نقطه‏ای برای عبرت نیز می‏دانم. شاید تکانه‏ی 2014 نشانه‏ای از لطف خدا باشد که چشمان ما را باز کند تا با تکانه‏ای که می‏یابیم، اندکی بیدارتر و جدی‏تر شویم و اجازه ندهیم که انفجار سال 1992 در سال 2014 باری دیگر تکرار شود و آنگاه ما هیچ امکانی برای دفاع و کتمان خود نداشته باشیم.