بسم الله الرحمن الرحیم
سرفصل حرفهایی را که اینجا میخواهم بگویم، 2014 است. سال 2014 همان سالی است که به طور رسمی اعلام شده است که نیروهای ناتو و در رأس همه نیروهای ایالات متحدهی امریکا از افغانستان خارج میشود.
شاید کسان زیادی در اطراف ما باشند که هنوز هم 2014 را به عنوان یک نقطهی بسیار جدی مورد توجه قرار ندهند. شاید هم به دلیل این باشد که برخیها اطمینانهایی را برای خود داشته و از جاهای خاصی چراغ سبز گرفته باشند که هیچگونه آسیبی در 2014 متوجه آنان نخواهد بود. برخیهای دیگر هم شاید به دلیل این باشد که واقعاً هیچ تجربهای از تاریخ سیاسی افغانستان نگرفته اند و حس میکنند که خوب، بالاخره هر چه باشد به عنوان یک تجربهی تازه اتفاقی میافتد و ما با آن میسازیم و پیش میرویم. برخیهای دیگر هم شاید هنوز غافل باشند، به همان تعبیر قرآنی که میگوید: «اقترب للناس حسابهم و هم فی غفلتهم معرضون» (فصل حسابرسی مردم نزدیک است، ولی آنها در غفلت خود روگردان هستند». شاید این همان دستهای باشد که از درک واقعیتها عاجز بوده و در برابر واقعیتها با چشم و گوش باز برخورد نکنند.
اما من به دو دلیل مشخص از 2014 دچار بیم بوده و احساس نگرانی دارم:
اول، به دلیل اینکه حد اقل در دو دههی اخیر یکی از کسانی بوده ام که تجربهی خونباری را از یک فصل تقریباً مشابه دارم: سال 1992، وقتی که حکومت داکتر نجیب الله، چهار سال بعد از خروج نیروهای اتحاد شوروی، سقوط کرد. 2014 برای من دقیقاً زنگ 1992 را به صدا میآورد.
دوم، به دلیل اینکه در همین اواخر رفته ام تا امریکا و با اشخاص و مراجع مختلفی در ارتباط بوده ام که این حوادث، به هر حال، در همان جا و با تصمیم آنها شکل میگیرد؛ یعنی در همان جا است که کسانی تصمیم میگیرند در سال 2014 با افغانستان و نیروهای خود در این کشور چه کار کنند.
از ورای این دلایل نکتههایی به نظرم میرسند که حس میکنم نگرانی و بیم مرا توجیه میکنند. این نگرانی تنها به این دلیل نیست که نیروهای امریکا از افغانستان خارج میشود، بلکه بیشتر به دلیل عدم آمادگی ما برای مواجههی درست و قابل اطمینان با حوادث و واقعیتهای کشور ما نیز هست.
با این وجود، تا سال 2014 بیش از سه سال فاصله داریم. در این مدت، فرصت برای کار کردن و جلوگیری از حوادث ناگوار و نامطلوب کم نیست. این امکان وجود دارد که به مسئولیتهای فردی و اجتماعی/گروهی خود رسیدگی کرد.
در اینکه سال 2014 بیمها و هوشدارهایی را برای ما دارد، جای شکی نیست. در عین حال، امیدواریها و امکاناتی نیز هستند که نسل ما، در مقایسه با نسلهای پیشین در اختیار خود دارند. اما آیا در روشنایی بیم و هوشدارهایی که از 2014 میگیریم و با توجه به امکانات و زمینههایی که در اختیار خود داریم، میتوانیم به سوال «چه باید کرد؟» پاسخ مناسب داشته باشیم؟
***
آیا ناتو واقعاً از افغانستان خارج میشود؟
این سوال در حلقات مختلف، به خصوص در عرصهی رسانهها و کسانی که در حوزهی سیاست دخیل هستند، به گونههای مختلف پاسخ پیدا میکند. من از جمع کسانی هستم که میگویند بلی، ناتو از افغانستان خارج میشود. هر کسی که استدلالی برای رد این حرف داشته باشد و بگوید که ناتو از افغانستان خارج نمیشود، عجالتاً به نظر نمیرسد دلیل قناعتبخشی در اختیار داشته باشد و در نتیجه، جز اغفال چیز دیگری به بار نمیآورد. ظاهراً وقتی برای خود تلقین کنیم که در 2014 نیروهای امریکایی از افغانستان بیرون نمیشوند، اولین نتیجهاش این خواهد بود که با خود بگوییم: خوب، وقتی آنها بیرون نمیشوند ما میتوانیم وضعیت را به همین گونهای که هست، دوام دهیم و زیاد نگران نباشیم و بیم نداشته باشیم.
چرا باید گفت که ناتو از افغانستان خارج میشود؟
دلایل مشخصی که من دارم، میتواند در دو دسته بخشبندی شود: یکی، ناکامی ناتو در مأموریت آنها در افغانستان؛ و دیگری، بحرانهای خردکنندهای که کشورهای عضو ناتو در داخل سرزمینهای خود با آن درگیر اند.
ناکامی ناتو در مأموریت آن در افغانستان ادعایی نیست که من داشته باشم، بلکه برداشت کسانی است که به اصطلاح سازندهی اصلی سیاست در حلقات جامعهی امریکایی و اروپا محسوب میشوند. برعلاوه، این برداشت در سایر نقاط دنیا نیز وجود دارد. در برنامهی چهارماههی دانشگاه یل، حد اقل با پانزده نفر از پانزده کشور دنیا در ارتباط بودم. حس مشترک همهی اینها تقریباً آن بود که مأموریت ناتو در افغانستان ناکام بوده است. این افراد شامل کسانی میشدند که از ماسکو، بروکسل، برلن، لندن، نیکاراگوا، مکزیک، اندونیزیا، سودان، افریقای جنوبی، استرالیا، چین، ایالات متحدهی امریکا و یا تونیس آمده بودند. با اندک تفاوتهایی که احتمالاً در سطح معلومات و برداشتهای این جمع وجود داشته باشد، تقریباً همه در این نقطه اشتراک داشتند که ناتو در مأموریت خود در افغانستان ناکام بوده است. چرا؟ . . .
مأموریت ناتو در افغانستان اساساً چه بوده است؟
یکی از اولین اهداف ناتو مبارزه با تروریسم بود. میگفتند که ما برای تأمین امنیت خود میرویم به افغانستان که لانهی تروریسم شده و تروریسم را در همانجا در ریشه خفه میکنیم. حالا 9 سال بعد میبینیم که تروریسم، حد اقل در همان جاهایی که جستجو میشد، نه تنها خفه نشده، که برعکس، ناتو را زمینگیر کرده است. 150 هزار نیروی ناتو در افغانستان، پای خود را در گودالی میبیند که نه ماندن در آن باصرفه است و نه بیرون آمدن از آن. فرق نمیکند که القاعده یا اسامه بن لادن مستقیماً طرف حمله است یا طالبان. اینها شبکهی بههمپیوستهای دارند که در چوکات همان شبکه عمل میکنند. تروریسم همین است که در هر جایی نیروهای ناتو و ارتش و پولیس افغانستان را مورد حمله قرار میدهد. تعداد تلفات ناتو و قوای مسلح افغانستان در سال جاری به شکل بیسابقهای بالا رفت و وحشت و سراسیمگی در درون نیروهای ناتو افزایش یافته که خود به معنای آن است که تروریسم شکست نخورده است.
هدف دوم ناتو تأمین منافع کشورهای عضو آن در افغانستان بود. کسان زیادی از همان ابتدا این برداشت واقعبینانه را داشتند که نیروهای ناتو در افغانستان به خاطر خدا و امام زمان نیامده اند. آمده اند تا منافع کشورهایی را که به آنها ارتباط دارند تأمین کنند. ولی اکنون میبینیم که نیروهای ناتو در این مأموریت خود نیز ناکام مانده اند. منافع ناتو هر چه باشد بالاخره با افراد و مراجعی مشخص در افغانستان در ارتباط قرار میگیرند. ناتو نه تنها نتوانسته است طالبان را قناعت دهد که دست از جنگ بکشند و به پروسهی صلح و ثبات افغانستان بپیوندند که حتی مقامات حکومت افغانستان را هم با خود همنوا نساخته است. سخنانی که بین مقامات سیاسی دولت افغانستان و کشورهای عضو ناتو رد و بدل میشود، بیانگر آن است که هر چه باشد در رابطهی آنان عنصر رضایت وجود ندارد. به وضوح دیده میشود که سخنان دوستانه در وسط آنها تبادله نمیشود. منافع ناتو به هر شکلی تعریف شود، بالاخره باید با کسانی در افغانستان مرتبط باشد. وقتی این ارتباط حاوی رضایت و خوشنودی نباشد، به معنای آن است که ناتو در این عرصه هم موفقیتی نداشته است.
هدف یا مأموریت سومی را که ناتو در ابتدای ورود خود به افغانستان برای جلب افکار عامهی کشورهای خود بیان میکرد، عبارت بود از ایجاد و تقویت نهادهای مدنی و دموکراسی در افغانستان. در این عرصه هم دیده میشود که ناتو موفقیت زیادی ندارد. حد اقل موفقیت ناتو در حدی نیست که بتواند آن را برای افکار عامهی خود بیان کند. تنها در سال 2010 بود که تصویر بینی بریدهی عایشه از افغانستان رفت و در سراسر دنیا پخش شد. در همین سال بود که چند مورد از سنگسار و اعدام زنان و مردان در افغانستان به بیرون گزارش داده شد. در همین سال بود که بدترین موارد نقض حقوق بشر، نقض قانون اساسی توسط زمامداران ارشد حکومتی، و فسادهای شرمآور اداری اتفاق افتاد. اینها همه بیانگر آن است که رشد و تقویت دموکراسی و نهادهای مدنی هم که از اهداف عمدهی ناتو محسوب میشد، به نتیجه نرسیده و موفقیت خاصی نداشته است.
آنچه ذکر شد، بخش اول دلایلی است که نشان میدهد وقتی ناتو در مأموریت خود احساس ناکامی کند، از افغانستان بیرون میشود.
کشورهای ناتو درگیر بحران اقتصادی اند
بخش دوم دلایل من به مشکلات و بحرانهایی اشاره دارد که کشورهای عضو ناتو در داخل سرزمینهای خود با آن مواجه اند. یکی از عمدهترین مشکلاتی که برای کشورهای عضو ناتو مهم است، بحران اقتصادیای است که مقابله با آن در صدر توجهات کشورهای غربی، مخصوصاً ایالات متحدهی امریکا قرار گرفته است.
برعلاوهی بحران اقتصادی در صورت عام، دو بحران عمدهی دیگر را نیز میتوان در امریکا شناسایی کرد که ما در اینجا اغلباً متوجه آن نمیشویم. حد اقل من از این دو بحران به شدتی که این بار متوجه شدم، اطلاع نداشتم. یکی از این بحرانها فاصلهی طبقاتی شدیدی است که در جامعهی امریکایی در حال رشد است. امریکا یک نظام کاپیتالیستی دارد. این نظام با اکثر کشورهای اروپایی تفاوت دارد. اکثر کشورهای اروپایی دارای نظام سوسیالدموکراسی اند. در این کشورها تلاش میشود که از امکانات عامه برای رفاه عامه استفاده شود. به طور مثال، در کشورهای اسکاندیناوی برعلاوهی مالیات، منابع و امکانات زیادی دارند که از همهی آنها برای تأمین رفاه عامه استفاده میشود. کسانی که به عنوان یک مهاجر، به یکی از کشورهای اسکاندیناوی وارد شود، بلامعطلی از تمام امتیازاتی برخوردار میشود که شهروندان اصلی آن کشورها برخوردار اند. صحت، آموزش، غذا و مسکن وی از بودجهی عمومی تأمین میشود و تا زمانی که نتواند مشکلات خود را به درستی حل کند، از حقی به نام سوسیال برخوردار میشود.
چنین امتیازی در امریکا وجود ندارد. به عبارتی دیگر، امریکا دارای نظامی است مطلقاً کاپیتالیستی. در آنجا رقابت آزاد است. هر کسی مسنول سرنوشت و زندگی خود است. هر کسی باید کار کند. کسی جلو کار کردن و فعالیت آزاد کسی را نمیگیرد. اما کسی از بودجهی عمومی حق ندارد که برای کسی دیگر که مثلاً گرسنه یا گدا میماند، چیزی بدهد. خدمات رفاهی عامه در امریکا مانند اروپا نیست. البته برخی که از کشورهای درگیر بحران مهاجر میشوند، به گونهی استثنایی چند سالی تحت حمایت دولت امریکا قرار میگیرند، اما این حمایت از امور استثنایی است که در نظام کاپیتالیستی امریکا که مبتنی بر مسئولیت و تلاش فردی است، سازگاری ندارد. به همین علت، هر کسی که در امریکا به سن هجده سالگی میرسد، مکلف است که کار کند. زن یا مرد فرقی نمیکند. هر کسی باید خودش مشکلات خود را مرفوع سازد. حسابگیری و حسابرسی در جامعهی امریکایی به حدی شدید است که فرزندان با والدین خود باید در یک محاسبهی دقیق راه بروند. نان و پول و کمک و هر چیزی که تبادله میکنند باید حساب و کتاب معینی داشته باشد.
در جامعهی امریکایی، اندیویدیوالیسم یا فردیتگرایی بیشتر از جوامع دیگری که ما در زمان خود میشناسیم، نهادینه شده و استقرار پیدا کرده است. اکنون همین وضعیت جامعهی امریکایی را درگیر فاصلهی طبقاتی شدیدی ساخته است.
کسی به نام تونی هال، حدود 21 سال در کنگرهی امریکا نماینده بوده و این طولانیترین دوران در تاریخ کنگرهی امریکا است که یک فرد به طور پیهم از مردم نمایندگی کرده است. تونی هال، فعلاً یک فیلانتروپیست است، یعنی کسی که مصروف خدمات بشری و انسانی است و از دولت و نظام امریکا در سازمان جهانی غذا نمایندگی میکند و با گرسنگی در کشورهای گونهگون افریقایی و هند و افغانستان مجادله دارد. او شبی مهمان یکی از برنامههای ما بود و در جریان صحبتهایی که داشت برخی از مشکلاتی را که فعلاً جامعهی امریکایی درگیر آن هست، بیان کرد. از جمله، آنچه را من اولین بار از زبان وی میشنیدم، این بود که بیش از 47 میلیون انسان در امریکا در نزدیک خط فقر قرار دارند. معیاری که در اغلب کشورهای جهان برای شناسایی خط فقر وجود دارد این است که میگویند اگر کسی روزانه یک دالر عاید نداشته باشد، پایینتر از خط فقر قرار دارد. در امریکا، البته معیار خط فقر با کشورهای دیگر متفاوت است، اما بااینهم، خط فقر متناسب با جامعهی امریکایی همان مفهومی را میرساند که ما در کشورهای دیگر داریم. خط فقر، یا داشتن یک دالر برای ما در اینجا به معنای داشتن 50 افغانی است که ممکن است بگوییم با آن حد اقل 5 نان میشود خرید. در امریکا همین یک دالر را با معیار زندگی امریکایی بالا ببرید تا به جایی که در همان جامعه معادل تنها پنج نان در وضعیت زندگی فقیرانهی ما باشد. حالا فکر کنید که 47 میلیون انسان در این وضعیت به سر میبرند.
سایتی است که آمار و ارقام مرتبط با وضعیت کار و اقتصاد و قرض و محاسبات مالی امریکا را به طور جاری نمایش میدهد. این سایت (usdebtclock. org) را که ملاحظه کنید، با آمارهای تکان دهندهای مواجه میشوید. در این سایت برعلاوهی اینکه قرض موجودهی امریکا را بالاتر از 14 تریلیون دالر نشان میدهد، از وضعیت عمومی فقر و بحران اقتصادی در جامعهی امریکایی نیز خبر میدهد.
جامعهی امریکایی شدیداً وابسته شده است به تکنولوژی که در امریکا رشد بیسابقهای دارد. همانگونه که میدانیم، تکنولوژی دو پیامد دارد: اول، تولید را به شکل بیسابقهای بالا میبرد. با ماشین و تکنولوژی جدید آنقدر تولید میشود که در گذشته سابقه نداشته است. در نتیجه، ثروت را به همان میزان متمرکز میسازد. از طرفی دیگر، تکنولوژی در زمان ما شدیداً کامپیوتری شده است. در نتیجه، قسمت زیادی از فعالیتهای مغزیای که در گذشته توسط انسان صورت میگرفت و نظام اداری و اقتصادی جهان بر اساس آن میچرخید، حالا همه به کامپیوتر واگزار شده است. در نتیجه، یک کامپیوتر غولپیکر هزاران مغز دیگر را از کار بیرون میکند. چه این کار در بانک باشد یا در ادارات یا شرکتها. وقتی مغزهای انسانی از کار برکنار شده و فعالیت شان به کامپیوتر واگزار شود، معلوم است که چه تحولی در تمام نظام زندگی بشر اتفاق میافتد. ممکن است باز هم چند مغز بزرگی باشند که کامپیوترها را اداره کنند، اما وقتی دقت شود، دیده میشود که هزاران نفر دیگر بیکار میشوند. اینها همه میافتند پایین. بدینگونه وقتی شغلها لایه به لایه پایین بیفتند بالاخره به مرحلهای میرسد که هر کسی که استعداد و توانمندی بیشتری داشته باشد، میآید شغلی را میگیرد که قبلاً حاضر نبود آن را انجام دهد. مثلاً کسی که قبلاً اندکی امکان بهتر داشت معلمی نمیکرد، ولی حالا چون کار دیگری نمییابد، شغل معلمی را میگیرد و به جای او، کسان دیگری که معلم بودند، باید بروند به شغلهایی چون تاکسیرانی یا دربانی قناعت کنند. این حرفها بدان معنا نیست که در امریکا شغل وجود ندارد. شغل هست، اما این شغل دیگر از آن جنس شغلهایی نیست که شما بتوانید آن را حاصل رشد و فعالیت مغزی انسان بدانید. مثلاً وقتی وارد مارکیتها شوید، دهها انسان را میبینید که شما را رهنمایی میکنند که جنس و کالای معین در کجا قرار دارد و چگونه میتوانید آن را پیدا کنید.
در این میان تحولی که اتفاق میافتد، آن است که قشر متوسط جامعه محو میشود. در جامعهی دموکراتیک ثبات و استحکام نظام و جامعه به همین قشر متوسط وابسته است. قشر متوسط همان قشری است که کار دارند، عاید دارند و از عواید خود مالیه میپردازند و صرف برخی از خدمات عمومی میکنند. قشر متوسط چون زندگی شان وابسته به کارها و فعالیتهای مستمر خود شان است، اشخاص مسئولی نیز هستند. اینها نهادهای حکومتی را به طور مداوم تحت مراقبت قرار میدهند و در هر بخشی از زندگی به گونهی مسئولانه و جدی وارد اقدام میشوند. اما وقتی کامپیوتر آمد و جامعه را با فاصلهی بزرگی از هم جدا کرد، قشر متوسط به سرعت محو میشود. در نتیجه، جامعه تبدیل میشود به ثروتمندترین ثروتمندان که تعداد شان اندک است و فقیرترین فقیران که اکثریت جامعه را تشکیل میدهد.
این واقعیت در جامعهی امریکایی امروز به سرعت اتفاق میافتد. به عبارت دیگر، ثروتمندانی را در امریکا پیدا میکنیم که در ظرف پنج شش سال به شکل غولآسا رشد میکنند. نمونهاش بل گیتس، مالک شرکت مایکروسافت است. بل گیتس کسی نیست که از چند نسل پولدار بوده و به اینجا رسیده باشد. یک فرد یک لاقبایی بود که از کنج اتاق یا سرک برخاسته و در مدتی اندک به بل گیتس تبدیل شده است. نمونهی دیگرش صاحب فیس بوک است که از سال 2003 تا حالا به یک غول ثروتمند تبدیل شده است. این فرد دانشجویی بود که در سن هجده نوزده سالگی در عشق خود ناکام ماند، ولی از مهارتی که در دنیای کامپیوتر داشت راهی را باز کرد که اکنون به یکی از ثروتمندترین افراد جهان تبدیل شده است. به همین گونه است گوگل و نمونههای بیشمار دیگر.
این مثالها رشد بیسابقهای را در عرصهی اقتصادی نشان میدهند که تنها افراد خاصی از آن برخوردار اند. اما این امتیاز به همه نمیرسد. به تعبیر یکی از استادان برنامهی ما، دیوید برگ، این امتیاز از جنس مسابقهی لاتری است که هزاران نفر اشتراک میکنند اما همه میلیونر نمیشوند. افراد قلیلی اند که میلیونر میشوند، اما هزاران هزار انسان دیگر به هوای میلیونر شدن در مسابقه اشتراک میکنند. جامعهی امریکایی همین واقعیت را تمثیل میکند.
بنابراین، رشد فاصلهی طبقاتی در جامعهی امریکایی یکی از خطراتی است این کشور را دچار بحران ساخته است.
اتکا بر نهادها جامعهی امریکایی را آسیبپذیر ساخته است
بحران دوم که جامعهی امریکایی را تهدید میکند اتکای شدید آن بر نهادهایی است که نظام زندگی امریکایی را اداره میکند. به نظر میرسد جامعهی امریکایی در اتکای خود به نهادها فوقالعاده آسیبپذیر شده است. ما در این سوی دنیا چون در فقدان نهاد و ساختارهای قانونمند مدنی به سر میبریم، تمام تلاش ما این است که در بخشهای مختلف زندگی خود ضمانتهای نهادی ایجاد کنیم تا این ضمانتهای نهادی ما را از اتکا به افراد نجات بدهد. مثلاً ما تازه تلاش میکنیم پولیس و ارتش ایجاد کنیم، سازمان استخبارات خود را تقویت کنیم، پارلمان خود را تقویت کنیم، و نهادهای اداری و قضایی را تقویت کنیم تا اندکی ثبات و اطمینان پیدا کنیم. در اینجا ما نهاد نداریم و همهی افراد با پاهای خود راه میروند. این وضعیت ما همان مرحله و حرکتی را نشان میدهد که داریم به طرف مدنی شدن پیش میرویم. اما امریکا از این لحاظ در آن سوی خط قرار دارد. امریکا جامعهای است که شدیداً نهادینه شده است. این حرف به معنای آن است که در جامعهی امریکایی اعتماد انسانها به نهادها فوقالعاده بالا رفته و به مرحلهای رسیده است که در مقایسه و شباهت با وضعیت ما، جای اعتماد به خدا را گرفته است.
امیدوارم به این نقطه توجه بیشتری داشته باشید. در جوامع بدوی و مذهبی، وقتی دچار بحران و گرفتاری میشویم یا امر مشکلی را پیش روی خود میبینیم، معمولاً میگوییم که «توکل به خدا» یا «به امید خدا» و «تکیه به خدا». یعنی خود ما ضمانتی عقلانی و محسوس نداریم که به چیزی صد در صد اعتماد کنیم. این است که به حساب تکیه بر خدا، یا نیرویی که معتقد هستیم همهی امور در اختیار اوست، تصمیمگیری و عمل میکنیم.
یک بار کسی دیگر است که مثل ما به خدا توکل ندارد، اما به نهادهایی که در جامعه شکل گرفته است، به همین اندازه توکل دارد. مثلاً ما شب آرام میخوابیم، به خاطر اینکه مطمین هستیم پولیس کار خود را برای تأمین امنیت ما انجام میدهد. اما اگر پولیس مورد اعتماد ما نباشد حد اقل این احساس مسئولیت را میکنیم که وقتی خواستیم بخوابیم، پیش از خوابیدن برویم و دروازه را محکم کنیم یا ببینیم که چیزی در معرض خطر نمانده است. یا به طور معمول دو سه بار در شب از خواب بر میخیزیم و بیدارباشی میکنیم که کدام حادثهای اتفاق نیفتد. آنچه که ما را به عنوان یک فرد بیدارباش میدهد این است که بر پولیس و مراجع امنیتی اطمینان نداریم و باید خود مان مراقب خود باشیم. اما اگر پولیس قوی داشته باشیم، دیگر این تشویش و دلهره را نداریم. در آن طرف کوچه اگر غالمغال و سر و صدا هم باشد، راحت زیر لحاف میخوابیم و با خود میگوییم که هر چه باشد، پولیس میآید و موضوع را حل میکند. ما حتی فکر نمیکنیم که کسی ممکن است آمده و زیر دیوار خانهی ما را حفر کند.
جامعهی امریکایی در اتکا و اعتماد خود به نهادها به همین مرحله رسیده است. در نتیجه، احساس مسئولیت و خلاقیتهای فردی در جامعهی امریکایی شدیداً ضربه خورده است. در اینجا خوب است دو سه موردی را در نظر گیریم که جامعهی امریکایی را چقدر آسیبپذیر نشان میدهند:
چرا دموکراتها در انتخابات میان دورهای کنگره شکست خوردند؟
مورد اولی را که یادآور میشوم مربوط است به انتخابات میان دورهای کنگره امریکا در سال 2010. در این انتخابات جمهوریخواهان به شکل غیرمنتظرهای بر دموکراتها غلبه کرده و شکست بیسابقهای را بر نمایندگان دموکرات وارد کردند. این در حالی است که فقط دو سال پیشتر، همین جامعهی امریکایی با هیجان بیسابقهای آمدند و بارک اوبامای دموکرات را به عنوان رییس جمهور خود انتخاب کردند و اکثریت کرسیهای کنگره و سنا را نیز به دموکراتها سپردند. سوال این است که در ظرف این دو سال در امریکا چه اتفاق افتاد که در یک چرخش بزرگ، جامعهی امریکایی حتی اعتماد اندک خود را نیز بر دموکراتها حفظ نکردند؟ آیا این انتخاب واقعاً انتخابی آگاهانه و مسئولانه بود؟
برای درک این راز، من برخی از گزارشهایی را که در حلقات مختلف جامعهی امریکایی انعکاسات گستردهای داشت برای شما یادآور میشوم:
در جریان انتخابات امسال نظرسنجیهایی صورت گرفت که ببینند جامعهی امریکایی بر اساس کدام معیارها رأی میدهند. قسمت اعظم رأیدهندگان امریکایی پایینتر از سن 35 سال عمر دارند. همین جوانان کسانی هستند که در دوران انتخابات ریاست جمهوری بارک اوباما بیشترین نقش را در پیروزی و انتخاب او داشتند. این بار وقتی که نظرسنجی صورت گرفت، از مجموعهی رأی دهندگان امریکایی اکثریت قابل توجهی اصلاً با ابتداییترین مسایل در جامعه و نظام امریکایی آشنایی نداشتند. مثلاً بیش از سی در صد کسانی که مورد نظرسنجی قرار گرفتند اصلاً نمیفهمیدند که در کنگرهی امریکا دموکراتها اکثریت دارند یا جمهوریخواهان. حدود همین درصد نمیدانستند که رییس کنگره یک زن است یا یک مرد. نمیدانستند که امریکا بر عراق حمله کرده و آن را اشغال کرده یا نه، عراق بر کشوری دیگر حمله کرده و امریکا رفته آن را نجات دهد. بسیاری از همین عده نمیدانستند که لایحهی بیمهی بهداشت را بارک اوباما طرح کرده یا جورج بوش... ! اما همین جامعه در انتخابات اشتراک کرده و سیاست امریکا را شکل میدهند؛ سیاستی که در نهایت بر تمام دنیا تأثیر میگذارد.
حالا باید توجه کنیم که وقتی چنین افرادی رأی میدهند، در نتیجهی رأی آنها چه اتفاق میافتد؟ امسال وقتی انتخابات پایان یافت و نتیجهی رأیگیری معلوم شد، بارک اوباما در نطقی که بلافاصله ایراد کرد و خواست برای رقیبان انتخاباتی خود تبریک بگوید، یادآور شد که برخی از آنچه در این انتخابات اتفاق افتاد جدی بود، اما برخی واقعاً مضحک و رنجآور بودند. او به همین واقعیتهایی اشاره داشت که در جریان انتخابات امریکا برملا شد.
اینجا راز قدرت و نفوذ نهادها را میبینیم. جامعهای که این مقدار چیزها را نمیداند به دلیل آن است که شدیداً متکی بر نهادها شده است. در این جامعه گفته میشود که سیاست را فلان نهاد اداره میکند، اقتصاد و فعالیتهای تجارتی را فلان نهاد اداره میکند، امنیت را فلان نهاد تأمین میکند، سیاست و روابط خارجی را فلان نهاد اداره میکند، مسئولیت رسیدگی به امور آموزش و بهداشت و امثال آن با فلان نهاد است. اینها همان سهولتهایی است که برای مصئونیت زندگی در جوامع مدنی ایجاد شده است.
افسانههایی که اوباما را زمین گیر کرد!
حالا با مردمی که اینگونه به نهادها اعتماد و اتکا دارند، چگونه بازی صورت میگیرد؟ اگر توجه کنیم اینجا دقیقاً همان بازیای صورت میگیرد که افراد و مراجعی دیگر در جامعهی شدیداً مذهبی و متکی به خدا با خرافات مردم دارند. میدانیم که خرافه یعنی باور بدون دلیل. شما به چیزی باور دارید اما برای آن استدلال عقلانی ندارید. یک افسانهی بسیار کوچک مذهبی میتواند صدها هزار انسان را به حرکت بیندازد. به همین گونه یک بار میبینید که افسانههای بسیار کوچک میتواند صدها هزار انسان را در یک جامعهی مدنی نیز به حرکت اندازد. آن جامعهی مذهبی است اما این یکی مدنی. آن یکی با باور غیرعقلانی عمل میکند و به حرکت میافتد، این یکی قاعدتاً باید باور عقلانی و حسابشده داشته باشد و بر مبنای آن عمل کند و به حرکت بیفتد. اما واقعیت چیزی دیگر است. مثلاً تبلیغاتی که این بار بر علیه بارک اوباما راه انداختند و بر اساس آن توانستند رأیدهندگان امریکایی را به سوی خود بکشانند چه بود؟
بارک اوباما مسلمان است!
یکی از تبلیغات بسیار جالب این بود که بارک اوباما مسلمان است. از کجا توانستند این مسأله را حساس بسازند؟ مستقیم و غیر مستقیم گفتند که مسلمانها به یک خطر جدی و بزرگ برای تمدن و جامعهی امریکایی تبدیل شده اند. از این مسلمانها یکی میآید درون نظام امنیت و استخبارات امریکا رخنه میکند و هواپیماهایی را ربوده و نیویورک و پنتاگون را میزند. این واقعیت نشان میدهد که مسلمانها چه مردم خطرناکی هستند. اما خطرناک تر از آن اینکه کسی دیگرش میآید و با رخنه کردن در نظام امریکایی، رفته رفته رییس جمهوری امریکا میشود! یعنی همهی نظامی را که ما خود ایجاد کرده ایم، یک بار یک مسلمان در اختیار خود میگیرد. این است که میبینیم جامعه به شدت تکان میخورد و جیغ میزند که وای، مسلمانها حتی آمده و ریاست جمهوری ما را اشغال کرده و قصر ما را گرفته اند! میبینیم که همین حرف جمع کثیری از مردم را به حرکت میاندازد.
بارک اوباما یک سوسیالیست است!
افسانهی دیگر این است که بارک اوباما یک سوسیالیست است. جمع کثیری از جامعهی امریکایی بدون اینکه بفهمد، از سوسیالیسم بد شان میآید. حتی همان کسانی که بارک اوباما بیمهی بهداشت را به نفع آنها وضع میکند و میگوید که اینها انسان اند و شهروندان کشور اند و حق دارند از امکانات رفاهی کشور بهرهمند باشند و مثلاً از حق ابتدایی بیمهی بهداشت برخوردار شوند. بارک اوباما برای همین قشر کار بزرگی میکند. اما همینها چون از سوسیالیسم نفرت دارند و میترسند، اتهام سوسیالیست بودن بر بارک اوباما را نمیبخشند و حس میکنند که او میخواهد نظام امریکایی را که بنیاد کاپیتالیستی دارد و اصول و ارزشهای امریکایی بر اساس آن استوار است از بین ببرد. در جریان انتخابات امسال از زبان اشخاص بزرگی شنیده میشد که با افتخار میگفتند محافظهکار اند و سنتهای امریکایی را حفظ میکنند. این حرف را برای آن میگفتند تا خود را در برابر بارک اوباما نشان بدهند که گویا تو اصول و سنتهای جامعهی امریکایی را با خطر مواجه میسازی و من از آن حفاظت میکنم. این افسانه هم جمع کثیری از مردم را به سوی خود میکشاند.
بارک اوباما نژادپرست است!
افسانهی دیگر این بود که بارک اوباما شدیداً نژادپرست است. حتی من از کسانی شنیدم که ادعا میکردند بارک اوباما در دورانی که دوستدخترش را در کالج انتخاب میکرد حتی یک سفیدپوست را به عنوان دوستدختر خود انتخاب نکرد و این نشان میدهد که این فرد از همان ابتدا شدیداً نژادپرست بوده است! ازدواج او با میشل که یک دختر سیاهپوست است، به همین دلیل بوده، در حالی که مادرش سفیدپوست بود و میتوانست با یک سفیدپوست ازدواج کند. . . !
اینها همه افسانههایند. وقتی ما از عقب معلومات اندک مدنی خود به سوی این مسایل نگاه میکنیم آن را مضحک و خندهدار مییابیم، اما همین افسانهها جامعهی امریکایی را به سادگی به حرکت میاندازد. دقت کنیم که افسانههای مذهبی و خرافی نیز یکی دو تا نیستند. صدها افسانه در بستر پذیرندهی جامعه به طور همزمان عمل و حرکت خلق میکند. در جامعهی امریکایی نیز همین واقعیت وجود دارد. هیچ کدام از این افسانهها نقش تام ندارند. اما همه در افسانه بودن شریک اند. همهی آنها یک بخشی از مردم را در یک مسیر جهت میبخشند تا اینکه میبینیم بالاخره، اکثریت عظیمی پدید میآیند که در مخالفت با دموکراتها و بارک اوباما مسیر و جهت واحدی مییابند.
با همین مثال میتوانید به جنگ جهانی دوم برگشت کنید و راز آن رهبریت هیجانانگیزی را که هیتلر داشته است پیدا کنید. دقت کنید که جامعهای مثل آلمان نازی چگونه با دروغهای هیتلر آنقدر بسیج شد که تمام جهان را به آتش کشید. با این واقعیتها متوجه میشویم که گرههای اصلی در کجاها قرار دارند که سیاستمداران از همین گرهها به طور ماهرانه استفاده میکنند.
بارک اوباما پروفیسور است!
بگذارید یکی از حرفهایی را بیان کنم که در مورد بارک اوباما میگفتند و شاید برای ما تکاندهنده باشد. این اتهام از سوی مخالفان جمهوریخواه بارک اوباما مطرح میشد که او پروفیسور است و مثل پروفیسورها سخن میگوید. ما در ظاهر احساس میکنیم که جامعهی امریکایی برای اندیشه و تفکر به حدی زیاد احترام قایل است، در حالی که سیاستمداران زیادی میآمدند به همین سادگی یاد میکردند که این فرد طرحهای درازمدت میدهد و جامعهی امریکایی به این حرفها ضرورت ندارد. اصرار میکردند که جامعهی امریکایی به طرحهای کوتاهمدت و راه حلهای کوتاهمدت نیاز دارد. ما بحران اقتصادی داریم. تو بگو که فردا و پسفردا چه کار میکنی. جالب این است که وقتی بارک اوباما آمد و گفت که حرکت کنونی ما در گرداب چرخیدن است، باید دورنگری داشت و متوجه شد که امریکا دارد به کدام سمت حرکت میکند و گفت که این خطرها در درازمدت وجود دارد و باید مراقبش بود، باز هم او را متهم کردند که گویا جامعهی امریکایی را توهین کرده و معتقد است که جامعهی امریکایی توان درک حرفهای او را ندارد!
واقعیت این است که بارک اوباما در نظام امریکایی و در حرکتی که نهادهای امریکایی دارد نکتههای دقیقی را نشاندهی کرده است که حتی بسیاری از پروفیسورهای دانشگاهی که ما داشتیم میگفتند که این مسایل را به این هوشمندی تا کنون کسی مطرح نکرده است. حتی کسانی بودند که اعتراف داشتند به اندازهی بارک اوباما رییسجمهور هوشمند در تاریخ امریکا کم بوده است. در واقع هم وقتی برویم به سخنرانیهای اوباما نگاه کنیم به مغز و استعداد شگرف او تحسین میکنیم. اما سیاستمدارانی که با افسانهها بازی میکنند، همین مغز و استعداد را به سادگی به یک طعنه بر علیه او تبدیل کرده و میگویند که گویا او بسیار روشنفکر است و یا او رییسجمهور دانشگاه هاروارد و یل است و یا کسی است که دانشگاهیان و پروفیسوران یل برای او رأی میدهند. میگویند که مردم عادی به نان میاندیشند، به بحران اقتصادی میاندیشند، به امنیت فردی میاندیشند، و حرفهای دیگر از این دست.
منظور این است که ببینیم اتکای بیش از حد بر نهادها جامعهی امریکایی را چقدر از خلاقیت و متفکر بودن دور کرده، و در نتیجه این جامعه چقدر آسیبپذیر شده است. جامعهی امریکایی قدرت بزرگ خود را از سهم گیری و مشارکت مسئولانهی هر فرد خود میگیرد. وقتی این افراد در تمام عرصههای حیات جمعی مسئولانه مشارکت نداشته باشند و فرهنگ توکل و تفویض مسئولیت به نهادها، افراد را از جدی بودن و فعال و خلاق بودن در تمام عرصهها دور کند، معلوم است که جامعه آسیبپذیر میشود و به اعتقاد من، این هم یکی از بحرانهایی است که دامنگیر جامعه و نظام امریکایی شده است.
جامعهی امریکایی در مقابله با بحران خود گزینههای متعدد دارد
با این وجود، امریکا یک غول بسیار بزرگ است و به نظر میرسد که برای مشکلاتی که دارد، بالاخره راه حلهای مناسب و متناسب خود را پیدا میکند. به یاد داشته باشیم که امریکا یک جامعهی دموکراتیک است. جامعهی دموکراتیک ممکن است به طرف افول برود، اما افول جامعهی دموکراتیک مثل جامعههای ایدئولوژیک همچون اتحاد شوروی نیست که وقتی یک خشت از زیر آن خطا خورد تا آخر فرو میغلطد. جامعهی دموکراتیک گزینههای زیادی را در اختیار خود دارد و به گونههای مختلف میتواند با چالشهای فراروی خود مقابله کند.
جامعهی امریکایی از هر لحاظی که بسنجیم یک جامعهی غنی است و منابع و امکانات و زمینههای فراوانی در اختیار دارد. بحرانهای داخلی امریکا میتواند این جامعه را به طور جدی تکان بدهد تا راه حلهای لازم را پیدا کند. اما راهحلها و گزینههای جامعهی امریکایی، هر چند برای خود آن کشور مفید باشد، الزاماً برای ما و سایر کشورهای جهان همان مفیدیت را نخواهد داشت.
فرض کنیم زمانی امریکا بخواهد از هژمونیهایی که در اطراف خود و در سطح جهان دارد دست بکشد، قسمت اعظمی از مشکلاتی که اکنون سردچار آن شده است، برطرف میشود. مثلاً امریکا حالا به یک ژاندارم بینالمللی تبدیل شده است. کافیست که دیگر ژاندارمبازی نکند. مثلاً احساس کند که در آن سمت دنیا واقع است و فاصلهی آن را با سایر نقاط جهان دریای بزرگ اتلانتیک جدا میکند و کسی به سادگی هم نمیتواند از آن عبور کند. اگر امریکا با همین فرض تصمیم بگیرد که در داخل سرزمین خود از امکانات و زمینههایی که در اختیار خود دارد استفاده کند، میتواند صدها سال به همین رشد و رفاهی که دارد دوام دهد. اما اینگونه تصمیمگیریها وقتی میآید و مثلاً با سوال 2014 گره میخورد، برای ما پیامدهای متفاوتی دارد که باید نسبت به آن فکر کنیم.
فشرده حرف من در اینجا این است که نگوییم مشکلات امریکا و ناتو در افغانستان به معنای شکست قطعی و اجتنابناپذیر آنها است. ممکن است امریکا و ناتو بر کارهایی که تا کنون داشته اند تجدید نظر کنند اما نباید خیلی عاجل قضاوت کنیم که گویا آنها با شکست کامل مواجه شده اند. حتی وقتی میگوییم ناتو در مأموریت خود تا کنون ناکام بوده، به معنای آن نیست که این شکست، راه را در برابر هر گزینهی دیگر بسته است. دوست دارم بر این نکته تأکید کنم چون برخی از افراد و حلقات بنیادگرای ما ممکن است از این حرفها به شکل غیر واقعبینانه خوشحال شوند که گویا امریکا در حال شکست است و ما در حال پیروزی هستیم یا گویا تفکر افراطیت و بنیادگرایی بر جهان پیروز میشود!
در این قسمت، برای اینکه مسایل اندکی روشنتر شود برخی از گزینههایی را یادآور میشوم که به نظر میرسد روی میز امریکا قرار دارد.
گزینههای امریکایی کدام اند؟
در رابطه با افغانستان، 2014 را به عنوان نقطهای تصور کنیم که امریکا در آن یک تصمیم مهم میگیرد. برای این تصمیم خود امریکا چند گزینهی آماده در اختیار دارد که به نظر میرسد هر کدام آن ممکن است از لحاظ نفع و ضرر خود به طور نسبی تفاوتهایی داشته باشد، اما به هر حال هر کدام یک گزینه است. مواردی را که من در اینجا ردیف میکنم، برگرفته از یادداشتهایی است که در جریان صحبتها و دیدارهای مختلفی که با مراجع و افراد مختلف داشته ام، تهیه کرده ام. یعنی در جریان دیدارها دیده ام که یکی مثلاً طرحی را بیان کرده که به هر حال، یک گزینه است و امریکا در حلقات خاص خود روی آن فکر میکند. ممکن است این طرح با آن طرح دیگر در قطب صد در صد مخالف قرار داشته باشد، اما به هر حال، یک طرح است و امریکا از ملاحظهی آن ابا نمیورزد. شما میتوانید از این گونه گزینهها دهها مورد دیگر را نشاندهی کنید که ممکن است کسانی دیگر در جریان دیدار و صحبت با شما مطرح کنند و ذهن شما را بکشاند به طرف این حرف که گویا ممکن است چنین تصمیمی گرفته شود.
گزینهی اول – واگزاری افغانستان به پاکستان:
یکی از گزینهها واگزاری افغانستان به پاکستان است. لابیهای پاکستانی روی این گزینه زیاد کار میکنند. میدانیم که امریکا با پاکستان از زمانهای زیاد پیمانهای استراتیژیک دارد و پاکستان در جنبههای مختلف برای امریکا مهم است. برخلاف کسانی که میگویند پاکستان از چشم امریکا افتیده است، نشانههای زیادی است که پاکستان همچنان نقطهی حساسی در سیاستهای امریکا محسوب میشود. یکی از نشانهها این که پاکستان یک پایگاه بسیار قوی رقابت با ایران به شمار میرود.
ایران اکنون به قطب مشخص بنیادگرایی اسلامی یا صدای بنیادگرایی مسلمانان تبدیل شده است. شکست ایران برای امریکا بزرگترین پیروزی است. بعد از شکست اتحاد شوروی و کمونیسم، تمام مخالفتهایی که حالا در برابر امریکا و غرب وجود دارد، مخالفتهایی است که از ناحیهی ایدئولوژی و جریانات اسلامی بروز میکند و این مخالفتها برجستهترین چهرهی خود را در سیمای ایران دارد.
بازی با ایران هرگونه شکل و شمایلی داشته باشد، یک بازی جدی و حساس است. امریکا اگر این بازی را بزرگ هم میسازد به خاطر آن است که هر وقتی فصل زدن آن رسید، همه بگویند که آفرین، از چه آفت بزرگی نجات پیدا کردیم. در این گونه بازیها بزرگنمایی رقیب خیلی مهم است تا وقتی فصل زدن آن رسید، مدال بزرگ قهرمانی را نصیب خود سازند.
اما این گونه بازیها بدون توجه به پیامدهای درازمدت آن صورت نمیگیرد. جهان اسلام جهان کوچکی نیست و تعداد مسلمانان نیز اندک نیست. ایدئولوژی اسلامی نیز همچون کمونیسم نیست که وقتی در جایی شکست خورد برای همیش از صحنه کنار برود. برای اینکه زدن ایران به عنوان قطب نیرومند جهان اسلام در آینده مشکلات دیگری خلق نکند و یا به یک رویارویی عقدهآلود در سطح جهان تبدیل نشود، ناچار به پایگاه دیگری ضرورت که در آنجا سیاستها تلطیف شود. این پایگاه کشورهای عرب نیست. به دلیل اینکه کشورهای عرب هیچکدام شان ظرفیت آن را ندارند که با سیاست امریکایی در درازمدت راه بروند. عوامل زیادی در جامعهی عرب وجود دارند که میتوان آنها را مطالعه و شناسایی کرد و دید که جامعهی عرب به عنوان یک پایگاه نیرومند که روی آن حساب شود و غرب بتواند در آنجا با اطمینان سرمایهگذاری کند، نیست. در حالی که پاکستان با ترکیب جالب خود میتواند این نقش را بازی کند. پاکستان ارتشی دارد هم کاملاً سکولار و هم کاملاً مذهبی. این ارتش همانقدر مذهبی است که سربازانش خدا گفته میجنگند. در عین حال، همین ارتش شدیداً سکولار است و برای اثبات رهبری پنهان سکولاریستیک در این ارتش به دلیل زیادی نیاز نداریم. در عین حال، اسلام و بنیادگرایی مذهبی ارتش پاکستان نیز از نوع سنی است که اکثریت جهان اسلام از آن پیروی میکنند و این میتواند گزینهای مناسب در برابر ایرانی باشد که با بنیادگرایی شیعی خود، از اکثریت سنیمذهب جهان اسلام مجزا میافتد.
به هر حال، آمیزهای از سکولاریزم و بنیادگرایی مذهبی در پاکستان یک انتخاب بزرگ برای امریکاییها است. تنها کافی است که منافع ارتش پاکستان از لحاظ قدرتطلبیهای منطقوی آن تأمین شود و این کشور اجازه بیابد که اکت و ادای مسلمانبازی خود را هم داشته باشد و در برابر ایران هم الگو خلق کند. میشود با همراهی با این الگو، کلهی ایران را زد و در برابر آن، پاکستان را به عنوان یک کشور اسلامی بزرگ ساخت. این حرف را به عنوان یک دلیل در اهمیت پاکستان برای امریکا یادآور شدم. حالا با همین فرض، افغانستان هم میتواند در یک معاملهی بزرگ به پاکستان واگزار شود. فرض کنیم امریکاییها صد میلیارد دالر برای افغانستان هزینه دارند. کافیست ده میلیارد دالر را روی میز پاکستان بگذارند تا افغانستان را بسیار راحتتر از امریکا اداره کند و منافع و حضور امریکا در منطقه را نیز ضمانت کند. با این گزینه، امریکا میتواند برخی از پایگاههای خود در افغانستان را نیز حفظ کند.
گزینهی دوم – تجزیه افغانستان به شمال و جنوب:
گزینهی دوم تجزیهی افغانستان به شمال و جنوب است. این گزینه برای ما هر گونه پیامد داشته باشد برای امریکا دور از تصور نیست، هر چند این تجزیه به قیمت تجزیه پاکستان و ترکیه و ایران و عراق و سوریه و تمام منطقه نیز تمام شود. از این گزینه شما هم سخنان زیادی را شنیده اید که هنوز هم دور از دسترس نیست.
گزینهی سوم – ایجاد سیستم فدرالی در افغانستان:
ایجاد سیستم فدرالی در افغانستان گزینهی دیگر است. فدرالهای مختلف ایجاد میشود و هر کدام آنها در محلات خود مورد حمایت و تقویت قرار میگیرند و هر کدام کارهای خود شان را انجام میدهند. امریکا میتواند در وسط این فدرالهای نیمه خودمختار با هزینهی کمتر عمل کند.
گزینهی چهارم – انتقال از جنوب به شمال:
انتقال از جنوب به شمال، و تمرکز بر مناطقی که آمادگی و ظرفیت پذیرش نورمهای دموکراسی و مدنی را دارد، گزینهی دیگر است. این حرف اکنون در امریکا به شدت مطرح است و کسانی مثل گالبرایت، که از نمایندگان معتبر امریکا در یوناما بود، این طرح را به صراحت مطرح میکنند و میگویند که چرا باید خود را در مناطق جنوب متمرکز کنیم، جایی که مردم پذیرش دموکراسی و نورمهای زندگی مدنی را ندارند. بهتر است نیروهای خود را از جنوب خارج کرده به طرف شمال برویم و در آنجا با مردمی کار کنیم که ظرفیت و آمادگی پذیرش نورمهای دموکراسی و جامعهی مدنی را دارند. میگوید که در آن مناطق نورمهای دموکراسی و ارزشهای مدنی را تقویت میکنیم و مردمی را تشویق میکنیم که به مکتب و دانشگاه و فعالیتهای مدنی اعتقاد دارند و سرنوشت مدنی خود را محترم میشمارند. میگوید با این انتقال، جنوب را به حال خود شان میگذاریم تا اگر خواستند با طالبان بسازند و مکتب بسوزانند و با سنتهای خود بینی دختران را ببرند و صد سال دیگر هم به این وضعیت دوام بدهند، به ما ربطی ندارد.
گزینهی پنجم – واگزاری مسئولیتهای بیشتر به حکومت افغانستان:
گزینهی دیگر ادامه دادن حمایت از وضعیت و پروسهی موجود با واگزاری مسئولیتهای بیشتر، به خصوص در عرصهی امنیت جنوب، به حکومت افغانستان است. در این گزینه تمرکز بیشتر روی تأمین ثبات عمومی و ایجاد زمینههای رشد و رفاه اقتصادی صورت میگیرد. بر اساس این گزینه، حکومتی که فعلاً هست به همین گونه نگاه میشود، اما مسئولیت امنیت جنوب به خود این حکومت و نیروهای مسلح آن واگزار میشود. در این گزینه به مقامات حکومتی افغانستان گفته میشود که شما میدانید و برادران ناراضی تان. دل تان خواست بزنید یا بکشید یا باج دهید یا در حکومت سهیم سازید یا تحمل کنید، خلاصه هر کاری میکنید مربوط خود تان است و ما ضرورت نداریم که پشت برادران ناراضی شما قریه به قریه بگردیم. کار ما این است که از حکومت حمایت میکنیم، نهادهای دموکراتیک را تقویت میکنیم، جاهایی را که برای کار و مساعدتهای ما زمینهی آماده داشته باشند، حمایت میکنیم، اما در امور داخلی شما دخالت نمیکنیم. در این گزینه، وضعیت موجود با اندکی تغییر در تاکتیکها و شیوههای برخورد حفظ میشود.
گزینهی ششم – تقویت حکومت پشتونمحور با جلب اعتماد و رضایت سایر اقوام و گروه ها:
تقویت حکومت پشتونمحور با جلب اعتماد و رضایت نسبی سایر گروهها و اقوام یک گزینهی دیگر است. دراین گزینه فرض بر آن است که افغانستان به طور سنتی در اختیار پشتونها بوده و دیگران هر چند به طور ظاهری مخالفت میکنند اما در پشت پردهی ذهن خود پشتونها را به عنوان برادر بزرگتر قبول دارند. حالا همین سنت را حفظ میکنیم با این تفاوت که پشتونها هم حقوق و جایگاه دیگران را احترام و رعایت کنند. در این گزینه، گوش پشتون اندکی چرخانده میشود که حکومت محوریت پشتونی خود را حفظ کند، اما با دیگران برخورد بد و غیر منصفانه نکند. هزاره و تاجیک و ازبک و دیگران هم در حکومت باشند و امتیازات و رضایت شان تأمین شود. کاری که به گونهی نسبی و پوشالی بعد از کنفرانس بن دوام داشته است. با همین ترتیب باز هم کار میکنیم و پیش میرویم. افراد کمی نیستند که با این طرح آش میپزند و در صدد جا انداختن آن هستند.
گزینهی هفتم – ایجاد تغییر دموکراتیک به نفع اقوام غیرپشتون:
ایجاد تغییر از طریق نهادها و ساختارهای دموکراتیک به نفع اقوام غیرپشتون و حمایت جدی از ساختارهای دموکراتیک و مدنی که به این شکل ایجاد میشود، گزینهی دیگر است. این گزینه درست در نقطهی مقابل گزینهی قبلی قرار دارد. مثلاً وقتی پارلمان کنونی را در نظر بگیریم، میبینیم که یک گزینهی نسبتاً معقول و قابل قبول در حال شکل گرفتن است. در انتخابات پارلمانی امسال پشتونها آن اکثریتی را که ادعا میکردند از دست دادند و اقوام غیر پشتون به طور قاطع اکثریت پارلمانی را از آن خود ساخته اند. جامعهی بینالمللی از این تغییر حمایت کرده است.
در یک انتخابات دموکراتیک دیگر رییسجمهور غیرپشتون میشود. ما از نتیجهی آن هم حمایت میکنیم. دموکراسی همین است. در دموکراسی چه کسی برنده میشود به ما مربوط نیست. ما از هر نتیجهای که در پروسههای دموکراتیک حاصل شود، حمایت میکنیم. به همین ترتیب، نهادهای مدنی را تقویت میکنیم و از طریق همین نهادها بر پشتونها فشار میآوریم که اصول و قواعد دموکراتیک را بپذیرند. قانون اساسی افغانستان این ساختارها و نورمها را قبول کرده و ما بر اساس قانون اساسی حرکت میکنیم. در این گزینه گفته میشود که تا حالا به دلایل مصلحتی، گاهی در برابر حرکتهای مدنی و دموکراتیک مانع ایجاد میکردیم که مثلاً تعداد هزاره در پارلمان یا دانشگاه زیاد نشود یا تعداد تاجیک و ازبک در اردو زیاد نشود یا فلان شخص به ریاست جمهوری نرسد، اما از این بعد، همهی اینها را مجال میدهیم. کسی هم نیست که ما را ملامت کند و بگوید که گویا کار بدی کرده ایم. نهادهای دموکراتیک نتایج خود را دارد و بر اساس این نتایج خود عمل میکند. ما از این نتایج حمایت میکنیم. این همان کاری بود که این بار انجام شد. هر چند پشتونها شدیداً خشمگین شدند و واکنش نشان دادند. اگر مانند گذشته، مصالح افغانستان را در نظر میگرفتند باید میآمدند و میگفتند که احتیاط کنید پشتونها در تاریخ قدرت را در اختیار داشته اند و حالا هم آنجا جنگ داریم. نشود که اینها آزرده شوند. بهتر است با رعایت مصالح برخی از نظریات آنها را نیز در نظر بگیریم. اما دیده شده که برعکس، از سنگ صدا برآمد اما از هیچ نهاد بینالمللی صدا بر نیامد. همه گفتند که ما از نتیجهی انتخابات افغانستان حمایت میکنیم. این گزینه چون از دل تجربه برآمده است، میتواند مورد توجه باشد.
گزینهی هشتم – سپردن مناطقی از افغانستان به پاکستان و ایجاد افغانستانی متفاوتتر:
یکی از طرحهای دیگر، واگذاری برخی از مناطق جنوب به پاکستان و ایجاد کشوری کوچکتر با اقلیتی از پشتونهای معتدل و میانهرو است. در این گزینه، گفته میشود که باید مناطق جنوب از پکتیا تا زابل و قندهار و قسمتهایی از هلمند و فراه به پاکستان واگزار شود. اینها مناطقی هستند که پاکستان با آنها تجارت و رابطهی خوبی داشته و اکثریت پشتونها هم میروند به جانب پاکستان. پاکستان هم با شیوههای خود آنها را اداره میکند. یا برای آنها خودمختاری و استقلال داخلی میدهد یا به یک ایالت بزرگ پشتونخواه تبدیل میکند یا طرح دیگری با آنها در پیش میگیرد. به هر حال، مناطق شرق افغانستان که پشتونهای معتدل و مدنیتگرا دارند با سایر مردم افغانستان کشور جدید خویش را تشکیل میدهند. اتفاقاً تعداد پشتونهایی هم که از این طرح حمایت میکنند کم نیستند. اینها همانهایی اند که میگویند قندهار و جنوب تلک گردن همهی پشتونها شده و دیگران مجبور نیستند با آنها خود را گرفتار سازند. میگویند مردم مشرقی کسانی اند که از دیر زمانها به طرف بازار آزاد گرایش داشته اند، ریش خود را میتراشند، در بین شان آواز خواندن و موسیقی رواج داشته، تمام خلقیها و پرچمیها هم از همین مردم آمده اند و اینها کسانی اند که میآیند با سایر مردم افغانستان سازش میکنند و هیچ مشکلی هم ندارند.
گزینهی نهم – کاهش نیروهای نظامی ناتو در حد چند پایگاه محدود:
کاهش نیروهای نظامی در حد دو یا سه پایگاه برای جلوگیری از ایجاد و گسترش لانههای تروریستی و حفظ موازنهی قوا در منطقه، بدون هیچگونه مسئولیت در امور داخلی افغانستان گزینهی دیگر است. در این گزینه گفته میشود که ما اصلاً به هیچ چیزی دیگر کار نداریم. نیروهای خود را از 150 هزار نفر تقلیل میدهیم به حدود 20 یا 30 هزار نفر. دو یا سه پایگاه نظامی در مناطق مختلف ایجاد میکنیم و اگر احیاناً یک منطقهی افغانستان به یک پایگاه تروریستی تبدیل شد از همانجا عمل میکنیم و آن را نابود میکنیم. اگر کسی به سوی پایگاههای ما آمد، در دفاع از خود مقابله میکنیم، اما اگر در آن سوی دیوار پایگاههای ما آدم آدم را خورد به ما ربطی ندارد.
گزینهی دهم – تقویت نهادهای دموکراتیک در سطوح محلی:
گزینهی دیگر این است که توجه خود را به ایجاد و تقویت نهادهای دموکراتیک در سطوح محلی متمرکز میسازیم و پروسهی باثبات سازی و رشد افغانستان را از پایین به بالا رهبری میکنیم. این همان طرحی است که حالا با تقویت کسانی مثل عطا محمد نور در مزار یا گل آغا شیرزوی در جلالآباد جریان دارد. حکومت نامنهادی در مرکز باشد که مصروف جلسات و طرح و برنامههای داخل ارگ و وزارتخانهها باشد، ولی کار اصلی در سطوح محلی با ارگانهای محل صورت بگیرد و به این ترتیب، کشور عملاً ثبات و امنیت و رشد خود را در لایههای مختلف جامعه آغاز کند.
گزینهی یازدهم – لبنانیزه ساختن افغانستان:
در جریان یکی از صحبتهای خود با یکی از مقامات مهم امریکایی از گزینهی لبنانیزه ساختن افغانستان نیز شنیدیم. در اینجا از نمونهی لبنان یاد شد که به سادگی میتواند در افغانستان عملی شود. بر اساس این گزینه، حکومتی ایجاد میشود که در مرکزیت خود با اصول و نورمهای سکولار اداره میشود و کسی به کسی مزاحمت خلق نمیکند، اما هر کس در مناطق خود قواعد محلی خود را اجرا میکند. در جنوب لبنان حزبالله است که حزباللهی عمل میکند. اما در همین کشور مسیحیان لبنان یا دروزیها هستند که هر کدام کار و حرکت خود را دارند و سکولارترین و لیبرالترین نمونههای رفتاری در بیروت تجربه میشود. همه در پارلمان و حکومت شرکت دارند، اما کسی از حضور خود در حکومت برای دیگران مزاحمت خلق نمیکند. مرکزیت در ارتباط با امور داخلی گروههای عضو خود موقف خنثی و بیطرف دارد. با این تفاوت که طرف حزباللهی در لبنان، حمایت ایرانی دارد، ولی طرف طالبانی حمایت پاکستانی خواهد داشت که در سیاستهای کلی خود با امریکا و جامعهی بینالمللی مشکلی ندارد. افغانستان میتواند همچون حکومتی داشته باشد. طالبان میتوانند عضو حکومت مرکزی باشند، اما در حکومت برای دیگران مزاحمت خلق نکنند و قانون شریعت و دیگر حرفهای خود را بر دیگران تحمیل نکنند. حالا در مناطق خود شان اگر روز شش بار بینی یا دست میبرند یا دوازده بار سنگسار و اعدام میکنند به کسی دیگر مربوط نیست.
گزینههای مختلف امریکایی برای ما یکسان پیامد ندارد
آنچه را یادآور شدم، گزینههای مختلف است که در جامعهی امریکایی مورد بحث قرار میگیرند و در مورد شان صحبت میشود. اینکه امریکا در ختم این بازی کدام یک از گزینهها را انتخاب میکند، هیچکدام ما چیزی گفته نمیتوانیم. اما برای خود امریکا هر کدام اینها یک گزینه است. ممکن است هر کدام را درست مانند یک تاجر اندکی بالا پایین کند و فایده و ضرر هر کدام را بسنجد. اما در فرجام بالاخره یکی را که مناسبتر تشخیص کند انتخاب میکند، هر چند با هزینهها و نفع و ضررهای متفاوتی رو به رو باشد.
اما برای ما هرگونه انتخاب امریکایی پیامد یکسان ندارد. مثلاً برای عدهای از اقوام غیرپشتون شاید طرحی که از قول گالبرایت میگوید توجه امریکاییها از جنوب به طرف شمال متمرکز شود و مناطق جنوب به شیوهی حکومتداری طالبان واگزار شود، طرح مقبولی باشد. درست مانند انتخابی که در کوریای جنوبی صورت گرفت. گالبرایت میگوید که ما میرویم به سمت شمال افغانستان و آن مناطق را مورد توجه خود قرار میدهیم، تمام امکانات اقتصادی افغانستان هم در همان ساحه است، مردمان خوب و مدنیتپذیر هم آنجا هستند. جنوب را واگزار میکنیم برای طالبان که هر کاری میخواهند انجام دهند. اما همین طرح برای امریکا تنها یکی از طرحها است نه همهی آنها.
حالا اگر امریکاییها بگویند که مثلاً افغانستان را واگزار میکنیم به پاکستان، چشمهای ما از همین لحظه چار چار میشود که چه اتفاق خواهد افتاد! پاکستان طالب را میآورد، میزند و میکشد و جنگ داخلی راه میاندازد و هر کاری دیگری که در سیاستهای پاکستانی قابل پیشبینی است. در آن صورت، خدا میداند که افغانستان به چه سرنوشتی گرفتار خواهد شد. میبینیم که این یکی هم برای امریکا یک گزینه است، اما برای ما وحشت خلق میکند، حالانکه طرح قبلیاش برای ما مطلوب و مقبول جلوه میکرد.
گزینههای امریکایی منوط به زمینههای داخلی در افغانستان است
حالا در موقعیتی هستیم که باید خود ما ببینیم در مقابله با هر وضعیتی که ممکن است در 2014 پیش بیاید، چه کاری میتوانیم انجام دهیم. نکتهی مهم این است که گزینههای امریکایی به هیچ صورت در خلا انتخاب نمیشوند. یعنی اینطور نیست که امریکا یکی از این گزینهها را بدون اینکه اصلاً با واقعیتهای محیطی ارتباط داشته باشد، به طور چشمبسته بردارد. چیزهایی در داخل افغانستان به عنوان واقعیت هستند که میتوانند در انتخاب گزینههای امریکایی نقش و تأثیر داشته باشند.
در اینجا میخواهم هزارهها یا جامعهای را که ما به آن تعلق داریم، به عنوان لایهی زیرین در پروسهی تصمیمگیریهای مرتبط با افغانستان در نظر گیریم. دلیل این امر آن است که فکر میکنم هر گونه تصمیمی که در 2014 گرفته شود، سرنوشت هزارهها را در یک فاصلهای معین، از این طرف خط تا آن طرف خط، متأثر میسازد. هرگونه تصمیمگیری بر اساس هر گزینهای که صورت بگیرد، شاید برای دیگران هزینه یا تأثیر کمتری داشته باشد، اما برای هزارهها اینگونه نیست. به طور مثال، واگزاری افغانستان به پاکستان برای تاجکها شاید در نهایت یک مقابلهی جدید باشد که زیاد دچار وحشت نشوند، اما برای هزارهها، در یک اعتبار، فصل قتل عام مطلق است. هزارهها در برابر این گزینه چیزی ندارند که مقاومت و ایستادگی کنند.
در برابر این طرح، گزینههای دیگر را در نظر گیریم که عبارت از انتقال یافتن نیروهای ناتو از جنوب به شمال یا تأکید بر حمایت از نهادها و ساختارهای دموکراتیک و مدنی در افغانستان است. ممکن است در این گزینهها برای دیگران زمینههایی برای استفادههای نسبی باشد، اما برای هزارهها حسی خلق میکند که گویا آنچه را در طول تاریخ به عنوان آیدیال و آرمان خود داشته اند، به دست میآرند. هزارهها با زندگی مدنی است که میتوانند رشد کنند و به پیش بروند.
میبینیم که هزارهها در نقطهای قرار دارند که هرگونه حرکتی که در 2014 اتفاق بیفتد، برای آنها میتواند فاصلهای از سیاهی و تاریکی تا سفیدی و روشنایی را گوشزد کند. اکنون چه کاری میتوانیم تا در فرصتی که از حالا تا 2014 داریم در تمام پروسهها نقش موثرتری داشته باشیم و زمینهها را برای انتخاب گزینههای بهتر مساعد سازیم؟
در این بخش خوب است از آمادگیهای بالفعل خود برای مقابله حرف بزنیم. آنچه میگویم باز هم نکتههایی اند که آنها را به مثابهی بخشی از تأملات خود به عنوان کسی که شاید در جمع کنونی، بیشتر از دیگران از سی سال گذشتهی افغانستان متأثر شده است، مطرح میکنم. اینها برخی از همان نگرانیهایی اند که به اصطلاح انگلیسی ها، شب کسانی همچون من را از خواب بیدار میکنند.
اول، جامعهی هزاره از لحاظ سیاسی یک جامعهی سرگردان است
جامعهی هزاره اکنون از لحاظ سیاسی فاقد محوریت انسجام سیاسی است. به عبارتی دیگر، جامعهی هزاره در مقایسه با تمام جوامع دیگر اتنیکی افغانستان از لحاظ سیاسی ضعیفترین موقعیت را دارد. در این جامعه، فعلاً یک نوع سرگردانی آشکار را تجربه میکنیم.
سرگردانی از لحاظ تفکر سیاسی:
مثلاً از لحاظ تفکر سیاسی، میان مذهب، ضد مذهب، و سکولار بودن آنقدر سرگردان هستیم که حد و وصفی ندارد. در درون این جامعه از یک طرف گرایشات مذهبی وجود دارد که مثال روشن آن را در مراسمهای مختلف، از جمله در محرم میتوان ملاحظه کرد. این جامعه آنقدر با احساس مذهبی حرکت میکند که افرادی حاضر میشوند کارد زنجیرزنی را بغل گردهی خود نصب کنند. اما در همین جامعه، از جانبی دیگر، گرایشات غیرمذهبی و سکولار داریم که نمونههای آن را در مباحث گسترده پیرامون دین و مذهب و تلقیات مختلف از باورهای دینی و ربط و ارتباط آنها با تفکرات و ارزشهای مدرن ملاحظه میکنیم.
نقد سیاستمداران و شخصیتهای سیاسی در جامعهی هزاره نیز توفندگی خاصی دارد. من در یکی از مقالههای خود «جمهوری سکوت» را «جمهوری هزاره» قلمداد کرده بودم. هر کسی که جمهوری سکوت را نخوانده باشد، خوب است برود و این سایت را به طور مداوم مطالعه کند. این سایت نماد واقعی تحولاتی است که در جامعهی هزاره جریان دارد. فلسفهی این سایت نیز آن است که در برابر هیچ چیزی قید و بند ایجاد نکند. در این سایت، واقعیت هزاره را میبینیم. یک روز کسی آنجا سخن میگوید که شدیداً مذهبی است و روز دیگر کسی میآید که شدیداً ضد مذهب است. یک روز کسی میآید که شدیداً هزارهگرا است و روزی دیگر کسی میآید که هزارهگرایی را محکوم میکند. یکی مثل من میآید و مردم را از خشونت برحذر میدارد و یکی دیگر میآید و استدلال میکند که وقتی طالب خشونت کند، سخن از عدم خشونت خیانت است.
نقدهای سیاسی هم در این سایت به گونهای است که در هیچ جامعهای دیگر اتنیکی افغانستان نمونه ندارد. کسی تا حالا در جامعهی تاجیک یا پشتون ندیده است که کسی به معنای واقعی کلمه بر رهبران و پیشگامان خود نقد جدی کرده باشد. اما در جامعهی هزاره، مثلاً در همین جمهوری سکوت، نقدهای سنگین و کوبندهای جریان دارد که هیچ یک از رهبران سیاسی هزاره از چنگال آن در امان نیستند. نقد بر آقایان خلیلی، محقق، داکتر صادق مدبر، بشردوست یا کسانی دیگر نقدهایی اند که در حلقهی سیاستمداران افغانستان نمونه ندارند. این خصوصیت در عین حال دینامیسم و پویایی سرگردان را در جامعهی هزاره نشان میدهد. چون جامعهای است که شدیداً در حال تکاپو قرار دارد، اما از لحاظ سیاسی محوریتی که این تلاشها و تکاپوها را جهت و انسجام ببخشد، وجود ندارد. جامعهی هزاره و نسلهای کنونی آن از ورای تجربه و بیم قتل عام حرف میزنند و به همین لحاظ پیر و جوان و زن و مرد این جامعه ملاحظهی آن را ندارد که ببیند تو چه کار میکنی یا نمیکنی. سوال اساسی این است که افراد برای سوالهای جدی مرتبط با سرنوشت این جامعه چه پاسخ دارد. مثلاً سوال 2014 برای بسیاری از افراد مطرح است و بیم پنهان این حادثه همه را وادار میکند که از خود و دیگران بپرسند که بالاخره چه اتفاق خواهد افتاد و تدبیر ما برای مقابله با این حادثه چه خواهد بود. وقتی جامعهای این چنین دیدگاه برای خود داشته باشد، طبیعی است که در موضعگیریهای خود سختگیر و جدی میشود.
جامعهی هزاره در موضعگیریهای سیاسی خود بین ایران و امریکا هم دچار نوسان و سرگردانی شدید است. تا حالا از لحاظ سیاسی در درون جامعهی هزاره مشخص نشده است که این جامعه ایرانگرا است یا به سوی امریکا و کشورهای غربی گرایش دارد. ایرانیها فعلاً به سیاست کلی هزارهها هیچ اعتمادی ندارند زیرا میفهمند که هزارهها از لحاظ مذهبی به هیچ صورت قابل اعتماد نیستند. در همین حال به وضوح دیده میشود که امریکاییها هم به هیچ صورت بر سیاست کلی این جامعه اعتماد ندارند. یکی از مقامات مهم سفارت ایالات متحدهی امریکا در اوایل همین سال خورشیدی به یکی از رهبران سیاسی هزاره به صراحت گفته بود که ما با شما هیچ وجه مشترکی نداریم جز دشمن مشترک. این تصور سیاسی که جامعهی هزاره در هر زمانی قدرت آن را دارد که به سوی سیاستهای منفی کشانده شود، باعث شده است که اعتماد سیاسی غرب نیز بر افغانستان تأمین نشود. در نتیجهی همین تصور است که میبینیم مثلاً در 9 سال گذشته، جامعهی هزاره با تمام قدرت خود از دموکراسی و نورمهای زندگی مدنی حمایت کرده و به خاطر آن، دل ایران را خون کرده است، اما در تمام این مدت، در همهی هزاره جات حتی یک پروژه پیدا نمیتوانید که به ارزش یک میلیون دالر اجرا شده باشد. اینطور نیست که دنیا هزارهها را نشناخته باشد. اما سرگردانی هزارهها در فاصلهی ایران و امریکا، که اکنون نمایندهی دو قطب سیاسی در جهان ما به شمار میروند، باعث شده است که این جامعه اعتماد هیچ جانبی را جلب نتواند.
به همینگونه، جامعهی هزاره از لحاظ موقفگیریهای اجتماعی نیز دچار سرگردانی است. مثلاً در قطببندیهای درونملی، ما همسو با تاجیکها هستیم یا با پشتونها؟ سرگردانی ما باعث شده است که عملاً نه تاجیکها بر موضعگیریهای سیاسی ما اعتماد داشته باشند و نه پشتونها. دلیل آن این است ما از لحاظ سیاسی تا جایی با پشتونها رفته و در یک قسمت راه از آنها دوری کرده ایم. به همینگونه تا جایی را با تاجیکها رفته ایم و بعد از مدتی دوباره برگشته ایم به نقطهی اولی. این نوسانات و سرگردانیها در یک تعبیر بیانگر دینامیسم و پویایی جامعهی هزاره است و نشان میدهد که از رهبر تا افراد عادی آن بر هیچ چیزی نمیتوانند به سادگی اعتماد کنند. در این دیدگاه، هزاره امروز مثل گذشته نیست که چشم و گوشبسته جایی برود و چیزی را قبول کند. اما از لحاظ سیاسی این وضعیت، بیانگر ضعف این جامعه نیز هست. بالاخره باید به جایی برسیم که به کسی بگوییم از لحاظ سیاسی دارای چه دیدگاه و موضعی هستیم و دیگران، چه پشتون باشند یا تاجیک، ایران باشد یا امریکا، از همان موضع و دیدگاه با ما برخورد کنند. وقتی به چنین وضعیتی نرسیده ایم، نشان میدهیم که از این لحاظ هم جامعهای سرگردان هستیم.
از لحاظ روابط دروناجتماعی هم وقتی به مناسبات لایههای مختلف جامعهی خود نگاه کنیم، میبینیم که یک جامعهی شدیداً متشتت و سرگردان هستیم. ما در گذشته هم دچار تشتت و پراکندگی بودیم، اما آن تشتت و پراکندگی یک تشتت و پراکندگی شبه قبیلوی بود. حالا به مرحلهای از آگاهی خود رسیده ایم که حس استقلال و اعتماد به نفس را در ما نشان میدهد، اما این آگاهی هنوز به آن حدی از پختگی نرسیده که ما را دوباره به هم پیوند دهد. دیده میشود که در این جامعه کسی به کسی تن نمیدهد، ولی کسی هم واقعاً به درستی نمیفهمد که با فردی دیگر چه رابطهای دارد و چگونه میتواند خود را در کنار فردی دیگر تعریف کند.
وقتی هزاره میگوییم، منظور ما تمام جامعهای است که در موقع رأیگیری مثلاً از یک حوزه رأی میگیرند. یکی از شقهبندیهای حل ناشده در این جامعه مربوط به بحران رابطهی سید و هزاره است. در این رابطه، به خصوص پس از تحولاتی که در جریان مقاومت غرب کابل پیش آمد، سوالات جدی زیادی مطرح شده است که توجیهات قدیمی نمیتواند پاسخگوی آن باشد. بین سید و هزاره رابطهای که در پوشهی قداست مذهبی توجیه میشد، دیگر وجود ندارد. در این رابطه سوالهای زیادی هستند که لاینحل مانده اند. به همین خاطر است که میبینیم هنوز افراد این جامعه در فضای گذشته زندگی میکنند، اما با واقعیتهای جدید دست و گریبان اند. هزارهها با سیدها و قزلباشها و دیگر عناصر شیعهی غیر هزاره رابطهای را که در گذشته داشتند حفظ نمیتوانند. این رابطهها به طور جدی به تعریفی تازه نیاز دارد. گیرماندن در این سوال، بیانگر یک بحران است که جامعهی هزاره را دچار سرگردانی ساخته است. هزارههای امروز از سوالهای زیادی که در گذشته پیش پای شان مطرح بود، به طور شفاف عبور نکرده اند. اگر دقت کنیم، رهبران سیاسی و مذهبی این جامعه، اعم از سید و هزاره و قزلباش، همه در فضای گذشته نفس میکشند و واقعیتهای جدید و مناسبات گذشته مانند یک سنگ در پای شان نصب است و به سادگی نمیتوانند خود را از این بند نجات دهند. اکثر مباحث در این رابطه مربوط به گذشته است و وقتی از گذشته و واقعیتهای آن عبور کردیم، باید شهامت آن را داشته باشیم که به واقعیتهای جدید برسیم. اما دیده میشود که چنین چیزی اتفاق نیفتاده است.
به همینگونه میبینیم که صدها گونه مرض شقهآفرین دیگر در جامعهی خود داریم. مرضهایی از جنس منطقهگرایی، قبیلهگرایی، گروهگرایی و امثال آن. در انتخابات پارلمانی امسال، همهی مردم تجربه کردند که چقدر این جامعه دچار تشتت منطقهای است. جاغوری و بهسودی و ترکمنی و بامیانی و پنجاوی و ورسی و امثال آن جامعه را به یک تشتت و پراکندگی رنجآور مبتلا کرده است.
این آفت تنها در اینجا نیست، وقتی به اروپا هم بروید با همین واقعیت تلخ رو به رو میشوید. من این بار در سفر خود به کشورهای اروپایی، نکتههای دردآوری را ملاحظه کردم و حتی در یکی از سخنانم به گونهی جدی گفتم که بابه مزاری آمد و این همه کار را برای جامعهی هزاره انجام داد، حالا شرم است که او را شقه شقه کرده در یک بوجی بیندازیم و در کوچههای بهسود و ترکمن و جاغوری گردش کنیم. خیلی از آدمها وقتی با هم حرف میزنند، قضاوتی که نسبت به همدیگر دارند از همین جنس است که فلانی با فلان موضعگیری خود بهسودی است یا جاغوری یا ترکمنی. میبینیم که این مرض چگونه جامعه را به گروگان گرفته است. این یک سرگردانی دیگر است که جامعه را دچار تشتت و پراکندگی نشان میدهد.
شقهبندی گروهی مرض دیگری است که جامعهی هزاره با آن درگیر است. شاید یک زمان طولانی بود که مردم فراموش کرده بودند که نصر و سپاه و حرکت و شورا و خلقی و پرچمی و شعلهای و امثال آن یعنی چه. ولی میبینیم که حالا اکثر افراد با همین منطقها دوباره زنده شده اند. در انتخابات امسال شعارهایی را میشنیدیم که میگفتند این حرکتی است یا سپاهی و نصری. توجه کنیم که قرن بیست و یکم رسیده است، اما حرکتی در جامعهی هزاره وجود دارد که دوباره به قرن گذشته برگشت دارد.
جامعهی هزاره از لحاظ نظامی نیز فاقد هرگونه قدرت موثر دفاع نظامی است. این جامعه نه در ارتش نقطهی امیدی دارد، نه در پولیس و نه در استخبارات، که به اتکای آن بتواند حد اقل دو روز مقاومت کند تا جایی را به عنوان پناهگاه خود پیدا کند. بیرون از دایرههای رسمی هم هزارهها چیزی در قالب ملیشیا یا گروپهای مسلح ندارند که فردا بتوانند از آنها به عنوان هستهی اولیه مقاومت کار بگیرند.
جامعهی هزاره از لحاظ اقتصادی نیز جامعهای است که تقریباً در شمار هیچ گرفته میشود. هیچ به دلیل اینکه اقتصادش برای مقاومت به دردبخور نیست. جامعهای که اقتصادش ریشه در نهادهای مستحکم و قابل اعتماد نداشته و دارای ضمانتهای نهادی نباشد، تمام سرمایههایش مانند کفی است که روی آب باشد. حاجی نوروز الیاسی با حاجی نبی خلیلی هر دو در یک ردیف قرار داشته و هیچ تفاوتی با هم ندارند. فردا اگر کوچکترین بحرانی در افغانستان اتفاق بیفتد نه حاجی نبی میتواند از سرمایه و پول خود بهرهای داشته باشد و نه حاجی نوروز الیاسی. چه رسد به افراد دیگری که مثلاً در مندوی یک دکان دارند یا در سرای غزنی یک مستریگری برای خود ساخته اند یا در جای دیگر دواخانه و سمنتفروشی باز کرده اند. یعنی این اقتصاد اقتصادی نیست که بر اساس آن پایههای یک مقاومت را بتوان شکل بخشید.
اقتصاد غیرنهادی، اقتصادی است که برای مالکان خود حس اعتماد به نفس خلق نمیکند. حالا کسان زیادی هستند که پول دارند اما نحوهی استفاده از این پول را به درستی نمیفهمند یا با این پول به گونهای برخورد میکنند که گویا از آب یافته باشند. یکی از دوستان بسیار خوب ما کسی است که برای ساختن یک مسجد هزار بوجی سمنت و چندین هزار دالر بخشیده است. این فرد شخص بااحساس و خوشفکر و آیندهنگر نیز هست. مسجد ساختن در یک جامعهی مذهبی کار نیکویی است و ارزش آن را هم نمیشود انکار کرد. ولی اگر مجموعهی ضرورتهای جامعه را ردیف کنیم میبینیم که مسجد ساختن در اولویت قرار نمیگیرد. مسجد در غرب کابل کم نیست و کسانی که برای مسجد، تنها و تنها برای مسجد پول هدیه کنند، نیز کم نیستند. اما وقتی جامعه با سوالی از نوع 2014 مواجه باشد، مسجد ساختن مقام اول را در ضرورتهای جامعه از دست میدهد. بابه مزاری در دوران جنگهای کابل حتی یک افغانی برای ساختن و گرم کردم مسجد مصرف نکرد. این به معنای آن نبود که آن وقت مردم به مسجد ضرورت نداشتند یا بابه مزاری به مسجد احترام قایل نبود. اما ضرورتهایی که در برابر او قرار داشت، توجه به مسجد را در صدر مسایل قرار نمیداد. حالا با همان وضعیت رو به روییم. جامعه به صدها مشکلی دارد که از حیات تا کرامت و تا آزادیهایش را تهدید میکند. حالا اگر همین دوست خوشفکر ما را بگویید که از پول خود برای ساختن یک مکتب استفاده کند یا برای بچههایی که میروند دانشگاه، صندوق قرضهی تحصیلی بسازد که بعد از صد تقلا وقتی به صنف دوازده میرسند از دلهرهی مخارج دوران دانشگاه، تحصیلات خود را نیمهتمام نگذارند، دیده میشود که دهها گونه مرضِ گرده و جگر و قلب حوالهاش میشود! صندوق قرضهی تحصیلی را حتی میشود به گونهی یک تجارت درازمدت نیز حساب کرد. صندوق ایجاد شود و برای دانشجویان قرض فراهم شود که درس بخوانند و هر وقتی از دانشگاه بیرون شدند و صاحب معاش شدند این قرضه را با مقداری سود برای همین صندوق دوباره پرداخت کنند. این افراد اگر بخواهند تاجر شوند، باز هم این نوعی از کار است. اما هیچکدام این افراد حاضر نیستند این کار را کنند. دلیل واضح آن این است که اینها نسبت به سرمایه و پول خود بیاعتمادی دارند و فکر میکنند که گویا این سرمایه چیزی است که از آسمان افتاده و یا رایگان کف دست شان گذاشته شده است و حالا هر گونه خواسته باشند، از آن استفاده میکنند: حج میروند، نذر میکنند، یا در محرم مصرف میکنند. اینجا برنامه و حساب و کتابی نیست که سرمایه و پول فرد در یک منظومه روابط و سرنوشت جمعی نیز تعریف شود.
جامعهی هزاره از لحاظ روابط بینالمللی نیز فاقد هرگونه حمایت واقعاً قابل اعتماد است. این نکته را به طور واضحی میتوان ملاحظه کرد. محوریتهای سیاسی موجود در جامعهی هزاره هیچگونه حمایت و اعتماد بینالمللی را در عقب سیاستها و موضعگیریهای خویش ندارند. اینها امروز از حمایت ایران برخوردار نیستند. یعنی ایران آنگونه که مثلاً برای حزب الله یا حماس ریسک میکند برای هزارهها حاضر به ریسک کردن نیست. در رابطه با پاکستان و هند و ترکیه و روسیه و امریکا و اروپا نیز همین مقایسه را انجام دهید تا ببینید که کدام کشور واقعاً حاضر است برای سیاستها و مواضع سیاسی جامعهی هزاره حاضر به پرداخت هزینه باشد.
وقتی چشم میگردانیم متوجه میشویم که جامعهی هزاره از آن حمایت بینالمللیای که واقعاً بتواند رویش حساب کند، برخوردار نیست. حتی برای اینکه بگوییم فلان فرد معین عضو رابط بینالمللی ما است مشکل داریم. در هیچ یک از کشورهای دنیا حتی یک دیپلومات نداریم که به معنای واقعی کلمه بتواند برای یک ساعت با یک مقام بینالمللی دیدار کند و از جامعهی هزاره و سیاستها و راه حلهایی که این جامعه دارد، حرف بزند و دیدگاههای مدنی این جامعه و مواضع دموکراتیک آن را تبیین کند و بگوید که این جامعه در 9 سال گذشته چه رویکردهای سیاسی داشته و از کجا تا کجا رسیده و چه خواستههایی دارد.
جامعهی هزاره از لحاظ روانی نیز جامعهای بسیار آسیب پذیر است. آسیب پذیر به دلیل اینکه هنوز سرگردانی این جامعه پایان نیافته است. جامعهای که دارای ثبات باشد، هرچند این ثباتش به خرافه هم متکی باشد، بالاخره از لحاظ روانی اطمینان دارد. مثلاً وقتی که روسها به افغانستان تهاجم کرده بودند مردم احساس میکردند که نیروی بزرگ خدا پشت سر شان است. فعلاً شاید نتوانیم برای اینگونه باورها دلیل عقلانی پیدا کنیم. اما همین باور در ذهن مردم بود که احساس میکردند نیرویی پشت سر شان هست و با همین باور از لحاظ روانی تقویت میشدند. هر روز فشار بود، جنگ بود، وحشت و بمباران و قتل عام و بیرحمی حد و اندازهای نداشت، اما مردم از لحاظ روانی احساس ضعف نمیکردند. در جنگهای کابل نیز مردم از لحاظ روانی فوقالعاده قوی بودند. حالاوقتی به گذشته نگاه میکنیم دچار تعجب میشویم که چه چیزی باعث شده بود که مردم آنهمه با اطمینان و ثبات به مقاومت بپردازند. برای من واقعاً شگفتآور است که چه اتفاق افتاده بود که هیچ چیزی مردم را به لرزه نمیآورد و هیچ کسی فکر میکرد که مثلاً نان یا مرمی ندارد یا دشمن در چهار قدمی او کمین دارد.
اما حالا از لحاظ روانی شدیداً آسیبپذیر هستیم و دلیل آن به نظر من این است که ما در هیچ بخش دارای ثبات و اطمینان نیستیم و پای ما در هیچ جایی بند نیست. در نتیجه هر حادثهی کوچکی ما را به لرزه و وحشت میاندازد. من در دنمارک شبی سخنرانی کردم و پس از سخنرانی فرصتی پیش آمد که با عدهای از دوستان تمام شب را در منزل حاجی بشیر نشستیم و با هم بحث و سوال و جواب و جنجال داشتیم. در نزدیکیهای صبح یکی از افراد که داکتر بود دستش را بلند کرد و در حالی که میلرزید گفت که صحبتهای من او را ناآرام کرده و باعث شده است که دلش بتپد و جانش به لرزه افتاده است که چه کار میشود. میشد فهمید که وی چقدر ناراحت و نگران شده است. این نشانهای بود از وضعیتی که اکثریت مردم در جامعهی هزاره با آن دست و گریبان اند. شاید کسان زیادی باشند که خود را نگه میدارند، اما هر جایی که سوال 2014 با جدیت مطرح میشود، درک میشود که چقدر نگرانی و دلهره خلق میکند.
حساسیت سوال 2014 برای هزارهها نشانهی آن است که اینها از لحاظ روانی شدیداً آسیبپذیر اند. هر کسی از خود میپرسد که در 2014 واقعاً چه اتفاق میافتد؟ آیا به راستی به سال 1371 برگشت میکنیم و با همان وحشت و اضطرار مواجه میشویم؟ کسی نمیداند.
با این وضعیت ما از 2014 چگونه استقبال میکنیم؟
این سوال مهمی است که باید به آن بپردازیم. تا اینجا شاید به گونهای از جنبههای خالی و تاریک قضایا سخن گفته باشیم. اما اینها را همه از موقف کسی گفته ام که برغم نگرانی شدید، هنوز نشانههای دیگری را میبینم که ناامید نیستم.
یکی، به تعبیر معروف هزارهها، حس میکنم که ما فصل گاومُریها را گذشتانده ایم و این فصل گوسالهمُریها است که نباید زیاد تشویشی برای ما خلق کند. برعلاوه، اگر دقت کنیم، نکتههای دیگری را هم میبینیم که به نظر میرسد اگر از حالا تا 2014 هوشیارانه حرکت کنیم، شاید دشواریهای زیادی را از سر راه خود برداریم.
امیدواریها و امکانات ما چیست؟
اول، از لحاظ اجتماعی با یک متن پویا و پیامپذیر سر و کار داریم. این «متن» از لحاظ پختگی خود به همان مرحلهای رسیده است که واقعاً میشود رویش حساب و اعتماد کرد. بررسی خود را میتوانیم به گونهای از کابل تا تمام نقاط دنیا انجام دهیم. رشد در این متن، به خصوص در ده سال اخیر، به شکل تودهای و گروهی بوده است، هر چند در ظاهر دشوار باشد که نقطهی برجستهای را در آن نشاندهی کرد.
به طور مثال، وقتی در در متن جامعه با نسلی سر و کار داریم که به هیچ چیزی به سادگی تن نمیدهد و به هیچ چیزی به سادگی تمکین نمیکند، به خودی خود از نشانههای پختگی آن است. این نسل سوالهای جدی دارد، اما هر پاسخی نمیتواند آن را اقناع کند. بلی، از کنار پاسخها ساده نمیگذرد، برخی از پاسخها او را به هیجان میآورد و حتی با برخی از پاسخها حرکت میکند، اما هیچ پاسخی او را وادار به تمکین کرده نمیتواند. این امر را میتوان از جنبههای خاص نشانهی پختگی دانست.
اول، رویکرد در برابر جامعهی بینالمللی و دولت افغانستان
در این زمینه میتوان از نمونههای معینی یاد کرد. مثلاً برخوردی را که متن جامعهی هزاره در 9 سال گذشته با تحولات دموکراتیک و مدنی در کشور داشته است، نماد بسیار روشنی از یک پختگی سیاسی است. شما میبینید که در طول این 9 سال هزارهها به معنای واقعی کلمه از تبعیض و تعصبات گذشته فارغ نشده اند، اما در واکنشهای خود هیچ گاهی به طرحهای منفی و ماجراجویانه کشانده نشده اند. هزارهها به سادگی میتوانستند به بهانهی اینکه کسی به آنها توجه نکرده، چند نفر از سربازان یا کارمندان خارجی را به قتل برسانند. اما دیده میشود که حتی به اندازهی یک مورد جزئی هم چنین چیزی اتفاق نیفتاده است. پارسال در اوج فشار و ناامنی بر علیه نیروهای ناتو در سراسر افغانستان، نیروهای نیوزیلندی میرفتند در دشت ملاغلام یا یکاولنگ در مسابقات بزکشی اشتراک میکردند و تانک و موترهای خود را رها کرده و در خوشیها و تفریح مردم شریک میشدند. این تصویر چه چیزی را نشان میدهد؟ اعتمادی را که سربازان ناتو نسبت به این مردم پیدا کرده اند. من این رویکرد را یک رویکرد بسیار پخته و حسابشده میدانم. یعنی هیچگاهی تبعیض، تعصب و بیمهریهایی که در حق شان روا داشته شده، آنها را به اتخاذ رویکردهای منفی و ماجراجویانه سوق نداده است.
همین برخورد را از ناحیهی متن جامعهی هزاره با دولت کنونی نیز ملاحظه میکنیم. برغم تمام سیاستهای تبعیضی و غیر مسئولانه از ناحیهی زمامداران نظام کنونی، هزارهها در هیچ پروسهای که به حیثیت و سرنوشت عمومی کشور ارتباط مییافته است، برخوردی غیرمسئولانه نکرده اند.
دوم، رویکرد در برابر رهبران و مسئولان سیاسی جامعه
نحوهی برخوردی که متن جامعهی هزاره با رهبران و مسئولان سیاسی خود داشته است، به نظر میرسد باز هم از پختهترین نوع برخورد سیاسی بوده است. اگر دقت کنیم، در 9 سال گذشته، شدیدترین نقدها در مقایسه با تمام جوامع اتنیکی افغانستان بر رهبران سیاسی هزاره رفته است. آنچنان نقدی که در پارهای از موارد مایهی اعجاب میشود. شما در درون جامعهی تاجیک کسی را پیدا نمیتوانید که جرأت کرده و به اندازهی یک سطر در مورد فهیمخان یا قانونی یا عبدالله حرف جدیای نوشته باشد. به همینگونه است وضعیت جامعهی پشتون. کسی حتی به طور جدی نیامده تا پیامد برخورد طالبانی بر سرنوشت جامعهی پشتون را بررسی کند یا عملکردهای روشنفکران و زمامداران پشتون را مورد بررسی نقادانه قرار داده باشد. یک بار مسعود قیام تنها یک مقالهی کوتاه نوشت که در آن بر رفتار زمامداران پشتون بر علیه هزارهها و سایر اقوام افغانستان نقد شده بود، ملاحظه کردیم که با چه واکنشی در درون پشتونها مواجه شد.
حملهی طالبان و حزب اسلامی نقد مدنی نیست. آن واکنشی غیرمدنی در برابر تحولاتی است که به نام دموکراسی و جامعهی مدنی در افغانستان اتفاق افتاده است. طالبان و حزب اسلامی به بهانهی مخالفت با پروسهی جاری بیشترین آسیبها را به خود جامعهی پشتون رسانده اند.
اما وضعیت جامعهی هزاره متفاوت است. در درون این جامعه دیده میشود که مثلاً در مورد آقایان خلیلی و محقق و دیگران توفندهترین نقدها وجود داشته، اما هیچ گاهی این نقدها از لحاظ عملی به جایی نکشیده است که مردم را به رویکردهای ماجراجویانه و شقهآفرین کشانده باشد. دیده شده است که هر جایی اینها یک گام مثبت بر میدارند مردم، در اقشار و لایههای گوناگون خود، به حمایت شان بر میخیزند.
به نظر میرسد یکی از دلایلی که احزاب زیادی آمده و نمونهای را نشان داده، اما جا نیفتاده اند، ناشی از همین هوشیاری و پختگی سیاسی مردم بوده که نخواسته اند با نمونههای خود برخورد ناسنجیده کنند. میگویند بلی، نمونههای موجود ما ناقص و نامطلوب اند و باید در جستجوی نمونههای بهتر و کاملتر بود، اما تا وقتی که نمونههای قابل اعتماد دیگر نباشد، با نمونههای موجود نیز برخورد غیرمعقول نشود. این است که جنگ الگوها و نمونهها در درون جامعهی هزاره جریان داشته، اما هیچ گاهی از یک نمونه و الگو به عنوان حربهای بر علیه نمونهها و الگوهای دیگر استفاده نشده است. به همین علت است که میبینیم گام به گام فشار بر آقایان خلیلی و محقق زیادتر میشود، اما این فشارها هیچگاهی به مرحلهای نمیرسد که به یک انشقاق واقعی و زیانبار در درون جامعه تبدیل شود. این را هم میتوان نمونهای از پختگی سیاسی جامعه دانست.
سوم، رویکرد در برابر نهادها و پروسهی دموکراتیک
برخورد عمومی جامعهی هزاره با نهادهای دموکراتیک نیز جالب توجه است. هیچ کسی نمیگوید که دموکراسی متاع واقعاً خاص و ملموسی را در اختیار هزارهها گذاشته است. اما میبینیم که در انتخاباتها، و در پروسههای دموکراتیک و مدنی هزارهها از همه بیشتر هیجان و جدیت نشان داده اند. در روزهای اخیر پامیلا یک ژورنالیست امریکایی در واشنگتن پست مقالهای نوشته و در رابطه با انتخابات پارلمانی اخیر حرف میزند و یک پاراگراف خاص آن در مورد وضعیت جامعهی هزاره است که به نظر من قابل تأمل است. او جامعهی هزاره را با تعبیر «جامعهای شدیداً سازمانیافته و باانگیزه در افغانستان» مورد اشاره قرار میدهد. این در حالی است که خود ما یکی از ایرادهایی را که بر وضعیت کنونی خود داریم، این است که از رابطهی منسجم و سازمانیافته محرومیم. اما پامیلا وقتی از بیرون نگاه میکند، نقطهی مثبتی را نشاندهی میکند که به طور پنهان در این جامعه وجود دارد.
پامیلا در قسمت آخر همین پاراگراف قضاوت دیگری دارد که به نظر من تأییدکنندهی پختگی نسبی جامعهی هزاره است. او میگوید: در زمانی که دیگران اکثراً مصروف جنگ قدرت مبتنی بر فردیت اند، هزارهها راه نفوذ در نهادهای دموکراتیک و مدنی را در پیش گرفته اند. این هم حرف جالبی است. یعنی هزارهها جنگ فردیت در عرصهی قدرت ندارند، اما توجه شان را به سوی نهادهای دموکراتیک و مدنی معطوف ساخته اند، مثلاً میروند از قدرت رسانهها برای پیامرسانی خود استفاده میکنند، تعداد کرسیهای خود در پارلمان را بیشتر میسازند، وارد دانشگاهها میشوند و از امکانات تحصیلی استفاده میکنند، در طبقهی متوسط جامعه رشد میکنند و تجارت و اشتغال و تشبثات خصوصی را جدی میگیرند. این موارد برای کسانی که از بیرون نگاه میکنند و افغانستان را به عنوان یک کُل در نظر میگیرند، جالب به نظر میرسد. اینگونه رویکرد است که ثبات و اطمینان خلق میکند، نه اینکه فلانی وزیر و یا فلان کارهی دیگر شود یا نشود.
وقتی اینها را میبینیم نگوییم که کفایت میکند، اما احساس کنیم که چیزکی در درون این متن به عنوان نقطهی امیدبخش وجود دارد که بسیاریها را به همچون قضاوت میکشاند.
مثال دیگر را هم که میتوان یادآوری کرد، مربوط به برخورد روحانیون جامعهی هزاره در قبال تحولات مدنی کشور است. در طول 9 سال گذشته وقتی نگاه کنید یکی از روحانیون هزاره را نمییابید که به اندازهی آقای محسنی یک حرف غیر مسئولانه مطرح کرده باشد. روحانیون هزاره انتقاد کرده و حرف زده اند، اما یکی نبوده است که به رویکرد منفی و غیرمسئولانه روی آورده باشد. به طور مثال، این بار من با آقای صادقیزاده که نمایندهی آیت الله محقق کابلی در اروپا است، دیدارهایی داشتم. آقای صادقیزاده را میتوان نمایندهی نسل جدید روحانی هزاره قلمداد کرد. وی به عنوان نمایندهی آیت الله محقق کابلی در اروپا از صلاحیت بزرگی برخوردار است. دیدگاه آقای صادقیزاده نسبت به سیاست و سرنوشت جامعه و تحولاتی که در آینده اتفاق خواهد افتاد، به گونهای است که برای خیلیها الهامبخش است. دلیل این رویکرد مسئولانه آن است که وی نمایندهی متنی است که اکنون در کلیت خود به یک مرحلهای از پختگی سیاسی رسیده که با حوادث و تحولات جاری برخورد هوشمندانه میکند.
تصویر قابل قبول جامعهی هزاره در افکار عامهی بینالمللی امکان و زمینهی مناسب دیگری است که میتوان از آن نام برد. این تصویر از آن مقبولیتی برخوردار است که افراد و مراجع بینالمللی میتوانند روی آن حساب کنند. تجربهی این بار من، نشان میداد که جامعهی هزاره در مقایسه با سایر جوامع اتنیکی در افغانستان با معیارهای مختلفی که مجامع بینالمللی در عرصههای مطبوعات و حقوق بشر و حلقات مدنی دارند، از درجهی خیلی بلندی برخوردار است. منظورم از جامعه، متن جامعه است، نه سیاستی که به طور بالفعل از آن نمایندگی میکند. خیلیها احساس میکنند که در درون جامعهی هزاره تحولات به گونهای شکل گرفته است که ظرفیت نیکویی را برای ایجاد و تقویت نهادهای مدنی و دموکراتیک نشان میدهد.
امسال تصویر عایشه با بینی بریدهی او کانتراست عجیبی را در امریکا و کشورهای اروپایی ایجاد کرده است. در این کانتراست یک طرف جامعهای را نشان میدهد که به هر حال امکان و زمینهای دارد که دختری را به جرم استفاده از ابتداییترین حقش مثله میکنند و گوش و بینیاش را میبرند. ابتداییترین حق یعنی کسی میآید و او را شکنجه میکند، میزند، لت و کوب میکند، اما او در برابر این ستم نه غالمغال میکند، نه مقاومت میکند، نه ایستادگی میکند، نه به کوچه میرود و نه فریاد میکشد، تنها فرار میکند، اما به جرم همین فرار گیر میافتد و گوش و بینیاش بریده میشود.
فراموش نکنیم که این تصویر مثلهشده تصویری از افغانستان است و ظرفیتی را در افغانستان نشان میدهد. در همین حال، در یک سوی دیگر میبینید که دختران از دایکندی و ورس و بامیان بر میخیزند و بدون همراهی هیچ کسی از اعضای خانواده، میآیند کابل و مزار و هرات تا درس بخوانند. میآیند اینها میروند در بورسیههای بینالمللی اشتراک میکنند. این نشان میدهد که چه ظرفیتی در درون این جامعه وجود دارد.
نمونهی دیگر داکتر سیما سمر است که حالا از یک حرمت و اعتبار بزرگی در عرصهی بینالمللی برخوردار است. من به وضوح میدیدم که افراد مختلف در اقشار گوناگون، اعم از دانشگاهیان تا فعالان حقوق بشری و مدنی و مردم عادی از او با چه حرمتی یاد میکردند. برای دنیا او همان زنی است که صدای زنان افغانستان را بلند کرده و در جامعهای مانند افغانستان از حقوق بشر دفاع کرده و در برابر تمام نیروهای بنیادگرا ایستادگی میکند، بدون اینکه دچار خطای مدهشی در موضعگیریهای خود شود و یا در مأموریت خود بیم و هراسی به دل راه دهد.
کسان زیادی بودند که از من در مورد امنیت داکتر سیما سمر میپرسیدند و اینکه او چگونه زندگی دارد و چگونه با چالشهای امنیتی مقابله میکند. وقتی میگفتم که خانهاش در کارته سه است و در مقابل خانهاش حتی یک گارد محافظتی هم ندارد و در تمام محافل به سادگی اشتراک میکند، دچار تعجب میشدند. اما در عین حال، این حس را داشتند که او در درون جامعهی خود از حمایت وسیعی برخوردار است و متن جامعهاش پذیرای او و حرفها و موضع اویند. حبیبه سرابی به عنوان یک والی زن و عذرا جعفری به عنوان یک شهردار بخشهای دیگری از این تصویر را در دنیا نمایندگی میکنند. به همین ترتیب، الهه سرور است که به خصوص با یکی دو مصاحبهای که در تلویزیون آلمان داشته، و به خصوص آهنگ سنگسارش که او را به عنوان یک صدای هنرمند در جهان معرفی کرده است. اینها همه نمونههایی از ظرفیت جامعهی هزاره اند و اگر دقت کنیم، همهی اینها به عنوان تصویرهای قابل قبول در افکار عامه بینالمللی امکانات و زمینههای خوبی را برای مطرح شدن نسل کنونی ما ایجاد کرده است.
زمینهی مساعد برای پیامرسانی در عرصهی بینالمللی امکان دیگری است که در اختیار خود داریم. قبل بر این من مثل اکثریت افراد جامعهی خود به این تصور بودم که شاید به دلیل القائات نادرست، گوشهای بینالمللی در برابر شنیدن حرفها و پیامهای ما بسته است و چشمهای شان نمیتواند تصویرهای ما را به روشنی و شفافیت ببیند. این بار متوجه شدم که برعکس، گوشها و چشمهای زیادی وجود دارند که باز اند تا حرف بشنوند و تصویر ببینند. حد اقل در طول پنج ماه یا بیشتر کسی را ندیدم که در هر مرتبهای بوده باشد، وقتی حرف و پیام روشنی دریافت میکرد در برابر آن بیتفاوتی نشان دهد و یا با یک قضاوت پیشین بگوید که گویا ما همه چیز را در مورد شما میدانیم. متوجه شدم که در بین این افراد، از نظامیان تا ملکیها و از افراد اکادمیک تا افراد عادی، کسان زیادی هستند که سخن میشنوند و آمادهی شنیدن و پذیرش سخن اند. بنابراین، حالا مهم برای ما این است که ببینیم سخن و پیام ما چیست تا برای دیگران انتقال دهیم.
تکانهی بزرگی که در اندام جامعه شاهد هستیم، امکان بزرگ دیگری است که خوشبینیهای ما را توجیه میکند. جامعهای که تکان خورده و بیم کرده باشد، جامعهای امیدبخش است. متن جامعهی هزاره اکنون جوانان باهوش و باابتکاری را شاهد است که برای تبارز بخشیدن ابتکارات خود منتظر هیچ کسی نمیمانند. در این متن همه به حرکت افتاده اند و در تکاپوی راه نجات اند.
پیش از این نیز در جایی گفته ام که یکی از خوشبختیهای جامعهی هزاره شاید این باشد که بعد از بابه مزاری هوس رهبران کاریزماتیک را در درون خود کشته است. با همچون رهبران به هیجان میآید، اما وقتی کسی را در مرتبه و مقام بابه مزاری ندید، به سادگی رهایش میکند. جامعهای که رهبر نداشته باشد هر فرد آن دست خود را بر سر خود پاک میکند. در ظاهر امر، این نکته رنجدهنده است، اما اگر دقت کنیم، خود میتواند مرحلهای از یک تحول بزرگ در اندام جامعه نیز قلمداد شود.
ما در سال 81 و 82 صدها نفر را داشتیم که پشت دروازههای رهبران ایستاده و صف میکشیدند تا مشکلات شان در دانشگاه یا ادارهی دولتی حل شود، اما وقتی سر شان به سنگ خورد و به این نتیجه رسیدند که این اشخاص نمیتوانند و یا به همهی کارها نمیرسند، هر کسی با پای خود رفت و حالا میبینیم که هزاران فرد راه خود را به اتکای نفس خود باز کرده اند، بدون اینکه محتاج من و تو و کسی دیگر باشند. شما وقتی جامعهای داشته باشید که هر فرد آن راه خود را با ابتکار خود باز کند باید امیدوار شوید.
چه باید کرد؟
قسمت آخر حرف من است. بگذارید این سوال کلاسیک را مطرح کنم که آیا میتوان خلای محوریت سیاسی را در درون جامعهی خود رفع کرد؟
این سوال مهمی است که حالا در همه جا به عنوان یک نکتهی جدی مطرح است. پاسخ من، برخلاف توقعات بسیاریها، همواره این بوده است که: نه. معتقدم که نه تنها این خلا را رفع کرده نمیتوانیم، که این سنگ را حتی تلاش نکنیم تا برداریم. بگذارید بگویم که دلیل من چیست که نمیتوانیم حزب سیاسی بسازیم.
اول، حزب سیاسی فراقومی ضرورت دموکراتیک ماست. اما وقتی در درون شقههای ملی افغانستان ظرفیتی برای ساختن حزب ملی وجود نداشته باشد، حزب ملی را به زور نمیتوان ایجاد کرد. استاد سرامد شاهد است که ما از سالهای 2003 و 2004 به بعد در همین راستا تلاش کرده ایم که اگر قرار است حزبی ساخته شود باید افراد همسویی از جامعهی تاجیک و پشتون و ازبک و ترکمن و کسان دیگر را با خود داشته باشیم که حد اقل یک چتر ملی ایجاد کند و بتوانیم در عرصهی ملی حرکت کنیم.
برای این مأمول راه رفته و کار کرده و در بسیاری موارد حتی تا نوشتن اساسنامه هم پیش رفته ایم، اما هیچگاه وارد مرحلهی عملی نشده ایم. دلیلش این بوده که ما نمیتوانستیم بر ظرفیتهایی تکیه کنیم که قابل اعتماد نیستند. چتر پشتونی یا تاجیکی و یا پوششی برای افراد و قدرتمندانی معین برای ما قابل قبول نبود. فراتر از آن ظرفیتی که ما در آرزویش بودیم، مساعد نشد. خوب است بگویم که برخی از افرادی که ما با آنها کار کردیم در مقیاس افغانستان آدمهای کوچکی نبودند. از اسپنتا گرفته تا یوسف پشتون و اتمر و اشرف غنی احمدزی تا داکتر سیما و عبدالحمید مبارز و قرقین و دادفر و داود صبا و کبیر رنجبر و همهی این افراد. بااینهم، اعتراف میکنم که به جایی نرسیده ایم.
و اماوقتی حزب فراقومی ساخته نمیتوانیم،چرا باید حزب درون قومی نسازیم؟
به اعتقاد ما حزب درونقومی چیزی جز یک شقهی اضافی در کنار سایر شقهها نیست. شما حزبی بسازید که حزب بسیار مقدس و خوبی هم شود که همهی مردم به آن احترام قایل باشند امکان ندارد که آقایان خلیلی و محقق و امثال آنان را پس بزند. امکان ندارد که این اشخاص را وادار کنید که به شما و کار تان تسلیم شوند. نتیجه این میشود که این حزب نه تنها تمام جامعه را در بر نمیگیرد، بلکه میتواند یک شقه در کنار شقههای دیگر ایجاد کند و جامعه را بیشتر دچار پراکندگی و انشقاق سازد. حتی گیریم که شما به آن مرحلهای از پختگی برسید که همه یک بارگی بیایند و بر اساس یک اضطرار که از 2014 هم ترسیده باشند، زیر یک چتر جمع شوند، تازه چالشهای واقعی شما از همین جا شروع میشود. زیرا حزب قومی و سکتاریستی به خودی خود شقهآفرین در درون ملت میشود و شما باید در تعریف موقعیت جدید خود از نو مایه بگذارید.
چه راه حل داریم؟
در جریان مطالعاتی که امسال داشتم، با اصطلاح تازهای که رو به رو شدم، اصطلاح «حزب سیاسی سایه» بود. حس میکنم این اصطلاح برای رسیدگی به نیاز سیاسیای که ما در افغانستان داریم، میتواند قابل تأمل باشد.
کشور ما از لحاظ گروهی با مشکلات عظیمی رو به رو است و از لحاظ روابط شقههای اتنیکی دشواریهای زیادی دارد. به همین ترتیب، جامعهی هزاره نیز با ناگزیریهای خاص خود مواجه است که نمیتوان به سادگی برای آنها راه حل عملی و عاجل پیدا کرد.
حزب سیاسی سایه، در حقیقت کاپیای از «کابینهی سایه» است که در انگلستان وجود دارد. در انگلستان حزب بر سر اقتدار قدرت واقعی را در اختیار دارد. این حزب حکومت را اداره میکند و تمام وزارتخانهها را در اختیار دارد. اما حزب مخالف که انتخابات را باخته است، برای اینکه بتواند در برابر هر طرح حکومت طرح بدیل داشته باشد، از موقف کابینهی سایه عمل میکند.
در دورهای که جامعه میتواند با انگیزههای ایدئولوژیک حرکت کند ساختن حزب سیاسی آسان است. سه چهار مورد آرمان و یا ارزشهای مشترک کافی است تا عدهی زیادی از مردم را دور هم جمع کند و حرکتی را به راه اندازد. اما وقتی جامعه، جامعهی مدنی و باز و دموکراتیک باشد، امکان ندارد که بتوان در حول ارزشهای معین افراد را جمع کرد. سوال این است که در همچون حالت چه کاری میتوان انجام داد که ضرورتهای سیاسی جامعه مرفوع شود، بدون اینکه جامعه از لحاظ تنظیم روابط درون گروهی خود دچار مشکل شود.
حزب سیاسی سایه تمام کارکردهای حزب سیاسی را انجام میدهد، بدون اینکه ناگزیریهای حزب سیاسی را با خود داشته باشد. با حزب سیاسی سه کار مهم میشود انجام داد:
اول، ایجاد انسجام در بین افراد. به دلایل مختلف میتوان انسجام ایجاد کرد، بدون اینکه ناگزیر به داشتن حزب سیاسی شد.
دوم، عام ساختن آموزش و آگاهی سیاسی در جامعه. موفقترین حزب سیاسی همان است که از لحاظ آموزش و آگاهی سیاسی بیشترین مقدار تأثیرگذاری را بر افراد جامعه داشته باشد. حالا میتوان آموزش و آگاهی سیاسی را در جامعه عام ساخت، بدون اینکه الزاماً حزب سیاسی داشت. کاری که همین اکنون ما انجام میدهیم، نوعی از آموزش و آگاهی سیاسی است. با هم در مورد مسایل سیاسی کشور یا جهان حرف میزنیم، بحث و گفت و گو میکنیم، به این ترتیب، آموزش و آگاهی سیاسی در درون جامعه عام میشود، بدون اینکه الزاماً اسم حزب سیاسی را روی خود داشته باشیم و یا با ناگزیریهای حزب سیاسی مواجه باشیم. ما از همین جا میتوانیم با هر یک از رهبران سیاسی حرف بزنیم، بدون اینکه موقعیت حزبی ما در این امر مشکل خلق کند. اما اگر حزب سیاسی داشته باشیم، هر جایی که برویم، ناگزیر باید از موقعیت حزبی حرف بزنیم و روشن است که طرف مقابل هم واکنش حزبی نشان میدهد.
سوم، ایجاد و تأمین رابطههای بینالمللی. وقتی از رابطهی بینالمللی حرف میزنیم، از همین نقطهای که هستیم تا آخر خط رابطه تأمین میکنیم. باز هم ضرورت نداریم که حتما حزب سیاسی داشته باشیم تا بتوانیم رابطهی بینالمللی خود را تأمین کنیم. به طور مثال، افراد زیادی هستند که همین حالا مصروف تأمین رابطهی گسترده در سطح بینالمللی هستند، بدون اینکه حس کرده باشند در این کار خود دچار مشکل بوده و یا حرف مردم خود را گفته نتوانند. حد اقل تجربهی من چنین است. امسال در جریان برنامههایی که داشتیم و به اصطلاح از «رویهی دیگر داستان» با مخاطبان خود سخن میگفتم، هیچگاهی حس نمیکردم که عدم تعلق به یک حزب سیاسی برای من مشکلی خلق میکند.
این کار را همچنان میتوان دوام داد و از طریق صدها فرد میتوان به طورهمزمان پیامرسانی کرد و رابطه برقرار نمود و جامعهی جهانی را با حرفهای خود متقاعد ساخت، اما ضرور نیست که برای این کار به حزب سیاسی متعلق بود. اینجا تنها لازم است که نقطههای مشترک پیام خود را درک کرد و در این نقطهها به هم پیوند یافت. نمی گویم که پیدا کردن و یا پرورش دادن این نقطههای مشترک کاری سهل و آسان است، اما معتقدم که اگر آگاهان جامعه به اهمیت این مأمول پی ببرند، ناممکن نیز نخواهد ماند.
فکر میکنم یکی از چالشها و آزمونهای بزرگ در برابر آگاهی نوین سیاسی در جامعه، پیدا کردن همچون طرحی است که از ورای آن بتوان به نیازهای سیاسی جامعه پاسخ گفت، بدون اینکه برای انجام آن به پرداخت هزینههای گزاف ناگزیر شد. وقتی هنوز به دلایل گونه گون امکان آن را نداشته باشیم که تمام روابط خود را به طور رسمین در چوکاتی معین و سازمانیافته تنظیم کنیم، میتوانیم به گونههای دیگر به امور خود رسیدگی کنیم. یعنی میتوان فضای مشترک زندگی سیاسی را برای خود ایجاد کرد، بدون اینکه ناگزیریهای خود را بر یکدیگر بار نمود.
به طور مثال، من در اینجا حرف میزنم، استاد ندام حرف مرا گوش میکند و میرود. ممکن است فردا به عنوان یک انسان، خبط سیاسیای را مرتکب شوم که به هیچ صورت قابل توجیه نباشد. در این حالت، استاد ندام مجبور نیست که باج سخن مرا بدهد، زیرا ما به حزب سیاسی تعلق نداریم؛ اما اگر حزب سیاسی رسمی داشته باشیم، وقتی اینجا من حرفی میزنم، او باید به هر حال، تمام عمل یا حرف مرا توجیه کند.
در پایان، میخواهم به طور خلاصه بگویم که سال 2014 برای همهی ما سال مهم و سرنوشتسازی است. همهی توانمندیها و امکانات ما در این سال مورد آزمون جدی قرار میگیرد. خوب است با توجه به بدترین احتمالات خود را آماده سازیم و مطابق آن عمل کنیم. اگر این بدترین احتمالات واقع شد، غافلگیر نخواهیم شد و اگر این احتمالات واقع نشد، باز هم زیان نکرده ایم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر