۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

2014 حامل چه پیام و هوشداری است؟


(سخنرانی در کابل – جدی 1389)

بسم الله الرحمن الرحیم

سرفصل حرف‏هایی را که اینجا می‏خواهم بگویم، 2014 است. سال 2014 همان سالی است که به طور رسمی اعلام شده است که نیروهای ناتو و در رأس همه نیروهای ایالات متحده‏ی امریکا از افغانستان خارج می‏شود.
شاید کسان زیادی در اطراف ما باشند که هنوز هم 2014 را به عنوان یک نقطه‏ی بسیار جدی مورد توجه قرار ندهند. شاید هم به دلیل این باشد که برخی‏ها اطمینان‏هایی را برای خود داشته و از جاهای خاصی چراغ سبز گرفته باشند که هیچگونه آسیبی در 2014 متوجه آنان نخواهد بود. برخی‏های دیگر هم شاید به دلیل این باشد که واقعاً هیچ تجربه‏ای از تاریخ سیاسی افغانستان نگرفته اند و حس می‏کنند که خوب، بالاخره هر چه باشد به عنوان یک تجربه‏ی تازه اتفاقی می‏افتد و ما با آن می‏سازیم و پیش می‏رویم. برخی‏های دیگر هم شاید هنوز غافل باشند، به همان تعبیر قرآنی که می‏گوید: «اقترب للناس حسابهم و هم فی غفلتهم معرضون» (فصل حساب‏رسی مردم نزدیک است، ولی آنها در غفلت خود روگردان هستند». شاید این همان دسته‏ای باشد که از درک واقعیت‏ها عاجز بوده و در برابر واقعیت‏ها با چشم و گوش باز برخورد نکنند.
اما من به دو دلیل مشخص از 2014 دچار بیم بوده و احساس نگرانی دارم:
اول، به دلیل اینکه حد اقل در دو دهه‏ی اخیر یکی از کسانی بوده ام که تجربه‏ی خونباری را از یک فصل تقریباً مشابه دارم: سال 1992، وقتی که حکومت داکتر نجیب الله، چهار سال بعد از خروج نیروهای اتحاد شوروی، سقوط کرد. 2014 برای من دقیقاً زنگ 1992 را به صدا می‏آورد.
دوم، به دلیل اینکه در همین اواخر رفته ام تا امریکا و با اشخاص و مراجع مختلفی در ارتباط بوده ام که این حوادث، به هر حال، در همان جا و با تصمیم آنها شکل می‏گیرد؛ یعنی در همان جا است که کسانی تصمیم می‏گیرند در سال 2014 با افغانستان و نیروهای خود در این کشور چه کار کنند.
از ورای این دلایل نکته‏هایی به نظرم می‏رسند که حس می‏کنم نگرانی و بیم مرا توجیه می‏کنند. این نگرانی تنها به این دلیل نیست که نیروهای امریکا از افغانستان خارج می‏شود، بلکه بیشتر به دلیل عدم آمادگی ما برای مواجهه‏ی درست و قابل اطمینان با حوادث و واقعیت‏های کشور ما نیز هست.
با این وجود، تا سال 2014 بیش از سه سال فاصله داریم. در این مدت، فرصت برای کار کردن و جلوگیری از حوادث ناگوار و نامطلوب کم نیست. این امکان وجود دارد که به مسئولیت‏های فردی و اجتماعی/گروهی خود رسیدگی کرد.
در اینکه سال 2014 بیم‏ها و هوشدارهایی را برای ما دارد، جای شکی نیست. در عین حال، امیدواری‏ها و امکاناتی نیز هستند که نسل ما، در مقایسه با نسل‏های پیشین در اختیار خود دارند. اما آیا در روشنایی بیم و هوشدارهایی که از 2014 می‏گیریم و با توجه به امکانات و زمینه‏هایی که در اختیار خود داریم، می‏توانیم به سوال «چه باید کرد؟» پاسخ مناسب داشته باشیم؟
***
آیا ناتو واقعاً از افغانستان خارج می‏شود؟
این سوال در حلقات مختلف، به خصوص در عرصه‏ی رسانه‏ها و کسانی که در حوزه‏ی سیاست دخیل هستند، به گونه‏های مختلف پاسخ پیدا می‏کند. من از جمع کسانی هستم که می‏گویند بلی، ناتو از افغانستان خارج می‏شود. هر کسی که استدلالی برای رد این حرف داشته باشد و بگوید که ناتو از افغانستان خارج نمی‏شود، عجالتاً به نظر نمی‏رسد دلیل قناعت‏بخشی در اختیار داشته باشد و در نتیجه، جز اغفال چیز دیگری به بار نمی‏آورد. ظاهراً وقتی برای خود تلقین کنیم که در 2014 نیروهای امریکایی از افغانستان بیرون نمی‏شوند، اولین نتیجه‏اش این خواهد بود که با خود بگوییم: خوب، وقتی آنها بیرون نمی‏شوند ما می‏توانیم وضعیت را به همین گونه‏ای که هست، دوام دهیم و زیاد نگران نباشیم و بیم نداشته باشیم.

چرا باید گفت که ناتو از افغانستان خارج می‏شود؟
دلایل مشخصی که من دارم، می‏تواند در دو دسته بخش‏بندی شود: یکی، ناکامی ناتو در مأموریت آنها در افغانستان؛ و دیگری، بحران‏های خردکننده‏ای که کشورهای عضو ناتو در داخل سرزمین‏های خود با آن درگیر اند.
ناکامی ناتو در مأموریت آن در افغانستان ادعایی نیست که من داشته باشم، بلکه برداشت کسانی است که به اصطلاح سازنده‏ی اصلی سیاست در حلقات جامعه‏ی امریکایی و اروپا محسوب می‏شوند. برعلاوه، این برداشت در سایر نقاط دنیا نیز وجود دارد. در برنامه‏ی چهارماهه‏ی دانشگاه یل، حد اقل با پانزده نفر از پانزده کشور دنیا در ارتباط بودم. حس مشترک همه‏ی اینها تقریباً آن بود که مأموریت ناتو در افغانستان ناکام بوده است. این افراد شامل کسانی می‏شدند که از ماسکو، بروکسل، برلن، لندن، نیکاراگوا، مکزیک، اندونیزیا، سودان، افریقای جنوبی، استرالیا، چین، ایالات متحده‏ی امریکا و یا تونیس آمده بودند. با اندک تفاوت‏هایی که احتمالاً در سطح معلومات و برداشت‏های این جمع وجود داشته باشد، تقریباً همه در این نقطه اشتراک داشتند که ناتو در مأموریت خود در افغانستان ناکام بوده است. چرا؟ . . .

مأموریت ناتو در افغانستان اساساً چه بوده است؟
یکی از اولین اهداف ناتو مبارزه با تروریسم بود. می‏گفتند که ما برای تأمین امنیت خود می‏رویم به افغانستان که لانه‏ی تروریسم شده و تروریسم را در همانجا در ریشه خفه می‏کنیم. حالا 9 سال بعد می‏بینیم که تروریسم، حد اقل در همان جاهایی که جستجو می‏شد، نه تنها خفه نشده، که برعکس، ناتو را زمین‏گیر کرده است. 150 هزار نیروی ناتو در افغانستان، پای خود را در گودالی می‏بیند که نه ماندن در آن باصرفه است و نه بیرون آمدن از آن. فرق نمی‏کند که القاعده یا اسامه بن لادن مستقیماً طرف حمله است یا طالبان. اینها شبکه‏ی به‏هم‏پیوسته‏ای دارند که در چوکات همان شبکه عمل می‏کنند. تروریسم همین است که در هر جایی نیروهای ناتو و ارتش و پولیس افغانستان را مورد حمله قرار می‏دهد. تعداد تلفات ناتو و قوای مسلح افغانستان در سال جاری به شکل بی‏سابقه‏ای بالا رفت و وحشت و سراسیمگی در درون نیروهای ناتو افزایش یافته که خود به معنای آن است که تروریسم شکست نخورده است.
هدف دوم ناتو تأمین منافع کشورهای عضو آن در افغانستان بود. کسان زیادی از همان ابتدا این برداشت واقع‏بینانه را داشتند که نیروهای ناتو در افغانستان به خاطر خدا و امام زمان نیامده اند. آمده اند تا منافع کشورهایی را که به آنها ارتباط دارند تأمین کنند. ولی اکنون می‏بینیم که نیروهای ناتو در این مأموریت خود نیز ناکام مانده اند. منافع ناتو هر چه باشد بالاخره با افراد و مراجعی مشخص در افغانستان در ارتباط قرار می‏گیرند. ناتو نه تنها نتوانسته است طالبان را قناعت دهد که دست از جنگ بکشند و به پروسه‏ی صلح و ثبات افغانستان بپیوندند که حتی مقامات حکومت افغانستان را هم با خود همنوا نساخته است. سخنانی که بین مقامات سیاسی دولت افغانستان و کشورهای عضو ناتو رد و بدل می‏شود، بیانگر آن است که هر چه باشد در رابطه‏ی آنان عنصر رضایت وجود ندارد. به وضوح دیده می‏شود که سخنان دوستانه در وسط آنها تبادله نمی‏شود. منافع ناتو به هر شکلی تعریف شود، بالاخره باید با کسانی در افغانستان مرتبط باشد. وقتی این ارتباط حاوی رضایت و خوشنودی نباشد، به معنای آن است که ناتو در این عرصه هم موفقیتی نداشته است.
هدف یا مأموریت سومی را که ناتو در ابتدای ورود خود به افغانستان برای جلب افکار عامه‏ی کشورهای خود بیان می‏کرد، عبارت بود از ایجاد و تقویت نهادهای مدنی و دموکراسی در افغانستان. در این عرصه هم دیده می‏شود که ناتو موفقیت زیادی ندارد. حد اقل موفقیت ناتو در حدی نیست که بتواند آن را برای افکار عامه‏ی خود بیان کند. تنها در سال 2010 بود که تصویر بینی بریده‏ی عایشه از افغانستان رفت و در سراسر دنیا پخش شد. در همین سال بود که چند مورد از سنگسار و اعدام زنان و مردان در افغانستان به بیرون گزارش داده شد. در همین سال بود که بدترین موارد نقض حقوق بشر، نقض قانون اساسی توسط زمامداران ارشد حکومتی، و فسادهای شرم‏آور اداری اتفاق افتاد. اینها همه بیانگر آن است که رشد و تقویت دموکراسی و نهادهای مدنی هم که از اهداف عمده‏ی ناتو محسوب می‏شد، به نتیجه نرسیده و موفقیت خاصی نداشته است.
آنچه ذکر شد، بخش اول دلایلی است که نشان می‏دهد وقتی ناتو در مأموریت خود احساس ناکامی کند، از افغانستان بیرون می‏شود.

کشورهای ناتو درگیر بحران اقتصادی اند
بخش دوم دلایل من به مشکلات و بحران‏هایی اشاره دارد که کشورهای عضو ناتو در داخل سرزمین‏های خود با آن مواجه اند. یکی از عمده‏ترین مشکلاتی که برای کشورهای عضو ناتو مهم است، بحران اقتصادی‏ای است که مقابله با آن در صدر توجهات کشورهای غربی، مخصوصاً ایالات متحده‏ی امریکا قرار گرفته است.
برعلاوه‏ی بحران اقتصادی در صورت عام، دو بحران عمده‏ی دیگر را نیز می‏توان در امریکا شناسایی کرد که ما در اینجا اغلباً متوجه آن نمی‏شویم. حد اقل من از این دو بحران به شدتی که این بار متوجه شدم، اطلاع نداشتم. یکی از این بحران‏ها فاصله‏ی طبقاتی شدیدی است که در جامعه‏ی امریکایی در حال رشد است. امریکا یک نظام کاپیتالیستی دارد. این نظام با اکثر کشورهای اروپایی تفاوت دارد. اکثر کشورهای اروپایی دارای نظام سوسیال‏دموکراسی اند. در این کشورها تلاش می‏شود که از امکانات عامه برای رفاه عامه استفاده شود. به طور مثال، در کشورهای اسکاندیناوی برعلاوه‏ی مالیات، منابع و امکانات زیادی دارند که از همه‏ی آنها برای تأمین رفاه عامه استفاده می‏شود. کسانی که به عنوان یک مهاجر، به یکی از کشورهای اسکاندیناوی وارد شود، بلامعطلی از تمام امتیازاتی برخوردار می‏شود که شهروندان اصلی آن کشورها برخوردار اند. صحت، آموزش، غذا و مسکن وی از بودجه‏ی عمومی تأمین می‏شود و تا زمانی که نتواند مشکلات خود را به درستی حل کند، از حقی به نام سوسیال برخوردار می‏شود.
چنین امتیازی در امریکا وجود ندارد. به عبارتی دیگر، امریکا دارای نظامی است مطلقاً کاپیتالیستی. در آنجا رقابت آزاد است. هر کسی مسنول سرنوشت و زندگی خود است. هر کسی باید کار کند. کسی جلو کار کردن و فعالیت آزاد کسی را نمی‏گیرد. اما کسی از بودجه‏ی عمومی حق ندارد که برای کسی دیگر که مثلاً گرسنه یا گدا می‏ماند، چیزی بدهد. خدمات رفاهی عامه در امریکا مانند اروپا نیست. البته برخی که از کشورهای درگیر بحران مهاجر می‏شوند، به گونه‏ی استثنایی چند سالی تحت حمایت دولت امریکا قرار می‏گیرند، اما این حمایت از امور استثنایی است که در نظام کاپیتالیستی امریکا که مبتنی بر مسئولیت و تلاش فردی است، سازگاری ندارد. به همین علت، هر کسی که در امریکا به سن هجده سالگی می‏رسد، مکلف است که کار کند. زن یا مرد فرقی نمی‏کند. هر کسی باید خودش مشکلات خود را مرفوع سازد. حساب‏گیری و حساب‏رسی در جامعه‏ی امریکایی به حدی شدید است که فرزندان با والدین خود باید در یک محاسبه‏ی دقیق راه بروند. نان و پول و کمک و هر چیزی که تبادله می‏کنند باید حساب و کتاب معینی داشته باشد.
در جامعه‏ی امریکایی، اندیویدیوالیسم یا فردیت‏گرایی بیشتر از جوامع دیگری که ما در زمان خود می‏شناسیم، نهادینه شده و استقرار پیدا کرده است. اکنون همین وضعیت جامعه‏ی امریکایی را درگیر فاصله‏ی طبقاتی شدیدی ساخته است.
کسی به نام تونی هال، حدود 21 سال در کنگره‏ی امریکا نماینده بوده و این طولانی‏ترین دوران در تاریخ کنگره‏ی امریکا است که یک فرد به طور پیهم از مردم نمایندگی کرده است. تونی هال، فعلاً یک فیلانتروپیست است، یعنی کسی که مصروف خدمات بشری و انسانی است و از دولت و نظام امریکا در سازمان جهانی غذا نمایندگی می‏کند و با گرسنگی در کشورهای گونه‏گون افریقایی و هند و افغانستان مجادله دارد. او شبی مهمان یکی از برنامه‏های ما بود و در جریان صحبت‏هایی که داشت برخی از مشکلاتی را که فعلاً جامعه‏ی امریکایی درگیر آن هست، بیان کرد. از جمله، آنچه را من اولین بار از زبان وی می‏شنیدم، این بود که بیش از 47 میلیون انسان در امریکا در نزدیک خط فقر قرار دارند. معیاری که در اغلب کشورهای جهان برای شناسایی خط فقر وجود دارد این است که می‏گویند اگر کسی روزانه یک دالر عاید نداشته باشد، پایین‏تر از خط فقر قرار دارد. در امریکا، البته معیار خط فقر با کشورهای دیگر متفاوت است، اما بااینهم، خط فقر متناسب با جامعه‏ی امریکایی همان مفهومی را می‏رساند که ما در کشورهای دیگر داریم. خط فقر، یا داشتن یک دالر برای ما در اینجا به معنای داشتن 50 افغانی است که ممکن است بگوییم با آن حد اقل 5 نان می‏شود خرید. در امریکا همین یک دالر را با معیار زندگی امریکایی بالا ببرید تا به جایی که در همان جامعه معادل تنها پنج نان در وضعیت زندگی فقیرانه‏ی ما باشد. حالا فکر کنید که 47 میلیون انسان در این وضعیت به سر می‏برند.
سایتی است که آمار و ارقام مرتبط با وضعیت کار و اقتصاد و قرض و محاسبات مالی امریکا را به طور جاری نمایش می‏دهد. این سایت (usdebtclock. org) را که ملاحظه کنید، با آمارهای تکان دهنده‏ای مواجه می‏شوید. در این سایت برعلاوه‏ی اینکه قرض موجوده‏ی امریکا را بالاتر از 14 تریلیون دالر نشان می‏دهد، از وضعیت عمومی فقر و بحران اقتصادی در جامعه‏ی امریکایی نیز خبر می‏دهد.
جامعه‏ی امریکایی شدیداً وابسته شده است به تکنولوژی که در امریکا رشد بی‏سابقه‏ای دارد. همانگونه که می‏دانیم، تکنولوژی دو پیامد دارد: اول، تولید را به شکل بی‏سابقه‏ای بالا می‏برد. با ماشین و تکنولوژی جدید آنقدر تولید می‏شود که در گذشته سابقه نداشته است. در نتیجه، ثروت را به همان میزان متمرکز می‏سازد. از طرفی دیگر، تکنولوژی در زمان ما شدیداً کامپیوتری شده است. در نتیجه، قسمت زیادی از فعالیت‏های مغزی‏ای که در گذشته توسط انسان صورت می‏گرفت و نظام اداری و اقتصادی جهان بر اساس آن می‏چرخید، حالا همه به کامپیوتر واگزار شده است. در نتیجه، یک کامپیوتر غول‏پیکر هزاران مغز دیگر را از کار بیرون می‏کند. چه این کار در بانک باشد یا در ادارات یا شرکت‏ها. وقتی مغزهای انسانی از کار برکنار شده و فعالیت شان به کامپیوتر واگزار شود، معلوم است که چه تحولی در تمام نظام زندگی بشر اتفاق می‏افتد. ممکن است باز هم چند مغز بزرگی باشند که کامپیوترها را اداره کنند، اما وقتی دقت شود، دیده می‏شود که هزاران نفر دیگر بی‏کار می‏شوند. اینها همه می‏افتند پایین. بدینگونه وقتی شغل‏ها لایه به لایه پایین بیفتند بالاخره به مرحله‏ای می‏رسد که هر کسی که استعداد و توانمندی بیشتری داشته باشد، می‏آید شغلی را می‏گیرد که قبلاً حاضر نبود آن را انجام دهد. مثلاً کسی که قبلاً اندکی امکان بهتر داشت معلمی نمی‏کرد، ولی حالا چون کار دیگری نمی‏یابد، شغل معلمی را می‏گیرد و به جای او، کسان دیگری که معلم بودند، باید بروند به شغل‏هایی چون تاکسی‏رانی یا دربانی قناعت کنند. این حرف‏ها بدان معنا نیست که در امریکا شغل وجود ندارد. شغل هست، اما این شغل دیگر از آن جنس شغل‏هایی نیست که شما بتوانید آن را حاصل رشد و فعالیت مغزی انسان بدانید. مثلاً وقتی وارد مارکیت‏ها شوید، ده‏ها انسان را می‏بینید که شما را رهنمایی می‏کنند که جنس و کالای معین در کجا قرار دارد و چگونه می‏توانید آن را پیدا کنید.
در این میان تحولی که اتفاق می‏افتد، آن است که قشر متوسط جامعه محو می‏شود. در جامعه‏ی دموکراتیک ثبات و استحکام نظام و جامعه به همین قشر متوسط وابسته است. قشر متوسط همان قشری است که کار دارند، عاید دارند و از عواید خود مالیه می‏پردازند و صرف برخی از خدمات عمومی می‏کنند. قشر متوسط چون زندگی شان وابسته به کارها و فعالیت‏های مستمر خود شان است، اشخاص مسئولی نیز هستند. اینها نهادهای حکومتی را به طور مداوم تحت مراقبت قرار می‏دهند و در هر بخشی از زندگی به گونه‏ی مسئولانه و جدی وارد اقدام می‏شوند. اما وقتی کامپیوتر آمد و جامعه را با فاصله‏ی بزرگی از هم جدا کرد، قشر متوسط به سرعت محو می‏شود. در نتیجه، جامعه تبدیل می‏شود به ثروتمندترین ثروتمندان که تعداد شان اندک است و فقیرترین فقیران که اکثریت جامعه را تشکیل می‏دهد.
این واقعیت در جامعه‏ی امریکایی امروز به سرعت اتفاق می‏افتد. به عبارت دیگر، ثروتمندانی را در امریکا پیدا می‏کنیم که در ظرف پنج شش سال به شکل غول‏آسا رشد می‏کنند. نمونه‏اش بل گیتس، مالک شرکت مایکروسافت است. بل گیتس کسی نیست که از چند نسل پولدار بوده و به اینجا رسیده باشد. یک فرد یک لاقبایی بود که از کنج اتاق یا سرک برخاسته و در مدتی اندک به بل گیتس تبدیل شده است. نمونه‏ی دیگرش صاحب فیس بوک است که از سال 2003 تا حالا به یک غول ثروتمند تبدیل شده است. این فرد دانشجویی بود که در سن هجده نوزده سالگی در عشق خود ناکام ماند، ولی از مهارتی که در دنیای کامپیوتر داشت راهی را باز کرد که اکنون به یکی از ثروتمندترین افراد جهان تبدیل شده است. به همین گونه است گوگل و نمونه‏های بی‏شمار دیگر.
این مثال‏ها رشد بی‏سابقه‏ای را در عرصه‏ی اقتصادی نشان می‏دهند که تنها افراد خاصی از آن برخوردار اند. اما این امتیاز به همه نمی‏رسد. به تعبیر یکی از استادان برنامه‏ی ما، دیوید برگ، این امتیاز از جنس مسابقه‏ی لاتری است که هزاران نفر اشتراک می‏کنند اما همه میلیونر نمی‏شوند. افراد قلیلی اند که میلیونر می‏شوند، اما هزاران هزار انسان دیگر به هوای میلیونر شدن در مسابقه اشتراک می‏کنند. جامعه‏ی امریکایی همین واقعیت را تمثیل می‏کند.
بنابراین، رشد فاصله‏ی طبقاتی در جامعه‏ی‏‏‏ امریکایی یکی از خطراتی است این کشور را دچار بحران ساخته است.

اتکا بر نهادها جامعه‏ی امریکایی را آسیب‏پذیر ساخته است
بحران دوم که جامعه‏ی امریکایی را تهدید می‏کند اتکای شدید آن بر نهادهایی است که نظام زندگی امریکایی را اداره می‏کند. به نظر می‏رسد جامعه‏ی امریکایی در اتکای خود به نهادها فوق‏العاده آسیب‏پذیر شده است. ما در این سوی دنیا چون در فقدان نهاد و ساختارهای قانونمند مدنی به سر می‏بریم، تمام تلاش ما این است که در بخش‏های مختلف زندگی خود ضمانت‏های نهادی ایجاد کنیم تا این ضمانت‏های نهادی ما را از اتکا به افراد نجات بدهد. مثلاً ما تازه تلاش می‏کنیم پولیس و ارتش ایجاد کنیم، سازمان استخبارات خود را تقویت کنیم، پارلمان خود را تقویت کنیم، و نهادهای اداری و قضایی را تقویت کنیم تا اندکی ثبات و اطمینان پیدا کنیم. در اینجا ما نهاد نداریم و همه‏ی افراد با پاهای خود راه می‏روند. این وضعیت ما همان مرحله و حرکتی را نشان می‏دهد که داریم به طرف مدنی شدن پیش می‏رویم. اما امریکا از این لحاظ در آن سوی خط قرار دارد. امریکا جامعه‏ای است که شدیداً نهادینه شده است. این حرف به معنای آن است که در جامعه‏ی امریکایی اعتماد انسان‏ها به نهادها فوق‏العاده بالا رفته و به مرحله‏ای رسیده است که در مقایسه و شباهت با وضعیت ما، جای اعتماد به خدا را گرفته است.
امیدوارم به این نقطه توجه بیشتری داشته باشید. در جوامع بدوی و مذهبی، وقتی دچار بحران و گرفتاری می‏شویم یا امر مشکلی را پیش روی خود می‏بینیم، معمولاً می‏گوییم که «توکل به خدا» یا «به امید خدا» و «تکیه به خدا». یعنی خود ما ضمانتی عقلانی و محسوس نداریم که به چیزی صد در صد اعتماد کنیم. این است که به حساب تکیه بر خدا، یا نیرویی که معتقد هستیم همه‏ی امور در اختیار اوست، تصمیم‏گیری و عمل می‏کنیم.
یک بار کسی دیگر است که مثل ما به خدا توکل ندارد، اما به نهادهایی که در جامعه شکل گرفته است، به همین اندازه توکل دارد. مثلاً ما شب آرام می‏خوابیم، به خاطر اینکه مطمین هستیم پولیس کار خود را برای تأمین امنیت ما انجام می‏دهد. اما اگر پولیس مورد اعتماد ما نباشد حد اقل این احساس مسئولیت را می‏کنیم که وقتی خواستیم بخوابیم، پیش از خوابیدن برویم و دروازه را محکم کنیم یا ببینیم که چیزی در معرض خطر نمانده است. یا به طور معمول دو سه بار در شب از خواب بر می‏خیزیم و بیدارباشی می‏کنیم که کدام حادثه‏ای اتفاق نیفتد. آنچه که ما را به عنوان یک فرد بیدارباش می‏دهد این است که بر پولیس و مراجع امنیتی اطمینان نداریم و باید خود مان مراقب خود باشیم. اما اگر پولیس قوی داشته باشیم، دیگر این تشویش و دلهره را نداریم. در آن طرف کوچه اگر غالمغال و سر و صدا هم باشد، راحت زیر لحاف می‏خوابیم و با خود می‏گوییم که هر چه باشد، پولیس می‏آید و موضوع را حل می‏کند. ما حتی فکر نمی‏کنیم که کسی ممکن است آمده و زیر دیوار خانه‏ی ما را حفر کند.
جامعه‏ی امریکایی در اتکا و اعتماد خود به نهادها به همین مرحله رسیده است. در نتیجه، احساس مسئولیت و خلاقیت‏های فردی در جامعه‏ی امریکایی شدیداً ضربه خورده است. در اینجا خوب است دو سه موردی را در نظر گیریم که جامعه‏ی امریکایی را چقدر آسیب‏پذیر نشان می‏دهند:

چرا دموکرات‏ها در انتخابات میان دوره‏ای کنگره شکست خوردند؟
مورد اولی را که یادآور می‏شوم مربوط است به انتخابات میان دوره‏ای کنگره امریکا در سال 2010. در این انتخابات جمهوری‏خواهان به شکل غیرمنتظره‏ای بر دموکرات‏ها غلبه کرده و شکست بی‏سابقه‏ای را بر نمایندگان دموکرات وارد کردند. این در حالی است که فقط دو سال پیشتر، همین جامعه‏ی امریکایی با هیجان بی‏سابقه‏ای آمدند و بارک اوبامای دموکرات را به عنوان رییس جمهور خود انتخاب کردند و اکثریت کرسی‏های کنگره و سنا را نیز به دموکرات‏ها سپردند. سوال این است که در ظرف این دو سال در امریکا چه اتفاق افتاد که در یک چرخش بزرگ، جامعه‏ی امریکایی حتی اعتماد اندک خود را نیز بر دموکرات‏ها حفظ نکردند؟ آیا این انتخاب واقعاً انتخابی آگاهانه و مسئولانه بود؟
برای درک این راز، من برخی از گزارش‏هایی را که در حلقات مختلف جامعه‏ی امریکایی انعکاسات گسترده‏ای داشت برای شما یادآور می‏شوم:
در جریان انتخابات امسال نظرسنجی‏هایی صورت گرفت که ببینند جامعه‏ی امریکایی بر اساس کدام معیارها رأی می‏دهند. قسمت اعظم رأی‏دهندگان امریکایی پایین‏تر از سن 35 سال عمر دارند. همین جوانان کسانی هستند که در دوران انتخابات ریاست جمهوری بارک اوباما بیشترین نقش را در پیروزی و انتخاب او داشتند. این بار وقتی که نظرسنجی صورت گرفت، از مجموعه‏ی رأی دهندگان امریکایی اکثریت قابل توجهی اصلاً با ابتدایی‏ترین مسایل در جامعه و نظام امریکایی آشنایی نداشتند. مثلاً بیش از سی در صد کسانی که مورد نظرسنجی قرار گرفتند اصلاً نمی‏فهمیدند که در کنگره‏ی امریکا دموکرات‏ها اکثریت دارند یا جمهوری‏خواهان. حدود همین درصد نمی‏دانستند که رییس کنگره یک زن است یا یک مرد. نمی‏دانستند که امریکا بر عراق حمله کرده و آن را اشغال کرده یا نه، عراق بر کشوری دیگر حمله کرده و امریکا رفته آن را نجات دهد. بسیاری از همین عده نمی‏دانستند که لایحهی بیمه‏ی بهداشت را بارک اوباما طرح کرده یا جورج بوش... ! اما همین جامعه در انتخابات اشتراک کرده و سیاست امریکا را شکل می‏دهند؛ سیاستی که در نهایت بر تمام دنیا تأثیر می‏گذارد.
حالا باید توجه کنیم که وقتی چنین افرادی رأی می‏دهند، در نتیجه‏ی رأی آنها چه اتفاق می‏افتد؟ امسال وقتی انتخابات پایان یافت و نتیجه‏ی رأی‏گیری معلوم شد، بارک اوباما در نطقی که بلافاصله ایراد کرد و خواست برای رقیبان انتخاباتی خود تبریک بگوید، یادآور شد که برخی از آنچه در این انتخابات اتفاق افتاد جدی بود، اما برخی واقعاً مضحک و رنج‏آور بودند. او به همین واقعیت‏هایی اشاره داشت که در جریان انتخابات امریکا برملا شد.
اینجا راز قدرت و نفوذ نهادها را می‏بینیم. جامعه‏ای که این مقدار چیزها را نمی‏داند به دلیل آن است که شدیداً متکی بر نهادها شده است. در این جامعه گفته می‏شود که سیاست را فلان نهاد اداره می‏کند، اقتصاد و فعالیت‏های تجارتی را فلان نهاد اداره می‏کند، امنیت را فلان نهاد تأمین می‏کند، سیاست و روابط خارجی را فلان نهاد اداره می‏کند، مسئولیت رسیدگی به امور آموزش و بهداشت و امثال آن با فلان نهاد است. اینها همان سهولت‏هایی است که برای مصئونیت زندگی در جوامع مدنی ایجاد شده است.

افسانه‏هایی که اوباما را زمین گیر کرد!
حالا با مردمی که اینگونه به نهادها اعتماد و اتکا دارند، چگونه بازی صورت می‏گیرد؟ اگر توجه کنیم اینجا دقیقاً همان بازی‏ای صورت می‏گیرد که افراد و مراجعی دیگر در جامعه‏ی شدیداً مذهبی و متکی به خدا با خرافات مردم دارند. می‏دانیم که خرافه یعنی باور بدون دلیل. شما به چیزی باور دارید اما برای آن استدلال عقلانی ندارید. یک افسانه‏ی بسیار کوچک مذهبی می‏تواند صدها هزار انسان را به حرکت بیندازد. به همین گونه یک بار می‏بینید که افسانه‏های بسیار کوچک می‏تواند صدها هزار انسان را در یک جامعه‏ی مدنی نیز به حرکت اندازد. آن جامعه‏ی مذهبی است اما این یکی مدنی. آن یکی با باور غیرعقلانی عمل می‏کند و به حرکت می‏افتد، این یکی قاعدتاً باید باور عقلانی و حساب‏شده داشته باشد و بر مبنای آن عمل کند و به حرکت بیفتد. اما واقعیت چیزی دیگر است. مثلاً تبلیغاتی که این بار بر علیه بارک اوباما راه انداختند و بر اساس آن توانستند رأی‏دهندگان امریکایی را به سوی خود بکشانند چه بود؟

بارک اوباما مسلمان است!
یکی از تبلیغات بسیار جالب این بود که بارک اوباما مسلمان است. از کجا توانستند این مسأله را حساس بسازند؟ مستقیم و غیر مستقیم گفتند که مسلمان‏ها به یک خطر جدی و بزرگ برای تمدن و جامعه‏ی امریکایی تبدیل شده اند. از این مسلمان‏ها یکی می‏آید درون نظام امنیت و استخبارات امریکا رخنه می‏کند و هواپیماهایی را ربوده و نیویورک و پنتاگون را می‏زند. این واقعیت نشان می‏دهد که مسلمان‏ها چه مردم خطرناکی هستند. اما خطرناک تر از آن اینکه کسی دیگرش می‏آید و با رخنه کردن در نظام امریکایی، رفته رفته رییس جمهوری امریکا می‏شود! یعنی همه‏ی نظامی را که ما خود ایجاد کرده ایم، یک بار یک مسلمان در اختیار خود می‏گیرد. این است که می‏بینیم جامعه به شدت تکان می‏خورد و جیغ می‏زند که وای، مسلمان‏ها حتی آمده و ریاست جمهوری ما را اشغال کرده و قصر ما را گرفته اند! می‏بینیم که همین حرف جمع کثیری از مردم را به حرکت می‏اندازد.

بارک اوباما یک سوسیالیست است!
افسانه‏ی دیگر این است که بارک اوباما یک سوسیالیست است. جمع کثیری از جامعه‏ی امریکایی بدون اینکه بفهمد، از سوسیالیسم بد شان می‏آید. حتی همان کسانی که بارک اوباما بیمه‏ی بهداشت را به نفع آنها وضع می‏کند و می‏گوید که اینها انسان اند و شهروندان کشور اند و حق دارند از امکانات رفاهی کشور بهره‏مند باشند و مثلاً از حق ابتدایی بیمه‏ی بهداشت برخوردار شوند. بارک اوباما برای همین قشر کار بزرگی می‏کند. اما همین‏ها چون از سوسیالیسم نفرت دارند و می‏ترسند، اتهام سوسیالیست بودن بر بارک اوباما را نمی‏بخشند و حس می‏کنند که او می‏خواهد نظام امریکایی را که بنیاد کاپیتالیستی دارد و اصول و ارزش‏های امریکایی بر اساس آن استوار است از بین ببرد. در جریان انتخابات امسال از زبان اشخاص بزرگی شنیده می‏شد که با افتخار می‏گفتند محافظه‏کار اند و سنت‏های امریکایی را حفظ می‏کنند. این حرف را برای آن می‏گفتند تا خود را در برابر بارک اوباما نشان بدهند که گویا تو اصول و سنت‏های جامعه‏ی امریکایی را با خطر مواجه می‏سازی و من از آن حفاظت می‏کنم. این افسانه هم جمع کثیری از مردم را به سوی خود می‏کشاند.

بارک اوباما نژادپرست است!
افسانه‏ی دیگر این بود که بارک اوباما شدیداً نژادپرست است. حتی من از کسانی شنیدم که ادعا می‏کردند بارک اوباما در دورانی که دوست‏دخترش را در کالج انتخاب می‏کرد حتی یک سفیدپوست را به عنوان دوست‏دختر خود انتخاب نکرد و این نشان می‏دهد که این فرد از همان ابتدا شدیداً نژادپرست بوده است! ازدواج او با میشل که یک دختر سیاه‏پوست است، به همین دلیل بوده، در حالی که مادرش سفیدپوست بود و می‏توانست با یک سفیدپوست ازدواج کند. . . !
اینها همه افسانه‏هایند. وقتی ما از عقب معلومات اندک مدنی خود به سوی این مسایل نگاه می‏کنیم آن را مضحک و خنده‏دار می‏یابیم، اما همین افسانه‏ها جامعه‏ی امریکایی را به سادگی به حرکت می‏اندازد. دقت کنیم که افسانه‏های مذهبی و خرافی نیز یکی دو تا نیستند. صدها افسانه در بستر پذیرنده‏ی جامعه به طور همزمان عمل و حرکت خلق می‏کند. در جامعه‏ی امریکایی نیز همین واقعیت وجود دارد. هیچ کدام از این افسانه‏ها نقش تام ندارند. اما همه در افسانه بودن شریک اند. همه‏ی آنها یک بخشی از مردم را در یک مسیر جهت می‏بخشند تا اینکه می‏بینیم بالاخره، اکثریت عظیمی پدید می‏آیند که در مخالفت با دموکرات‏ها و بارک اوباما مسیر و جهت واحدی می‏یابند.
با همین مثال می‏توانید به جنگ جهانی دوم برگشت کنید و راز آن رهبریت هیجان‏انگیزی را که هیتلر داشته است پیدا کنید. دقت کنید که جامعه‏ای مثل آلمان نازی چگونه با دروغ‏های هیتلر آنقدر بسیج شد که تمام جهان را به آتش کشید. با این واقعیت‏ها متوجه می‏شویم که گره‏های اصلی در کجاها قرار دارند که سیاستمداران از همین گره‏ها به طور ماهرانه استفاده می‏کنند.

بارک اوباما پروفیسور است!
بگذارید یکی از حرف‏هایی را بیان کنم که در مورد بارک اوباما می‏گفتند و شاید برای ما تکان‏دهنده باشد. این اتهام از سوی مخالفان جمهوری‏خواه بارک اوباما مطرح می‏شد که او پروفیسور است و مثل پروفیسورها سخن می‏گوید. ما در ظاهر احساس می‏کنیم که جامعه‏ی امریکایی برای اندیشه و تفکر به حدی زیاد احترام قایل است، در حالی که سیاستمداران زیادی می‏آمدند به همین سادگی یاد می‏کردند که این فرد طرح‏های درازمدت می‏دهد و جامعه‏ی امریکایی به این حرف‏ها ضرورت ندارد. اصرار می‏کردند که جامعه‏ی امریکایی به طرح‏های کوتاه‏مدت و راه حل‏های کوتاه‏مدت نیاز دارد. ما بحران اقتصادی داریم. تو بگو که فردا و پس‏فردا چه کار می‏کنی. جالب این است که وقتی بارک اوباما آمد و گفت که حرکت کنونی ما در گرداب چرخیدن است، باید دورنگری داشت و متوجه شد که امریکا دارد به کدام سمت حرکت می‏کند و گفت که این خطرها در درازمدت وجود دارد و باید مراقبش بود، باز هم او را متهم کردند که گویا جامعه‏ی امریکایی را توهین کرده و معتقد است که جامعه‏ی امریکایی توان درک حرف‏های او را ندارد!
واقعیت این است که بارک اوباما در نظام امریکایی و در حرکتی که نهادهای امریکایی دارد نکته‏های دقیقی را نشاندهی کرده است که حتی بسیاری از پروفیسورهای دانشگاهی که ما داشتیم می‏گفتند که این مسایل را به این هوشمندی تا کنون کسی مطرح نکرده است. حتی کسانی بودند که اعتراف داشتند به اندازه‏ی بارک اوباما رییس‏جمهور هوشمند در تاریخ امریکا کم بوده است. در واقع هم وقتی برویم به سخنرانی‏های اوباما نگاه کنیم به مغز و استعداد شگرف او تحسین می‏کنیم. اما سیاستمدارانی که با افسانه‏ها بازی می‏کنند، همین مغز و استعداد را به سادگی به یک طعنه بر علیه او تبدیل کرده و می‏گویند که گویا او بسیار روشنفکر است و یا او رییس‏جمهور دانشگاه هاروارد و یل است و یا کسی است که دانشگاهیان و پروفیسوران یل برای او رأی می‏دهند. می‏گویند که مردم عادی به نان می‏اندیشند، به بحران اقتصادی می‏اندیشند، به امنیت فردی می‏اندیشند، و حرف‏های دیگر از این دست.
منظور این است که ببینیم اتکای بیش از حد بر نهادها جامعه‏ی امریکایی را چقدر از خلاقیت و متفکر بودن دور کرده، و در نتیجه این جامعه چقدر آسیب‏پذیر شده است. جامعه‏ی امریکایی قدرت بزرگ خود را از سهم گیری و مشارکت مسئولانه‏ی هر فرد خود می‏گیرد. وقتی این افراد در تمام عرصه‏های حیات جمعی مسئولانه مشارکت نداشته باشند و فرهنگ توکل و تفویض مسئولیت به نهادها، افراد را از جدی بودن و فعال و خلاق بودن در تمام عرصه‏ها دور کند، معلوم است که جامعه آسیب‏پذیر می‏شود و به اعتقاد من، این هم یکی از بحران‏هایی است که دامنگیر جامعه و نظام امریکایی شده است.

جامعه‏ی امریکایی در مقابله با بحران خود گزینه‏های متعدد دارد
با این وجود، امریکا یک غول بسیار بزرگ است و به نظر می‏رسد که برای مشکلاتی که دارد، بالاخره راه حل‏های مناسب و متناسب خود را پیدا می‏کند. به یاد داشته باشیم که امریکا یک جامعه‏ی دموکراتیک است. جامعه‏ی دموکراتیک ممکن است به طرف افول برود، اما افول جامعه‏ی دموکراتیک مثل جامعه‏های ایدئولوژیک همچون اتحاد شوروی نیست که وقتی یک خشت از زیر آن خطا خورد تا آخر فرو می‏غلطد. جامعه‏ی دموکراتیک گزینه‏های زیادی را در اختیار خود دارد و به گونه‏های مختلف می‏تواند با چالش‏های فراروی خود مقابله کند.
جامعه‏ی امریکایی از هر لحاظی که بسنجیم یک جامعه‏ی غنی است و منابع و امکانات و زمینه‏های فراوانی در اختیار دارد. بحران‏های داخلی امریکا می‏تواند این جامعه را به طور جدی تکان بدهد تا راه حل‏های لازم را پیدا کند. اما راه‏حل‏ها و گزینه‏های جامعه‏ی امریکایی، هر چند برای خود آن کشور مفید باشد، الزاماً برای ما و سایر کشورهای جهان همان مفیدیت را نخواهد داشت.
فرض کنیم زمانی امریکا بخواهد از هژمونی‏هایی که در اطراف خود و در سطح جهان دارد دست بکشد، قسمت اعظمی از مشکلاتی که اکنون سردچار آن شده است، برطرف می‏شود. مثلاً امریکا حالا به یک ژاندارم بین‏المللی تبدیل شده است. کافیست که دیگر ژاندارم‏بازی نکند. مثلاً احساس کند که در آن سمت دنیا واقع است و فاصله‏ی آن را با سایر نقاط جهان دریای بزرگ اتلانتیک جدا می‏کند و کسی به سادگی هم نمی‏تواند از آن عبور کند. اگر امریکا با همین فرض تصمیم بگیرد که در داخل سرزمین خود از امکانات و زمینه‏هایی که در اختیار خود دارد استفاده کند، می‏تواند صدها سال به همین رشد و رفاهی که دارد دوام دهد. اما اینگونه تصمیم‏گیری‏ها وقتی می‏آید و مثلاً با سوال 2014 گره می‏خورد، برای ما پیامدهای متفاوتی دارد که باید نسبت به آن فکر کنیم.
فشرده حرف من در اینجا این است که نگوییم مشکلات امریکا و ناتو در افغانستان به معنای شکست قطعی و اجتناب‏ناپذیر آنها است. ممکن است امریکا و ناتو بر کارهایی که تا کنون داشته اند تجدید نظر کنند اما نباید خیلی عاجل قضاوت کنیم که گویا آنها با شکست کامل مواجه شده اند. حتی وقتی می‏گوییم ناتو در مأموریت خود تا کنون ناکام بوده، به معنای آن نیست که این شکست، راه را در برابر هر گزینه‏ی دیگر بسته است. دوست دارم بر این نکته تأکید کنم چون برخی از افراد و حلقات بنیادگرای ما ممکن است از این حرف‏ها به شکل غیر واقع‏بینانه خوشحال شوند که گویا امریکا در حال شکست است و ما در حال پیروزی هستیم یا گویا تفکر افراطیت و بنیادگرایی بر جهان پیروز می‏شود!
در این قسمت، برای اینکه مسایل اندکی روشن‏تر شود برخی از گزینه‏هایی را یادآور می‏شوم که به نظر می‏رسد روی میز امریکا قرار دارد.

گزینه‏های امریکایی کدام اند؟
در رابطه با افغانستان، 2014 را به عنوان نقطه‏ای تصور کنیم که امریکا در آن یک تصمیم مهم می‏گیرد. برای این تصمیم خود امریکا چند گزینه‏ی آماده در اختیار دارد که به نظر می‏رسد هر کدام آن ممکن است از لحاظ نفع و ضرر خود به طور نسبی تفاوت‏هایی داشته باشد، اما به هر حال هر کدام یک گزینه است. مواردی را که من در اینجا ردیف می‏کنم، برگرفته از یادداشت‏هایی است که در جریان صحبت‏ها و دیدارهای مختلفی که با مراجع و افراد مختلف داشته ام، تهیه کرده ام. یعنی در جریان دیدارها دیده ام که یکی مثلاً طرحی را بیان کرده که به هر حال، یک گزینه است و امریکا در حلقات خاص خود روی آن فکر می‏کند. ممکن است این طرح با آن طرح دیگر در قطب صد در صد مخالف قرار داشته باشد، اما به هر حال، یک طرح است و امریکا از ملاحظه‏ی آن ابا نمی‏ورزد. شما می‏توانید از این گونه گزینه‏ها ده‏ها مورد دیگر را نشاندهی کنید که ممکن است کسانی دیگر در جریان دیدار و صحبت با شما مطرح کنند و ذهن شما را بکشاند به طرف این حرف که گویا ممکن است چنین تصمیمی گرفته شود.

گزینه‏ی اول – واگزاری افغانستان به پاکستان:
یکی از گزینه‏ها واگزاری افغانستان به پاکستان است. لابی‏های پاکستانی روی این گزینه زیاد کار می‏کنند. می‏دانیم که امریکا با پاکستان از زمان‏های زیاد پیمان‏های استراتیژیک دارد و پاکستان در جنبه‏های مختلف برای امریکا مهم است. برخلاف کسانی که می‏گویند پاکستان از چشم امریکا افتیده است، نشانه‏های زیادی است که پاکستان همچنان نقطه‏ی حساسی در سیاست‏های امریکا محسوب می‏شود. یکی از نشانه‏ها این که پاکستان یک پایگاه بسیار قوی رقابت با ایران به شمار می‏رود.
ایران اکنون به قطب مشخص بنیادگرایی اسلامی یا صدای بنیادگرایی مسلمانان تبدیل شده است. شکست ایران برای امریکا بزرگ‏ترین پیروزی است. بعد از شکست اتحاد شوروی و کمونیسم، تمام مخالفت‏هایی که حالا در برابر امریکا و غرب وجود دارد، مخالفت‏هایی است که از ناحیه‏ی ایدئولوژی و جریانات اسلامی بروز می‏کند و این مخالفت‏ها برجسته‏ترین چهره‏ی خود را در سیمای ایران دارد.
بازی با ایران هرگونه شکل و شمایلی داشته باشد، یک بازی جدی و حساس است. امریکا اگر این بازی را بزرگ هم می‏سازد به خاطر آن است که هر وقتی فصل زدن آن رسید، همه بگویند که آفرین، از چه آفت بزرگی نجات پیدا کردیم. در این گونه بازی‏ها بزرگ‏نمایی رقیب خیلی مهم است تا وقتی فصل زدن آن رسید، مدال بزرگ قهرمانی را نصیب خود سازند.
اما این گونه بازی‏ها بدون توجه به پیامدهای درازمدت آن صورت نمی‏گیرد. جهان اسلام جهان کوچکی نیست و تعداد مسلمانان نیز اندک نیست. ایدئولوژی اسلامی نیز همچون کمونیسم نیست که وقتی در جایی شکست خورد برای همیش از صحنه کنار برود. برای اینکه زدن ایران به عنوان قطب نیرومند جهان اسلام در آینده مشکلات دیگری خلق نکند و یا به یک رویارویی عقده‏آلود در سطح جهان تبدیل نشود، ناچار به پایگاه دیگری ضرورت که در آنجا سیاست‏ها تلطیف شود. این پایگاه کشورهای عرب نیست. به دلیل اینکه کشورهای عرب هیچکدام شان ظرفیت آن را ندارند که با سیاست امریکایی در درازمدت راه بروند. عوامل زیادی در جامعه‏ی عرب وجود دارند که می‏توان آنها را مطالعه و شناسایی کرد و دید که جامعه‏ی عرب به عنوان یک پایگاه نیرومند که روی آن حساب شود و غرب بتواند در آنجا با اطمینان سرمایه‏گذاری کند، نیست. در حالی که پاکستان با ترکیب جالب خود می‏تواند این نقش را بازی کند. پاکستان ارتشی دارد هم کاملاً سکولار و هم کاملاً مذهبی. این ارتش همانقدر مذهبی است که سربازانش خدا گفته می‏جنگند. در عین حال، همین ارتش شدیداً سکولار است و برای اثبات رهبری پنهان سکولاریستیک در این ارتش به دلیل زیادی نیاز نداریم. در عین حال، اسلام و بنیادگرایی مذهبی ارتش پاکستان نیز از نوع سنی است که اکثریت جهان اسلام از آن پیروی می‏کنند و این می‏تواند گزینه‏ای مناسب در برابر ایرانی باشد که با بنیادگرایی شیعی خود، از اکثریت سنی‏مذهب جهان اسلام مجزا می‏افتد.
به هر حال، آمیزه‏ای از سکولاریزم و بنیادگرایی مذهبی در پاکستان یک انتخاب بزرگ برای امریکایی‏ها است. تنها کافی است که منافع ارتش پاکستان از لحاظ قدرت‏طلبی‏های منطقوی آن تأمین شود و این کشور اجازه بیابد که اکت و ادای مسلمان‏بازی خود را هم داشته باشد و در برابر ایران هم الگو خلق کند. می‏شود با همراهی با این الگو، کله‏ی ایران را زد و در برابر آن، پاکستان را به عنوان یک کشور اسلامی بزرگ ساخت. این حرف را به عنوان یک دلیل در اهمیت پاکستان برای امریکا یادآور شدم. حالا با همین فرض، افغانستان هم می‏تواند در یک معامله‏ی بزرگ به پاکستان واگزار شود. فرض کنیم امریکایی‏ها صد میلیارد دالر برای افغانستان هزینه دارند. کافیست ده میلیارد دالر را روی میز پاکستان بگذارند تا افغانستان را بسیار راحت‏تر از امریکا اداره کند و منافع و حضور امریکا در منطقه را نیز ضمانت کند. با این گزینه، امریکا می‏تواند برخی از پایگاه‏های خود در افغانستان را نیز حفظ کند.

گزینه‏ی دوم – تجزیه افغانستان به شمال و جنوب:
گزینه‏ی دوم تجزیه‏ی افغانستان به شمال و جنوب است. این گزینه برای ما هر گونه پیامد داشته باشد برای امریکا دور از تصور نیست، هر چند این تجزیه به قیمت تجزیه‏ پاکستان و ترکیه و ایران و عراق و سوریه و تمام منطقه نیز تمام شود. از این گزینه شما هم سخنان زیادی را شنیده اید که هنوز هم دور از دسترس نیست.

گزینه‏ی سوم – ایجاد سیستم فدرالی در افغانستان:
ایجاد سیستم فدرالی در افغانستان گزینه‏ی دیگر است. فدرال‏های مختلف ایجاد می‏شود و هر کدام آنها در محلات خود مورد حمایت و تقویت قرار می‏گیرند و هر کدام کارهای خود شان را انجام می‏دهند. امریکا می‏تواند در وسط این فدرال‏های نیمه خودمختار با هزینه‏ی کمتر عمل کند.

گزینه‏ی چهارم – انتقال از جنوب به شمال:
انتقال از جنوب به شمال، و تمرکز بر مناطقی که آمادگی و ظرفیت پذیرش نورم‏های دموکراسی و مدنی را دارد، گزینه‏ی دیگر است. این حرف اکنون در امریکا به شدت مطرح است و کسانی مثل گالبرایت، که از نمایندگان معتبر امریکا در یوناما بود، این طرح را به صراحت مطرح می‏کنند و می‏گویند که چرا باید خود را در مناطق جنوب متمرکز کنیم، جایی که مردم پذیرش دموکراسی و نورم‏های زندگی مدنی را ندارند. بهتر است نیروهای خود را از جنوب خارج کرده به طرف شمال برویم و در آنجا با مردمی کار کنیم که ظرفیت و آمادگی پذیرش نورم‏های دموکراسی و جامعه‏ی مدنی را دارند. می‏گوید که در آن مناطق نورم‏های دموکراسی و ارزش‏های مدنی را تقویت می‏کنیم و مردمی را تشویق می‏کنیم که به مکتب و دانشگاه و فعالیت‏های مدنی اعتقاد دارند و سرنوشت مدنی خود را محترم می‏شمارند. می‏گوید با این انتقال، جنوب را به حال خود شان می‏گذاریم تا اگر خواستند با طالبان بسازند و مکتب بسوزانند و با سنت‏های خود بینی دختران را ببرند و صد سال دیگر هم به این وضعیت دوام بدهند، به ما ربطی ندارد.

گزینه‏ی پنجم – واگزاری مسئولیت‏های بیشتر به حکومت افغانستان:
گزینه‏ی دیگر ادامه دادن حمایت از وضعیت و پروسه‏ی موجود با واگزاری مسئولیت‏های بیشتر، به خصوص در عرصه‏ی امنیت جنوب، به حکومت افغانستان است. در این گزینه تمرکز بیشتر روی تأمین ثبات عمومی و ایجاد زمینه‏های رشد و رفاه اقتصادی صورت می‏گیرد. بر اساس این گزینه، حکومتی که فعلاً هست به همین گونه نگاه می‏شود، اما مسئولیت امنیت جنوب به خود این حکومت و نیروهای مسلح آن واگزار می‏شود. در این گزینه به مقامات حکومتی افغانستان گفته می‏شود که شما می‏دانید و برادران ناراضی تان. دل تان خواست بزنید یا بکشید یا باج دهید یا در حکومت سهیم سازید یا تحمل کنید، خلاصه هر کاری می‏کنید مربوط خود تان است و ما ضرورت نداریم که پشت برادران ناراضی شما قریه به قریه بگردیم. کار ما این است که از حکومت حمایت می‏کنیم، نهادهای دموکراتیک را تقویت می‏کنیم، جاهایی را که برای کار و مساعدت‏های ما زمینه‏ی آماده داشته باشند، حمایت می‏کنیم، اما در امور داخلی شما دخالت نمی‏کنیم. در این گزینه، وضعیت موجود با اندکی تغییر در تاکتیک‏ها و شیوه‏های برخورد حفظ می‏شود.

گزینه‏ی ششم – تقویت حکومت پشتون‏محور با جلب اعتماد و رضایت سایر اقوام و گروه ها:
تقویت حکومت پشتون‏محور با جلب اعتماد و رضایت نسبی سایر گروه‏ها و اقوام یک گزینه‏ی دیگر است. دراین گزینه فرض بر آن است که افغانستان به طور سنتی در اختیار پشتون‏ها بوده و دیگران هر چند به طور ظاهری مخالفت می‏کنند اما در پشت پرده‏ی ذهن خود پشتون‏ها را به عنوان برادر بزرگ‏تر قبول دارند. حالا همین سنت را حفظ می‏کنیم با این تفاوت که پشتون‏ها هم حقوق و جایگاه دیگران را احترام و رعایت کنند. در این گزینه، گوش پشتون اندکی چرخانده می‏شود که حکومت محوریت پشتونی خود را حفظ کند، اما با دیگران برخورد بد و غیر منصفانه نکند. هزاره و تاجیک و ازبک و دیگران هم در حکومت باشند و امتیازات و رضایت شان تأمین شود. کاری که به گونه‏ی نسبی و پوشالی بعد از کنفرانس بن دوام داشته است. با همین ترتیب باز هم کار می‏کنیم و پیش می‏رویم. افراد کمی نیستند که با این طرح آش می‏پزند و در صدد جا انداختن آن هستند.

گزینه‏ی هفتم – ایجاد تغییر دموکراتیک به نفع اقوام غیرپشتون:
ایجاد تغییر از طریق نهادها و ساختارهای دموکراتیک به نفع اقوام غیرپشتون و حمایت جدی از ساختارهای دموکراتیک و مدنی که به این شکل ایجاد می‏شود، گزینه‏ی دیگر است. این گزینه درست در نقطه‏ی مقابل گزینه‏ی قبلی قرار دارد. مثلاً وقتی پارلمان کنونی را در نظر بگیریم، می‏بینیم که یک گزینه‏ی نسبتاً معقول و قابل قبول در حال شکل گرفتن است. در انتخابات پارلمانی امسال پشتون‏ها آن اکثریتی را که ادعا می‏کردند از دست دادند و اقوام غیر پشتون به طور قاطع اکثریت پارلمانی را از آن خود ساخته اند. جامعه‏ی بین‏المللی از این تغییر حمایت کرده است.
در یک انتخابات دموکراتیک دیگر رییس‏جمهور غیرپشتون می‏شود. ما از نتیجه‏ی آن هم حمایت می‏کنیم. دموکراسی همین است. در دموکراسی چه کسی برنده می‏شود به ما مربوط نیست. ما از هر نتیجه‏ای که در پروسه‏های دموکراتیک حاصل شود، حمایت می‏کنیم. به همین ترتیب، نهادهای مدنی را تقویت می‏کنیم و از طریق همین نهادها بر پشتون‏ها فشار می‏آوریم که اصول و قواعد دموکراتیک را بپذیرند. قانون اساسی افغانستان این ساختارها و نورم‏ها را قبول کرده و ما بر اساس قانون اساسی حرکت می‏کنیم. در این گزینه گفته می‏شود که تا حالا به دلایل مصلحتی، گاهی در برابر حرکت‏های مدنی و دموکراتیک مانع ایجاد می‏کردیم که مثلاً تعداد هزاره در پارلمان یا دانشگاه زیاد نشود یا تعداد تاجیک و ازبک در اردو زیاد نشود یا فلان شخص به ریاست جمهوری نرسد، اما از این بعد، همه‏ی اینها را مجال می‏دهیم. کسی هم نیست که ما را ملامت کند و بگوید که گویا کار بدی کرده ایم. نهادهای دموکراتیک نتایج خود را دارد و بر اساس این نتایج خود عمل می‏کند. ما از این نتایج حمایت می‏کنیم. این همان کاری بود که این بار انجام شد. هر چند پشتون‏ها شدیداً خشمگین شدند و واکنش نشان دادند. اگر مانند گذشته، مصالح افغانستان را در نظر می‏گرفتند باید می‏آمدند و می‏گفتند که احتیاط کنید پشتون‏ها در تاریخ قدرت را در اختیار داشته اند و حالا هم آنجا جنگ داریم. نشود که اینها آزرده شوند. بهتر است با رعایت مصالح برخی از نظریات آنها را نیز در نظر بگیریم. اما دیده شده که برعکس، از سنگ صدا برآمد اما از هیچ نهاد بین‏المللی صدا بر نیامد. همه گفتند که ما از نتیجه‏ی انتخابات افغانستان حمایت می‏کنیم. این گزینه چون از دل تجربه برآمده است، می‏تواند مورد توجه باشد.

گزینه‏ی هشتم – سپردن مناطقی از افغانستان به پاکستان و ایجاد افغانستانی متفاوت‏تر:
یکی از طرح‏های دیگر، واگذاری برخی از مناطق جنوب به پاکستان و ایجاد کشوری کوچکتر با اقلیتی از پشتون‏های معتدل و میانه‏رو است. در این گزینه، گفته می‏شود که باید مناطق جنوب از پکتیا تا زابل و قندهار و قسمت‏هایی از هلمند و فراه به پاکستان واگزار شود. اینها مناطقی هستند که پاکستان با آنها تجارت و رابطه‏ی خوبی داشته و اکثریت پشتون‏ها هم می‏روند به جانب پاکستان. پاکستان هم با شیوه‏های خود آنها را اداره می‏کند. یا برای آنها خودمختاری و استقلال داخلی می‏دهد یا به یک ایالت بزرگ پشتون‏خواه تبدیل می‏کند یا طرح دیگری با آنها در پیش می‏گیرد. به هر حال، مناطق شرق افغانستان که پشتون‏های معتدل و مدنیت‏گرا دارند با سایر مردم افغانستان کشور جدید خویش را تشکیل می‏دهند. اتفاقاً تعداد پشتون‏هایی هم که از این طرح حمایت می‏کنند کم نیستند. اینها همان‏هایی اند که می‏گویند قندهار و جنوب تلک گردن همه‏ی پشتون‏ها شده و دیگران مجبور نیستند با آنها خود را گرفتار سازند. می‏گویند مردم مشرقی کسانی اند که از دیر زمان‏ها به طرف بازار آزاد گرایش داشته اند، ریش خود را می‏تراشند، در بین شان آواز خواندن و موسیقی رواج داشته، تمام خلقی‏ها و پرچمی‏ها هم از همین مردم آمده اند و اینها کسانی اند که می‏آیند با سایر مردم افغانستان سازش می‏کنند و هیچ مشکلی هم ندارند.

گزینه‏ی نهم – کاهش نیروهای نظامی ناتو در حد چند پایگاه محدود:
کاهش نیروهای نظامی در حد دو یا سه پایگاه برای جلوگیری از ایجاد و گسترش لانه‏های تروریستی و حفظ موازنه‏ی قوا در منطقه، بدون هیچگونه مسئولیت در امور داخلی افغانستان گزینه‏ی دیگر است. در این گزینه گفته می‏شود که ما اصلاً به هیچ چیزی دیگر کار نداریم. نیروهای خود را از 150 هزار نفر تقلیل می‏دهیم به حدود 20 یا 30 هزار نفر. دو یا سه پایگاه نظامی در مناطق مختلف ایجاد می‏کنیم و اگر احیاناً یک منطقه‏ی افغانستان به یک پایگاه تروریستی تبدیل شد از همانجا عمل می‏کنیم و آن را نابود می‏کنیم. اگر کسی به سوی پایگاه‏های ما آمد، در دفاع از خود مقابله می‏کنیم، اما اگر در آن سوی دیوار پایگاه‏های ما آدم آدم را خورد به ما ربطی ندارد.

گزینه‏ی دهم – تقویت نهادهای دموکراتیک در سطوح محلی:
گزینه‏ی دیگر این است که توجه خود را به ایجاد و تقویت نهادهای دموکراتیک در سطوح محلی متمرکز می‏سازیم و پروسه‏ی باثبات سازی و رشد افغانستان را از پایین به بالا رهبری می‏کنیم. این همان طرحی است که حالا با تقویت کسانی مثل عطا محمد نور در مزار یا گل آغا شیرزوی در جلال‏آباد جریان دارد. حکومت نام‏نهادی در مرکز باشد که مصروف جلسات و طرح و برنامه‏های داخل ارگ و وزارت‏خانه‏ها باشد، ولی کار اصلی در سطوح محلی با ارگان‏های محل صورت بگیرد و به این ترتیب، کشور عملاً ثبات و امنیت و رشد خود را در لایه‏های مختلف جامعه آغاز کند.

گزینه‏ی یازدهم – لبنانیزه ساختن افغانستان:
در جریان یکی از صحبت‏های خود با یکی از مقامات مهم امریکایی از گزینه‏ی لبنانیزه ساختن افغانستان نیز شنیدیم. در اینجا از نمونه‏ی لبنان یاد شد که به سادگی می‏تواند در افغانستان عملی ‏شود. بر اساس این گزینه، حکومتی ایجاد می‏شود که در مرکزیت خود با اصول و نورم‏های سکولار اداره می‏شود و کسی به کسی مزاحمت خلق نمی‏کند، اما هر کس در مناطق خود قواعد محلی خود را اجرا می‏کند. در جنوب لبنان حزب‏الله است که حزب‏اللهی عمل می‏کند. اما در همین کشور مسیحیان لبنان یا دروزی‏ها هستند که هر کدام کار و حرکت خود را دارند و سکولارترین و لیبرال‏ترین نمونه‏های رفتاری در بیروت تجربه می‏شود. همه در پارلمان و حکومت شرکت دارند، اما کسی از حضور خود در حکومت برای دیگران مزاحمت خلق نمی‏کند. مرکزیت در ارتباط با امور داخلی گروه‏های عضو خود موقف خنثی و بی‏طرف دارد. با این تفاوت که طرف حزب‏اللهی در لبنان، حمایت ایرانی دارد، ولی طرف طالبانی حمایت پاکستانی خواهد داشت که در سیاست‏های کلی خود با امریکا و جامعه‏‏‏ی بین‏المللی مشکلی ندارد. افغانستان می‏تواند همچون حکومتی داشته باشد. طالبان می‏توانند عضو حکومت مرکزی باشند، اما در حکومت برای دیگران مزاحمت خلق نکنند و قانون شریعت و دیگر حرف‏های خود را بر دیگران تحمیل نکنند. حالا در مناطق خود شان اگر روز شش بار بینی یا دست می‏برند یا دوازده بار سنگ‏سار و اعدام می‏کنند به کسی دیگر مربوط نیست.

گزینه‏های مختلف امریکایی برای ما یکسان پیامد ندارد
آنچه را یادآور شدم، گزینه‏های مختلف است که در جامعه‏ی امریکایی مورد بحث قرار می‏گیرند و در مورد شان صحبت می‏شود. اینکه امریکا در ختم این بازی کدام یک از گزینه‏ها را انتخاب می‏کند، هیچکدام ما چیزی گفته نمی‏توانیم. اما برای خود امریکا هر کدام اینها یک گزینه است. ممکن است هر کدام را درست مانند یک تاجر اندکی بالا پایین کند و فایده و ضرر هر کدام را بسنجد. اما در فرجام بالاخره یکی را که مناسب‏تر تشخیص کند انتخاب می‏کند، هر چند با هزینه‏ها و نفع و ضررهای متفاوتی رو به رو باشد.
اما برای ما هرگونه انتخاب امریکایی پیامد یکسان ندارد. مثلاً برای عده‏ای از اقوام غیرپشتون شاید طرحی که از قول گالبرایت می‏گوید توجه امریکایی‏ها از جنوب به طرف شمال متمرکز شود و مناطق جنوب به شیوه‏ی حکومتداری طالبان واگزار شود، طرح مقبولی باشد. درست مانند انتخابی که در کوریای جنوبی صورت گرفت. گالبرایت می‏گوید که ما می‏رویم به سمت شمال افغانستان و آن مناطق را مورد توجه خود قرار می‏دهیم، تمام امکانات اقتصادی افغانستان هم در همان ساحه است، مردمان خوب و مدنیت‏پذیر هم آنجا هستند. جنوب را واگزار می‏کنیم برای طالبان که هر کاری می‏خواهند انجام دهند. اما همین طرح برای امریکا تنها یکی از طرح‏ها است نه همه‏ی آنها.
حالا اگر امریکایی‏ها بگویند که مثلاً افغانستان را واگزار می‏کنیم به پاکستان، چشم‏های ما از همین لحظه چار چار می‏شود که چه اتفاق خواهد افتاد! پاکستان طالب را می‏آورد، می‏زند و می‏کشد و جنگ داخلی راه می‏اندازد و هر کاری دیگری که در سیاست‏های پاکستانی قابل پیش‏بینی است. در آن صورت، خدا می‏داند که افغانستان به چه سرنوشتی گرفتار خواهد شد. می‏بینیم که این یکی هم برای امریکا یک گزینه است، اما برای ما وحشت خلق می‏کند، حالانکه طرح قبلی‏اش برای ما مطلوب و مقبول جلوه می‏کرد.

گزینه‏های امریکایی منوط به زمینه‏های داخلی در افغانستان است
حالا در موقعیتی هستیم که باید خود ما ببینیم در مقابله با هر وضعیتی که ممکن است در 2014 پیش بیاید، چه کاری می‏توانیم انجام دهیم. نکته‏ی مهم این است که گزینه‏های امریکایی به هیچ صورت در خلا انتخاب نمی‏شوند. یعنی اینطور نیست که امریکا یکی از این گزینه‏ها را بدون اینکه اصلاً با واقعیت‏های محیطی ارتباط داشته باشد، به طور چشم‏بسته بردارد. چیزهایی در داخل افغانستان به عنوان واقعیت هستند که می‏توانند در انتخاب گزینه‏های امریکایی نقش و تأثیر داشته باشند.
در اینجا می‏خواهم هزاره‏ها یا جامعه‏ای را که ما به آن تعلق داریم، به عنوان لایه‏ی زیرین در پروسه‏ی تصمیم‏گیری‏های مرتبط با افغانستان در نظر گیریم. دلیل این امر آن است که فکر می‏کنم هر گونه تصمیمی که در 2014 گرفته شود، سرنوشت هزاره‏ها را در یک فاصله‏ای معین، از این طرف خط تا آن طرف خط، متأثر می‏سازد. هرگونه تصمیم‏گیری بر اساس هر گزینه‏ای که صورت بگیرد، شاید برای دیگران هزینه یا تأثیر کمتری داشته باشد، اما برای هزاره‏ها اینگونه نیست. به طور مثال، واگزاری افغانستان به پاکستان برای تاجک‏ها شاید در نهایت یک مقابله‏ی جدید باشد که زیاد دچار وحشت نشوند، اما برای هزاره‏ها، در یک اعتبار، فصل قتل عام مطلق است. هزاره‏ها در برابر این گزینه چیزی ندارند که مقاومت و ایستادگی کنند.
در برابر این طرح، گزینه‏های دیگر را در نظر گیریم که عبارت از انتقال یافتن نیروهای ناتو از جنوب به شمال یا تأکید بر حمایت از نهادها و ساختارهای دموکراتیک و مدنی در افغانستان است. ممکن است در این گزینه‏ها برای دیگران زمینه‏هایی برای استفاده‏های نسبی باشد، اما برای هزاره‏ها حسی خلق می‏کند که گویا آنچه را در طول تاریخ به عنوان آیدیال و آرمان خود داشته اند، به دست می‏آرند. هزاره‏ها با زندگی مدنی است که می‏توانند رشد کنند و به پیش بروند.
می‏بینیم که هزاره‏ها در نقطه‏ای قرار دارند که هرگونه حرکتی که در 2014 اتفاق بیفتد، برای آنها می‏تواند فاصله‏ای از سیاهی و تاریکی تا سفیدی و روشنایی را گوشزد کند. اکنون چه کاری می‏توانیم تا در فرصتی که از حالا تا 2014 داریم در تمام پروسه‏ها نقش موثرتری داشته باشیم و زمینه‏ها را برای انتخاب گزینه‏های بهتر مساعد سازیم؟
در این بخش خوب است از آمادگی‏های بالفعل خود برای مقابله حرف بزنیم. آنچه می‏گویم باز هم نکته‏هایی اند که آنها را به مثابه‏ی بخشی از تأملات خود به عنوان کسی که شاید در جمع کنونی، بیشتر از دیگران از سی سال گذشته‏ی افغانستان متأثر شده است، مطرح می‏کنم. اینها برخی از همان نگرانی‏هایی اند که به اصطلاح انگلیسی ها، شب کسانی همچون من را از خواب بیدار می‏کنند.

اول، جامعه‏ی هزاره از لحاظ سیاسی یک جامعه‏ی سرگردان است
جامعه‏ی هزاره اکنون از لحاظ سیاسی فاقد محوریت انسجام سیاسی است. به عبارتی دیگر، جامعه‏ی هزاره در مقایسه با تمام جوامع دیگر اتنیکی افغانستان از لحاظ سیاسی ضعیف‏ترین موقعیت را دارد. در این جامعه، فعلاً یک نوع سرگردانی آشکار را تجربه می‏کنیم.

سرگردانی از لحاظ تفکر سیاسی:
مثلاً از لحاظ تفکر سیاسی، میان مذهب، ضد مذهب، و سکولار بودن آنقدر سرگردان هستیم که حد و وصفی ندارد. در درون این جامعه از یک طرف گرایشات مذهبی وجود دارد که مثال روشن آن را در مراسم‏های مختلف، از جمله در محرم می‏توان ملاحظه کرد. این جامعه آنقدر با احساس مذهبی حرکت می‏کند که افرادی حاضر می‏شوند کارد زنجیرزنی را بغل گرده‏ی خود نصب کنند. اما در همین جامعه، از جانبی دیگر، گرایشات غیرمذهبی و سکولار داریم که نمونه‏های آن را در مباحث گسترده پیرامون دین و مذهب و تلقیات مختلف از باورهای دینی و ربط و ارتباط آنها با تفکرات و ارزش‏های مدرن ملاحظه می‏کنیم.
نقد سیاستمداران و شخصیت‏های سیاسی در جامعه‏ی هزاره نیز توفندگی خاصی دارد. من در یکی از مقاله‏های خود «جمهوری سکوت» را «جمهوری هزاره» قلمداد کرده بودم. هر کسی که جمهوری سکوت را نخوانده باشد، خوب است برود و این سایت را به طور مداوم مطالعه کند. این سایت نماد واقعی تحولاتی است که در جامعه‏ی هزاره جریان دارد. فلسفه‏ی این سایت نیز آن است که در برابر هیچ چیزی قید و بند ایجاد نکند. در این سایت، واقعیت هزاره را می‏بینیم. یک روز کسی آنجا سخن می‏گوید که شدیداً مذهبی است و روز دیگر کسی می‏آید که شدیداً ضد مذهب است. یک روز کسی می‏آید که شدیداً هزاره‏گرا است و روزی دیگر کسی می‏آید که هزاره‏گرایی را محکوم می‏کند. یکی مثل من می‏آید و مردم را از خشونت برحذر می‏دارد و یکی دیگر می‏آید و استدلال می‏کند که وقتی طالب خشونت کند، سخن از عدم خشونت خیانت است.
نقدهای سیاسی هم در این سایت به گونه‏ای است که در هیچ جامعه‏ای دیگر اتنیکی افغانستان نمونه ندارد. کسی تا حالا در جامعه‏‏ی تاجیک یا پشتون ندیده است که کسی به معنای واقعی کلمه بر رهبران و پیشگامان خود نقد جدی کرده باشد. اما در جامعه‏ی هزاره، مثلاً در همین جمهوری سکوت، نقدهای سنگین و کوبنده‏ای جریان دارد که هیچ یک از رهبران سیاسی هزاره از چنگال آن در امان نیستند. نقد بر آقایان خلیلی، محقق، داکتر صادق مدبر، بشردوست یا کسانی دیگر نقدهایی اند که در حلقه‏ی سیاستمداران افغانستان نمونه ندارند. این خصوصیت در عین حال دینامیسم و پویایی سرگردان را در جامعه‏ی هزاره نشان می‏دهد. چون جامعه‏ای است که شدیداً در حال تکاپو قرار دارد، اما از لحاظ سیاسی محوریتی که این تلاش‏ها و تکاپوها را جهت و انسجام ببخشد، وجود ندارد. جامعه‏ی هزاره و نسل‏های کنونی آن از ورای تجربه و بیم قتل عام حرف می‏زنند و به همین لحاظ پیر و جوان و زن و مرد این جامعه ملاحظه‏ی آن را ندارد که ببیند تو چه کار می‏کنی یا نمی‏کنی. سوال اساسی این است که افراد برای سوال‏های جدی مرتبط با سرنوشت این جامعه چه پاسخ دارد. مثلاً سوال 2014 برای بسیاری از افراد مطرح است و بیم پنهان این حادثه همه را وادار می‏کند که از خود و دیگران بپرسند که بالاخره چه اتفاق خواهد افتاد و تدبیر ما برای مقابله با این حادثه چه خواهد بود. وقتی جامعه‏ای این چنین دیدگاه برای خود داشته باشد، طبیعی است که در موضع‏گیری‏های خود سختگیر و جدی می‏شود.
جامعه‏ی هزاره در موضع‏گیری‏های سیاسی خود بین ایران و امریکا هم دچار نوسان و سرگردانی شدید است. تا حالا از لحاظ سیاسی در درون جامعه‏ی هزاره مشخص نشده است که این جامعه ایران‏گرا است یا به سوی امریکا و کشورهای غربی گرایش دارد. ایرانی‏ها فعلاً به سیاست کلی هزاره‏ها هیچ اعتمادی ندارند زیرا می‏فهمند که هزاره‏ها از لحاظ مذهبی به هیچ صورت قابل اعتماد نیستند. در همین حال به وضوح دیده می‏شود که امریکایی‏ها هم به هیچ صورت بر سیاست کلی این جامعه اعتماد ندارند. یکی از مقامات مهم سفارت ایالات متحده‏ی امریکا در اوایل همین سال خورشیدی به یکی از رهبران سیاسی هزاره به صراحت گفته بود که ما با شما هیچ وجه مشترکی نداریم جز دشمن مشترک. این تصور سیاسی که جامعه‏ی هزاره در هر زمانی قدرت آن را دارد که به سوی سیاست‏های منفی کشانده شود، باعث شده است که اعتماد سیاسی غرب نیز بر افغانستان تأمین نشود. در نتیجه‏ی همین تصور است که می‏بینیم مثلاً در 9 سال گذشته، جامعه‏ی هزاره با تمام قدرت خود از دموکراسی و نورم‏های زندگی مدنی حمایت کرده و به خاطر آن، دل ایران را خون کرده است، اما در تمام این مدت، در همه‏ی هزاره جات حتی یک پروژه پیدا نمی‏توانید که به ارزش یک میلیون دالر اجرا شده باشد. اینطور نیست که دنیا هزاره‏ها را نشناخته باشد. اما سرگردانی هزاره‏ها در فاصله‏ی ایران و امریکا، که اکنون نماینده‏ی‏ دو قطب سیاسی در جهان ما به شمار می‏روند، باعث شده است که این جامعه اعتماد هیچ جانبی را جلب نتواند.
به همین‏گونه، جامعه‏ی هزاره از لحاظ موقف‏گیری‏های اجتماعی نیز دچار سرگردانی است. مثلاً در قطب‏بندی‏های درون‏ملی، ما همسو با تاجیک‏ها هستیم یا با پشتون‏ها؟ سرگردانی ما باعث شده است که عملاً نه تاجیک‏ها بر موضعگیری‏های سیاسی ما اعتماد داشته باشند و نه پشتون‏ها. دلیل آن این است ما از لحاظ سیاسی تا جایی با پشتون‏ها رفته و در یک قسمت راه از آنها دوری کرده ایم. به همین‏گونه تا جایی را با تاجیک‏ها رفته ایم و بعد از مدتی دوباره برگشته ایم به نقطه‏ی اولی. این نوسانات و سرگردانی‏ها در یک تعبیر بیانگر دینامیسم و پویایی جامعه‏ی هزاره است و نشان می‏دهد که از رهبر تا افراد عادی آن بر هیچ چیزی نمی‏توانند به سادگی اعتماد کنند. در این دیدگاه، هزاره امروز مثل گذشته نیست که چشم و گوش‏بسته جایی برود و چیزی را قبول کند. اما از لحاظ سیاسی این وضعیت، بیانگر ضعف این جامعه نیز هست. بالاخره باید به جایی برسیم که به کسی بگوییم از لحاظ سیاسی دارای چه دیدگاه و موضعی هستیم و دیگران، چه پشتون باشند یا تاجیک، ایران باشد یا امریکا، از همان موضع و دیدگاه با ما برخورد کنند. وقتی به چنین وضعیتی نرسیده ایم، نشان می‏دهیم که از این لحاظ هم جامعه‏ای سرگردان هستیم.
از لحاظ روابط درون‏اجتماعی هم وقتی به مناسبات لایه‏های مختلف جامعه‏ی خود نگاه کنیم، می‏بینیم که یک جامعه‏ی‏ شدیداً متشتت و سرگردان هستیم. ما در گذشته هم دچار تشتت و پراکندگی بودیم، اما آن تشتت و پراکندگی یک تشتت و پراکندگی شبه قبیلوی بود. حالا به مرحله‏ای از آگاهی خود رسیده ایم که حس استقلال و اعتماد به نفس را در ما نشان می‏دهد، اما این آگاهی هنوز به آن حدی از پختگی نرسیده که ما را دوباره به هم پیوند دهد. دیده می‏شود که در این جامعه کسی به کسی تن نمی‏دهد، ولی کسی هم واقعاً به درستی نمی‏فهمد که با فردی دیگر چه رابطه‏ای دارد و چگونه می‏تواند خود را در کنار فردی دیگر تعریف کند.
وقتی هزاره می‏گوییم، منظور ما تمام جامعه‏ای است که در موقع رأی‏گیری مثلاً از یک حوزه رأی می‏گیرند. یکی از شقه‏بندی‏های حل ناشده در این جامعه مربوط به بحران رابطه‏ی‏‏ سید و هزاره است. در این رابطه، به خصوص پس از تحولاتی که در جریان مقاومت غرب کابل پیش آمد، سوالات جدی زیادی مطرح شده است که توجیهات قدیمی نمی‏تواند پاسخگوی آن باشد. بین سید و هزاره رابطه‏ای که در پوشه‏ی قداست مذهبی توجیه می‏شد، دیگر وجود ندارد. در این رابطه سوال‏های زیادی هستند که لاینحل مانده اند. به همین خاطر است که می‏بینیم هنوز افراد این جامعه در فضای گذشته زندگی می‏کنند، اما با واقعیت‏های جدید دست و گریبان اند. هزاره‏ها با سیدها و قزلباش‏ها و دیگر عناصر شیعه‏ی غیر هزاره رابطه‏ای را که در گذشته داشتند حفظ نمی‏توانند. این رابطه‏ها به طور جدی به تعریفی تازه نیاز دارد. گیرماندن در این سوال، بیانگر یک بحران است که جامعه‏ی هزاره را دچار سرگردانی ساخته است. هزاره‏های امروز از سوال‏های زیادی که در گذشته پیش پای شان مطرح بود، به طور شفاف عبور نکرده اند. اگر دقت کنیم، رهبران سیاسی و مذهبی این جامعه، اعم از سید و هزاره و قزلباش، همه در فضای گذشته نفس می‏کشند و واقعیت‏های جدید و مناسبات گذشته مانند یک سنگ در پای شان نصب است و به سادگی نمی‏توانند خود را از این بند نجات دهند. اکثر مباحث در این رابطه مربوط به گذشته است و وقتی از گذشته و واقعیت‏های آن عبور کردیم، باید شهامت آن را داشته باشیم که به واقعیت‏های جدید برسیم. اما دیده می‏شود که چنین چیزی اتفاق نیفتاده است.
به همین‏گونه می‏بینیم که صدها گونه مرض شقه‏آفرین دیگر در جامعه‏ی خود داریم. مرض‏هایی از جنس منطقه‏گرایی، قبیله‏گرایی، گروه‏گرایی و امثال آن. در انتخابات پارلمانی امسال، همه‏ی مردم تجربه کردند که چقدر این جامعه دچار تشتت منطقه‏ای است. جاغوری و بهسودی و ترکمنی و بامیانی و پنجاوی و ورسی و امثال آن جامعه را به یک تشتت و پراکندگی رنج‏آور مبتلا کرده است.
این آفت تنها در اینجا نیست، وقتی به اروپا هم بروید با همین واقعیت تلخ رو به رو می‏شوید. من این بار در سفر خود به کشورهای اروپایی، نکته‏های دردآوری را ملاحظه کردم و حتی در یکی از سخنانم به گونه‏ی جدی گفتم که بابه مزاری آمد و این همه کار را برای جامعه‏ی هزاره انجام داد، حالا شرم است که او را شقه شقه کرده در یک بوجی بیندازیم و در کوچه‏های بهسود و ترکمن و جاغوری گردش کنیم. خیلی از آدم‏ها وقتی با هم حرف می‏زنند، قضاوتی که نسبت به همدیگر دارند از همین جنس است که فلانی با فلان موضعگیری خود بهسودی است یا جاغوری یا ترکمنی. می‏بینیم که این مرض چگونه جامعه را به گروگان گرفته است. این یک سرگردانی دیگر است که جامعه را دچار تشتت و پراکندگی نشان می‏دهد.
شقه‏بندی گروهی مرض دیگری است که جامعه‏ی هزاره با آن درگیر است. شاید یک زمان طولانی بود که مردم فراموش کرده بودند که نصر و سپاه و حرکت و شورا و خلقی و پرچمی و شعله‏ای و امثال آن یعنی چه. ولی می‏بینیم که حالا اکثر افراد با همین منطق‏ها دوباره زنده شده اند. در انتخابات امسال شعارهایی را می‏شنیدیم که می‏گفتند این حرکتی است یا سپاهی و نصری. توجه کنیم که قرن بیست و یکم رسیده است، اما حرکتی در جامعه‏ی هزاره وجود دارد که دوباره به قرن گذشته برگشت دارد.
جامعه‏ی هزاره از لحاظ نظامی نیز فاقد هرگونه قدرت موثر دفاع نظامی است. این جامعه نه در ارتش نقطه‏ی امیدی دارد، نه در پولیس و نه در استخبارات، که به اتکای آن بتواند حد اقل دو روز مقاومت کند تا جایی را به عنوان پناهگاه خود پیدا کند. بیرون از دایره‏های رسمی هم هزاره‏ها چیزی در قالب ملیشیا یا گروپ‏های مسلح ندارند که فردا بتوانند از آنها به عنوان هسته‏ی اولیه مقاومت کار بگیرند.
جامعه‏ی هزاره از لحاظ اقتصادی نیز جامعه‏ای است که تقریباً در شمار هیچ گرفته می‏شود. هیچ به دلیل اینکه اقتصادش برای مقاومت به دردبخور نیست. جامعه‏ای که اقتصادش ریشه در نهادهای مستحکم و قابل اعتماد نداشته و دارای ضمانت‏های نهادی نباشد، تمام سرمایه‏هایش مانند کفی است که روی آب باشد. حاجی نوروز الیاسی با حاجی نبی خلیلی هر دو در یک ردیف قرار داشته و هیچ تفاوتی با هم ندارند. فردا اگر کوچک‏ترین بحرانی در افغانستان اتفاق بیفتد نه حاجی نبی می‏تواند از سرمایه و پول خود بهره‏ای داشته باشد و نه حاجی نوروز الیاسی. چه رسد به افراد دیگری که مثلاً در مندوی یک دکان دارند یا در سرای غزنی یک مستری‏گری برای خود ساخته اند یا در جای دیگر دواخانه و سمنت‏فروشی باز کرده اند. یعنی این اقتصاد اقتصادی نیست که بر اساس آن پایه‏های یک مقاومت را بتوان شکل بخشید.
اقتصاد غیرنهادی، اقتصادی است که برای مالکان خود حس اعتماد به نفس خلق نمی‏کند. حالا کسان زیادی هستند که پول دارند اما نحوه‏ی استفاده از این پول را به درستی نمی‏فهمند یا با این پول به گونه‏ای برخورد می‏کنند که گویا از آب یافته باشند. یکی از دوستان بسیار خوب ما کسی است که برای ساختن یک مسجد هزار بوجی سمنت و چندین هزار دالر بخشیده است. این فرد شخص بااحساس و خوش‏فکر و آینده‏نگر نیز هست. مسجد ساختن در یک جامعه‏ی مذهبی کار نیکویی است و ارزش آن را هم نمی‏شود انکار کرد. ولی اگر مجموعه‏ی ضرورت‏های جامعه را ردیف کنیم می‏بینیم که مسجد ساختن در اولویت قرار نمی‏گیرد. مسجد در غرب کابل کم نیست و کسانی که برای مسجد، تنها و تنها برای مسجد پول هدیه کنند، نیز کم نیستند. اما وقتی جامعه با سوالی از نوع 2014 مواجه باشد، مسجد ساختن مقام اول را در ضرورت‏های جامعه از دست می‏دهد. بابه مزاری در دوران جنگ‏های کابل حتی یک افغانی برای ساختن و گرم کردم مسجد مصرف نکرد. این به معنای آن نبود که آن وقت مردم به مسجد ضرورت نداشتند یا بابه مزاری به مسجد احترام قایل نبود. اما ضرورت‏هایی که در برابر او قرار داشت، توجه به مسجد را در صدر مسایل قرار نمی‏داد. حالا با همان وضعیت رو به روییم. جامعه به صدها مشکلی دارد که از حیات تا کرامت و تا آزادی‏هایش را تهدید می‏کند. حالا اگر همین دوست خوش‏فکر ما را بگویید که از پول خود برای ساختن یک مکتب استفاده کند یا برای بچه‏هایی که می‏روند دانشگاه، صندوق قرضه‏ی تحصیلی بسازد که بعد از صد تقلا وقتی به صنف دوازده می‏رسند از دلهره‏ی مخارج دوران دانشگاه، تحصیلات خود را نیمه‏تمام نگذارند، دیده می‏شود که ده‏ها گونه مرضِ گرده و جگر و قلب حواله‏اش می‏شود! صندوق قرضه‏ی تحصیلی را حتی می‏شود به گونه‏ی یک تجارت درازمدت نیز حساب کرد. صندوق ایجاد شود و برای دانشجویان قرض فراهم شود که درس بخوانند و هر وقتی از دانشگاه بیرون شدند و صاحب معاش شدند این قرضه را با مقداری سود برای همین صندوق دوباره پرداخت کنند. این افراد اگر بخواهند تاجر شوند، باز هم این نوعی از کار است. اما هیچکدام این افراد حاضر نیستند این کار را کنند. دلیل واضح آن این است که اینها نسبت به سرمایه و پول خود بی‏اعتمادی دارند و فکر می‏کنند که گویا این سرمایه چیزی است که از آسمان افتاده و یا رایگان کف دست شان گذاشته شده است و حالا هر گونه خواسته باشند، از آن استفاده می‏کنند: حج می‏روند، نذر می‏کنند، یا در محرم مصرف می‏کنند. اینجا برنامه و حساب و کتابی نیست که سرمایه و پول فرد در یک منظومه روابط و سرنوشت جمعی نیز تعریف شود.
جامعه‏ی هزاره از لحاظ روابط بین‏المللی نیز فاقد هرگونه حمایت واقعاً قابل اعتماد است. این نکته را به طور واضحی می‏توان ملاحظه کرد. محوریت‏های سیاسی موجود در جامعه‏ی هزاره هیچگونه حمایت و اعتماد بین‏المللی را در عقب سیاست‏ها و موضعگیری‏های خویش ندارند. اینها امروز از حمایت ایران برخوردار نیستند. یعنی ایران آنگونه که مثلاً برای حزب الله یا حماس ریسک می‏کند برای هزاره‏ها حاضر به ریسک کردن نیست. در رابطه با پاکستان و هند و ترکیه و روسیه و امریکا و اروپا نیز همین مقایسه را انجام دهید تا ببینید که کدام کشور واقعاً حاضر است برای سیاست‏ها و مواضع سیاسی جامعه‏ی هزاره حاضر به پرداخت هزینه باشد.
وقتی چشم می‏گردانیم متوجه می‏شویم که جامعه‏ی هزاره از آن حمایت بین‏المللی‏ای که واقعاً بتواند رویش حساب کند، برخوردار نیست. حتی برای اینکه بگوییم فلان فرد معین عضو رابط بین‏المللی ما است مشکل داریم. در هیچ یک از کشورهای دنیا حتی یک دیپلومات نداریم که به معنای واقعی کلمه بتواند برای یک ساعت با یک مقام بین‏المللی دیدار کند و از جامعه‏ی هزاره و سیاست‏ها و راه حل‏هایی که این جامعه دارد، حرف بزند و دیدگاه‏های مدنی این جامعه و مواضع دموکراتیک آن را تبیین کند و بگوید که این جامعه در 9 سال گذشته چه رویکردهای سیاسی داشته و از کجا تا کجا رسیده و چه خواسته‏هایی دارد.
جامعه‏ی هزاره از لحاظ روانی نیز جامعه‏ای بسیار آسیب پذیر است. آسیب پذیر به دلیل اینکه هنوز سرگردانی این جامعه پایان نیافته است. جامعه‏ای که دارای ثبات باشد، هرچند این ثباتش به خرافه هم متکی باشد، بالاخره از لحاظ روانی اطمینان دارد. مثلاً وقتی که روس‏ها به افغانستان تهاجم کرده بودند مردم احساس می‏کردند که نیروی بزرگ خدا پشت سر شان است. فعلاً شاید نتوانیم برای اینگونه باورها دلیل عقلانی پیدا کنیم. اما همین باور در ذهن مردم بود که احساس می‏کردند نیرویی پشت سر شان هست و با همین باور از لحاظ روانی تقویت می‏شدند. هر روز فشار بود، جنگ بود، وحشت و بمباران و قتل عام و بی‏رحمی حد و اندازه‏ای نداشت، اما مردم از لحاظ روانی احساس ضعف نمی‏کردند. در جنگ‏های کابل نیز مردم از لحاظ روانی فوق‏العاده قوی بودند. حالاوقتی به گذشته نگاه می‏کنیم دچار تعجب می‏شویم که چه چیزی باعث شده بود که مردم آنهمه با اطمینان و ثبات به مقاومت بپردازند. برای من واقعاً شگفت‏آور است که چه اتفاق افتاده بود که هیچ چیزی مردم را به لرزه نمی‏آورد و هیچ کسی فکر می‏کرد که مثلاً نان یا مرمی ندارد یا دشمن در چهار قدمی او کمین دارد.
اما حالا از لحاظ روانی شدیداً آسیب‏پذیر هستیم و دلیل آن به نظر من این است که ما در هیچ بخش دارای ثبات و اطمینان نیستیم و پای ما در هیچ جایی بند نیست. در نتیجه هر حادثه‏ی کوچکی ما را به لرزه و وحشت می‏اندازد. من در دنمارک شبی سخنرانی کردم و پس از سخنرانی فرصتی پیش آمد که با عده‏ای از دوستان تمام شب را در منزل حاجی بشیر نشستیم و با هم بحث و سوال و جواب و جنجال داشتیم. در نزدیکی‏های صبح یکی از افراد که داکتر بود دستش را بلند کرد و در حالی که می‏لرزید گفت که صحبت‏های من او را ناآرام کرده و باعث شده است که دلش بتپد و جانش به لرزه افتاده است که چه کار می‏شود. می‏شد فهمید که وی چقدر ناراحت و نگران شده است. این نشانه‏ای بود از وضعیتی که اکثریت مردم در جامعه‏ی هزاره با آن دست و گریبان اند. شاید کسان زیادی باشند که خود را نگه می‏دارند، اما هر جایی که سوال 2014 با جدیت مطرح می‏شود، درک می‏شود که چقدر نگرانی و دلهره خلق می‏کند.
حساسیت سوال 2014 برای هزاره‏ها نشانه‏ی آن است که اینها از لحاظ روانی شدیداً آسیب‏پذیر اند. هر کسی از خود می‏پرسد که در 2014 واقعاً چه اتفاق می‏افتد؟ آیا به راستی به سال 1371 برگشت می‏کنیم و با همان وحشت و اضطرار مواجه می‏شویم؟ کسی نمی‏داند.

با این وضعیت ما از 2014 چگونه استقبال می‏کنیم؟
این سوال مهمی است که باید به آن بپردازیم. تا اینجا شاید به گونه‏ای از جنبه‏های خالی و تاریک قضایا سخن گفته باشیم. اما اینها را همه از موقف کسی گفته ام که برغم نگرانی شدید، هنوز نشانه‏های دیگری را می‏بینم که ناامید نیستم.
یکی، به تعبیر معروف هزاره‏ها، حس می‏کنم که ما فصل گاومُری‏ها را گذشتانده ایم و این فصل گوساله‏مُری‏ها است که نباید زیاد تشویشی برای ما خلق کند. برعلاوه، اگر دقت کنیم، نکته‏های دیگری را هم می‏بینیم که به نظر می‏رسد اگر از حالا تا 2014 هوشیارانه حرکت کنیم، شاید دشواری‏های زیادی را از سر راه خود برداریم.

امیدواری‏ها و امکانات ما چیست؟
اول، از لحاظ اجتماعی با یک متن پویا و پیام‏پذیر سر و کار داریم. این «متن» از لحاظ پختگی خود به همان مرحله‏ای رسیده است که واقعاً می‏شود رویش حساب و اعتماد کرد. بررسی خود را می‏توانیم به گونه‏ای از کابل تا تمام نقاط دنیا انجام دهیم. رشد در این متن، به خصوص در ده سال اخیر، به شکل توده‏ای و گروهی بوده است، هر چند در ظاهر دشوار باشد که نقطه‏‏‏ی برجسته‏ای را در آن نشاندهی کرد.
به طور مثال، وقتی در در متن جامعه با نسلی سر و کار داریم که به هیچ چیزی به سادگی تن نمی‏دهد و به هیچ چیزی به سادگی تمکین نمی‏کند، به خودی خود از نشانه‏های پختگی آن است. این نسل سوال‏های جدی دارد، اما هر پاسخی نمی‏تواند آن را اقناع کند. بلی، از کنار پاسخ‏ها ساده نمی‏گذرد، برخی از پاسخ‏ها او را به هیجان می‏آورد و حتی با برخی از پاسخ‏ها حرکت می‏کند، اما هیچ پاسخی او را وادار به تمکین کرده نمی‏تواند. این امر را می‏توان از جنبه‏های خاص نشانه‏ی پختگی دانست.

اول، رویکرد در برابر جامعه‏ی بین‏المللی و دولت افغانستان
در این زمینه می‏توان از نمونه‏های معینی یاد کرد. مثلاً برخوردی را که متن جامعه‏ی هزاره در 9 سال گذشته با تحولات دموکراتیک و مدنی در کشور داشته است، نماد بسیار روشنی از یک پختگی سیاسی است. شما می‏بینید که در طول این 9 سال هزاره‏ها به معنای واقعی کلمه از تبعیض و تعصبات گذشته فارغ نشده اند، اما در واکنش‏های خود هیچ گاهی به طرح‏های منفی و ماجراجویانه کشانده نشده اند. هزاره‏ها به سادگی می‏توانستند به بهانه‏ی اینکه کسی به آنها توجه نکرده، چند نفر از سربازان یا کارمندان خارجی را به قتل برسانند. اما دیده می‏شود که حتی به اندازه‏ی یک مورد جزئی هم چنین چیزی اتفاق نیفتاده است. پارسال در اوج فشار و ناامنی بر علیه نیروهای ناتو در سراسر افغانستان، نیروهای نیوزیلندی می‏رفتند در دشت ملاغلام یا یکاولنگ در مسابقات بزکشی اشتراک می‏کردند و تانک و موترهای خود را رها کرده و در خوشی‏ها و تفریح مردم شریک می‏شدند. این تصویر چه چیزی را نشان می‏دهد؟ اعتمادی را که سربازان ناتو نسبت به این مردم پیدا کرده اند. من این رویکرد را یک رویکرد بسیار پخته و حساب‏شده می‏دانم. یعنی هیچ‏گاهی تبعیض، تعصب و بی‏مهری‏هایی که در حق شان روا داشته شده، آنها را به اتخاذ رویکردهای منفی و ماجراجویانه سوق نداده است.
همین برخورد را از ناحیه‏ی متن جامعه‏ی هزاره با دولت کنونی نیز ملاحظه می‏کنیم. برغم تمام سیاست‏های تبعیضی و غیر مسئولانه از ناحیه‏ی زمامداران نظام کنونی، هزاره‏ها در هیچ پروسه‏ای که به حیثیت و سرنوشت عمومی کشور ارتباط می‏یافته است، برخوردی غیرمسئولانه نکرده اند.
دوم، رویکرد در برابر رهبران و مسئولان سیاسی جامعه
نحوه‏ی‏ برخوردی که متن جامعه‏ی هزاره با رهبران و مسئولان سیاسی خود داشته است، به نظر می‏رسد باز هم از پخته‏ترین نوع برخورد سیاسی بوده است. اگر دقت کنیم، در 9 سال گذشته، شدیدترین نقدها در مقایسه با تمام جوامع اتنیکی افغانستان بر رهبران سیاسی هزاره رفته است. آنچنان نقدی که در پاره‏ای از موارد مایه‏ی اعجاب می‏شود. شما در درون جامعه‏ی تاجیک کسی را پیدا نمی‏توانید که جرأت کرده و به اندازه‏ی یک سطر در مورد فهیم‏خان یا قانونی یا عبدالله حرف جدی‏ای نوشته باشد. به همین‏گونه است وضعیت جامعه‏ی پشتون. کسی حتی به طور جدی نیامده تا پیامد برخورد طالبانی بر سرنوشت جامعه‏ی پشتون را بررسی کند یا عملکردهای روشنفکران و زمامداران پشتون را مورد بررسی نقادانه قرار داده باشد. یک بار مسعود قیام تنها یک مقاله‏ی کوتاه نوشت که در آن بر رفتار زمامداران پشتون بر علیه هزاره‏ها و سایر اقوام افغانستان نقد شده بود، ملاحظه کردیم که با چه واکنشی در درون پشتون‏ها مواجه شد.
حمله‏ی طالبان و حزب اسلامی نقد مدنی نیست. آن واکنشی غیرمدنی در برابر تحولاتی است که به نام دموکراسی و جامعه‏ی مدنی در افغانستان اتفاق افتاده است. طالبان و حزب اسلامی به بهانه‏ی مخالفت با پروسه‏ی جاری بیشترین آسیب‏ها را به خود جامعه‏ی پشتون رسانده اند.
اما وضعیت جامعه‏ی هزاره متفاوت است. در درون این جامعه دیده می‏شود که مثلاً در مورد آقایان خلیلی و محقق و دیگران توفنده‏ترین نقدها وجود داشته، اما هیچ گاهی این نقدها از لحاظ عملی به جایی نکشیده است که مردم را به رویکردهای ماجراجویانه و شقه‏آفرین کشانده باشد. دیده شده است که هر جایی اینها یک گام مثبت بر می‏دارند مردم، در اقشار و لایه‏های گوناگون خود، به حمایت شان بر می‏خیزند.
به نظر می‏رسد یکی از دلایلی که احزاب زیادی آمده و نمونه‏ای را نشان داده، اما جا نیفتاده اند، ناشی از همین هوشیاری و پختگی سیاسی مردم بوده که نخواسته اند با نمونه‏های خود برخورد ناسنجیده کنند. می‏گویند بلی، نمونه‏های موجود ما ناقص و نامطلوب اند و باید در جستجوی نمونه‏های بهتر و کامل‏تر بود، اما تا وقتی که نمونه‏های قابل اعتماد دیگر نباشد، با نمونه‏های موجود نیز برخورد غیرمعقول نشود. این است که جنگ الگوها و نمونه‏ها در درون جامعه‏ی هزاره جریان داشته، اما هیچ گاهی از یک نمونه و الگو به عنوان حربه‏ای بر علیه نمونه‏ها و الگوهای دیگر استفاده نشده است. به همین علت است که می‏بینیم گام به گام فشار بر آقایان خلیلی و محقق زیادتر می‏شود، اما این فشارها هیچگاهی به مرحله‏ای نمی‏رسد که به یک انشقاق واقعی و زیانبار در درون جامعه تبدیل شود. این را هم می‏توان نمونه‏ای از پختگی سیاسی جامعه دانست.

سوم، رویکرد در برابر نهادها و پروسه‏ی دموکراتیک
برخورد عمومی جامعه‏ی هزاره با نهادهای دموکراتیک نیز جالب توجه است. هیچ کسی نمی‏گوید که دموکراسی متاع واقعاً خاص و ملموسی را در اختیار هزاره‏ها گذاشته است. اما می‏بینیم که در انتخابات‏ها، و در پروسه‏های دموکراتیک و مدنی هزاره‏ها از همه بیشتر هیجان و جدیت نشان داده اند. در روزهای اخیر پامیلا یک ژورنالیست امریکایی در واشنگتن پست مقاله‏ای نوشته و در رابطه با انتخابات پارلمانی اخیر حرف می‏زند و یک پاراگراف خاص آن در مورد وضعیت جامعه‏ی هزاره است که به نظر من قابل تأمل است. او جامعه‏ی هزاره را با تعبیر «جامعه‏ای شدیداً سازمانیافته و باانگیزه در افغانستان» مورد اشاره قرار می‏دهد. این در حالی است که خود ما یکی از ایرادهایی را که بر وضعیت کنونی خود داریم، این است که از رابطه‏ی منسجم و سازمانیافته محرومیم. اما پامیلا وقتی از بیرون نگاه می‏کند، نقطه‏ی مثبتی را نشاندهی می‏کند که به طور پنهان در این جامعه وجود دارد.
پامیلا در قسمت آخر همین پاراگراف قضاوت دیگری دارد که به نظر من تأییدکننده‏ی پختگی نسبی جامعه‏ی هزاره است. او می‏گوید: در زمانی که دیگران اکثراً مصروف جنگ قدرت مبتنی بر فردیت اند، هزاره‏ها راه نفوذ در نهادهای دموکراتیک و مدنی را در پیش گرفته اند. این هم حرف جالبی است. یعنی هزاره‏ها جنگ فردیت در عرصه‏ی قدرت ندارند، اما توجه شان را به سوی نهادهای دموکراتیک و مدنی معطوف ساخته اند، مثلاً می‏روند از قدرت رسانه‏ها برای پیام‏رسانی خود استفاده می‏کنند، تعداد کرسی‏های خود در پارلمان را بیشتر می‏سازند، وارد دانشگاه‏ها می‏شوند و از امکانات تحصیلی استفاده می‏کنند، در طبقه‏ی متوسط جامعه رشد می‏کنند و تجارت و اشتغال و تشبثات خصوصی را جدی می‏گیرند. این موارد برای کسانی که از بیرون نگاه می‏کنند و افغانستان را به عنوان یک کُل در نظر می‏گیرند، جالب به نظر می‏رسد. اینگونه رویکرد است که ثبات و اطمینان خلق می‏کند، نه اینکه فلانی وزیر و یا فلان کاره‏ی دیگر شود یا نشود.
وقتی اینها را می‏بینیم نگوییم که کفایت می‏کند، اما احساس کنیم که چیزکی در درون این متن به عنوان نقطه‏‏ی امیدبخش وجود دارد که بسیاری‏ها را به همچون قضاوت می‏کشاند.
مثال دیگر را هم که می‏توان یادآوری کرد، مربوط به برخورد روحانیون جامعه‏ی هزاره در قبال تحولات مدنی کشور است. در طول 9 سال گذشته وقتی نگاه کنید یکی از روحانیون هزاره را نمی‏یابید که به اندازه‏ی آقای محسنی یک حرف غیر مسئولانه مطرح کرده باشد. روحانیون هزاره انتقاد کرده و حرف زده اند، اما یکی نبوده است که به رویکرد منفی و غیرمسئولانه روی آورده باشد. به طور مثال، این بار من با آقای صادقی‏زاده که نماینده‏ی آیت الله محقق کابلی در اروپا است، دیدارهایی داشتم. آقای صادقی‏زاده را می‏توان نماینده‏ی نسل جدید روحانی هزاره قلمداد کرد. وی به عنوان نماینده‏ی آیت الله محقق کابلی در اروپا از صلاحیت بزرگی برخوردار است. دیدگاه آقای صادقی‏زاده نسبت به سیاست و سرنوشت جامعه و تحولاتی که در آینده اتفاق خواهد افتاد، به گونه‏ای است که برای خیلی‏ها الهام‏بخش است. دلیل این رویکرد مسئولانه آن است که وی نماینده‏ی متنی است که اکنون در کلیت خود به یک مرحله‏ای از پختگی سیاسی رسیده که با حوادث و تحولات جاری برخورد هوشمندانه می‏کند.
تصویر قابل قبول جامعه‏ی هزاره در افکار عامه‏ی بین‏المللی امکان و زمینه‏ی مناسب دیگری است که می‏توان از آن نام برد. این تصویر از آن مقبولیتی برخوردار است که افراد و مراجع بین‏المللی می‏توانند روی آن حساب کنند. تجربه‏ی این بار من، نشان می‏داد که جامعه‏ی هزاره در مقایسه با سایر جوامع اتنیکی در افغانستان با معیارهای مختلفی که مجامع بین‏المللی در عرصه‏های مطبوعات و حقوق بشر و حلقات مدنی دارند، از درجه‏ی خیلی بلندی برخوردار است. منظورم از جامعه، متن جامعه است، نه سیاستی که به طور بالفعل از آن نمایندگی می‏کند. خیلی‏ها احساس می‏کنند که در درون جامعه‏ی هزاره تحولات به گونه‏ای شکل گرفته است که ظرفیت نیکویی را برای ایجاد و تقویت نهادهای مدنی و دموکراتیک نشان می‏دهد.
امسال تصویر عایشه با بینی بریده‏ی او کانتراست عجیبی را در امریکا و کشورهای اروپایی ایجاد کرده است. در این کانتراست یک طرف جامعه‏ای را نشان می‏دهد که به هر حال امکان و زمینه‏ای دارد که دختری را به جرم استفاده از ابتدایی‏ترین حقش مثله می‏کنند و گوش و بینی‏اش را می‏برند. ابتدایی‏ترین حق یعنی کسی می‏آید و او را شکنجه می‏کند، می‏زند، لت و کوب می‏کند، اما او در برابر این ستم نه غالمغال می‏کند، نه مقاومت می‏کند، نه ایستادگی می‏کند، نه به کوچه می‏رود و نه فریاد می‏کشد، تنها فرار می‏کند، اما به جرم همین فرار گیر می‏افتد و گوش و بینی‏اش بریده می‏شود.
فراموش نکنیم که این تصویر مثله‏شده تصویری از افغانستان است و ظرفیتی را در افغانستان نشان می‏دهد. در همین حال، در یک سوی دیگر می‏بینید که دختران از دایکندی و ورس و بامیان بر می‏خیزند و بدون همراهی هیچ کسی از اعضای خانواده، می‏آیند کابل و مزار و هرات تا درس بخوانند. می‏آیند اینها می‏روند در بورسیه‏های بین‏المللی اشتراک می‏کنند. این نشان می‏دهد که چه ظرفیتی در درون این جامعه وجود دارد.
نمونه‏ی دیگر داکتر سیما سمر است که حالا از یک حرمت و اعتبار بزرگی در عرصه‏ی بین‏المللی برخوردار است. من به وضوح می‏دیدم که افراد مختلف در اقشار گوناگون، اعم از دانشگاهیان تا فعالان حقوق بشری و مدنی و مردم عادی از او با چه حرمتی یاد می‏کردند. برای دنیا او همان زنی است که صدای زنان افغانستان را بلند کرده و در جامعه‏ای مانند افغانستان از حقوق بشر دفاع کرده و در برابر تمام نیروهای بنیادگرا ایستادگی می‏کند، بدون اینکه دچار خطای مدهشی در موضع‏گیری‏های خود شود و یا در مأموریت خود بیم و هراسی به دل راه دهد.
کسان زیادی بودند که از من در مورد امنیت داکتر سیما سمر می‏پرسیدند و اینکه او چگونه زندگی دارد و چگونه با چالش‏های امنیتی مقابله می‏کند. وقتی می‏گفتم که خانه‏اش در کارته سه است و در مقابل خانه‏اش حتی یک گارد محافظتی هم ندارد و در تمام محافل به سادگی اشتراک می‏کند، دچار تعجب می‏شدند. اما در عین حال، این حس را داشتند که او در درون جامعه‏ی خود از حمایت وسیعی برخوردار است و متن جامعه‏اش پذیرای او و حرف‏ها و موضع اویند. حبیبه سرابی به عنوان یک والی زن و عذرا جعفری به عنوان یک شهردار بخش‏های دیگری از این تصویر را در دنیا نمایندگی می‏کنند. به همین ترتیب، الهه سرور است که به خصوص با یکی دو مصاحبه‏ای که در تلویزیون آلمان داشته، و به خصوص آهنگ سنگسارش که او را به عنوان یک صدای هنرمند در جهان معرفی کرده است. اینها همه نمونه‏هایی از ظرفیت جامعه‏ی هزاره اند و اگر دقت کنیم، همه‏ی اینها به عنوان تصویرهای قابل قبول در افکار عامه بین‏المللی امکانات و زمینه‏های خوبی را برای مطرح شدن نسل کنونی ما ایجاد کرده است.
زمینه‏ی مساعد برای پیام‏رسانی در عرصه‏ی بین‏المللی امکان دیگری است که در اختیار خود داریم. قبل بر این من مثل اکثریت افراد جامعه‏‏ی خود به این تصور بودم که شاید به دلیل القائات نادرست، گوش‏های بین‏المللی در برابر شنیدن حرف‏ها و پیام‏های ما بسته است و چشم‏های شان نمی‏تواند تصویرهای ما را به روشنی و شفافیت ببیند. این بار متوجه شدم که برعکس، گوش‏ها و چشم‏های زیادی وجود دارند که باز اند تا حرف بشنوند و تصویر ببینند. حد اقل در طول پنج ماه یا بیشتر کسی را ندیدم که در هر مرتبه‏ای بوده باشد، وقتی حرف و پیام روشنی دریافت می‏کرد در برابر آن بی‏تفاوتی نشان دهد و یا با یک قضاوت پیشین بگوید که گویا ما همه چیز را در مورد شما می‏دانیم. متوجه شدم که در بین این افراد، از نظامیان تا ملکی‏ها و از افراد اکادمیک تا افراد عادی، کسان زیادی هستند که سخن می‏شنوند و آماده‏ی شنیدن و پذیرش سخن اند. بنابراین، حالا مهم برای ما این است که ببینیم سخن و پیام ما چیست تا برای دیگران انتقال دهیم.
تکانه‏‏ی بزرگی که در اندام جامعه شاهد هستیم، امکان بزرگ دیگری است که خوش‏بینی‏های ما را توجیه می‏کند. جامعه‏ای که تکان خورده و بیم کرده باشد، جامعه‏ای امیدبخش است. متن جامعه‏ی هزاره اکنون جوانان باهوش و باابتکاری را شاهد است که برای تبارز بخشیدن ابتکارات خود منتظر هیچ کسی نمی‏مانند. در این متن همه به حرکت افتاده اند و در تکاپوی راه نجات اند.
پیش از این نیز در جایی گفته ام که یکی از خوشبختی‏های جامعه‏ی هزاره شاید این باشد که بعد از بابه مزاری هوس رهبران کاریزماتیک را در درون خود کشته است. با همچون رهبران به هیجان می‏آید، اما وقتی کسی را در مرتبه و مقام بابه مزاری ندید، به سادگی رهایش می‏کند. جامعه‏ای که رهبر نداشته باشد هر فرد آن دست خود را بر سر خود پاک می‏کند. در ظاهر امر، این نکته رنج‏دهنده است، اما اگر دقت کنیم، خود می‏تواند مرحله‏ای از یک تحول بزرگ در اندام جامعه نیز قلمداد شود.
ما در سال 81 و 82 صدها نفر را داشتیم که پشت دروازه‏های رهبران ایستاده و صف می‏کشیدند تا مشکلات شان در دانشگاه یا اداره‏ی دولتی حل شود، اما وقتی سر شان به سنگ خورد و به این نتیجه رسیدند که این اشخاص نمی‏توانند و یا به همه‏ی کارها نمی‏رسند، هر کسی با پای خود رفت و حالا می‏بینیم که هزاران فرد راه خود را به اتکای نفس خود باز کرده اند، بدون اینکه محتاج من و تو و کسی دیگر باشند. شما وقتی جامعه‏ای داشته باشید که هر فرد آن راه خود را با ابتکار خود باز کند باید امیدوار شوید.

چه باید کرد؟
قسمت آخر حرف من است. بگذارید این سوال کلاسیک را مطرح کنم که آیا می‏توان خلای محوریت سیاسی را در درون جامعه‏ی خود رفع کرد؟
این سوال مهمی است که حالا در همه جا به عنوان یک نکته‏ی جدی مطرح است. پاسخ من، برخلاف توقعات بسیاری‏ها، همواره این بوده است که: نه. معتقدم که نه تنها این خلا را رفع کرده نمی‏توانیم، که این سنگ را حتی تلاش نکنیم تا برداریم. بگذارید بگویم که دلیل من چیست که نمی‏توانیم حزب سیاسی بسازیم.
اول، حزب سیاسی فراقومی ضرورت دموکراتیک ماست. اما وقتی در درون شقه‏های ملی افغانستان ظرفیتی برای ساختن حزب ملی وجود نداشته باشد، حزب ملی را به زور نمی‏توان ایجاد کرد. استاد سرامد شاهد است که ما از سال‏های 2003 و 2004 به بعد در همین راستا تلاش کرده ایم که اگر قرار است حزبی ساخته شود باید افراد همسویی از جامعه‏ی تاجیک و پشتون و ازبک و ترکمن و کسان دیگر را با خود داشته باشیم که حد اقل یک چتر ملی ایجاد کند و بتوانیم در عرصه‏ی ملی حرکت کنیم.
برای این مأمول راه رفته و کار کرده و در بسیاری موارد حتی تا نوشتن اساسنامه هم پیش رفته ایم، اما هیچگاه وارد مرحله‏ی عملی نشده ایم. دلیلش این بوده که ما نمی‏توانستیم بر ظرفیت‏هایی تکیه کنیم که قابل اعتماد نیستند. چتر پشتونی یا تاجیکی و یا پوششی برای افراد و قدرتمندانی معین برای ما قابل قبول نبود. فراتر از آن ظرفیتی که ما در آرزویش بودیم، مساعد نشد. خوب است بگویم که برخی از افرادی که ما با آنها کار کردیم در مقیاس افغانستان آدم‏های کوچکی نبودند. از اسپنتا گرفته تا یوسف پشتون و اتمر و اشرف غنی احمدزی تا داکتر سیما و عبدالحمید مبارز و قرقین و دادفر و داود صبا و کبیر رنجبر و همه‏ی این افراد. بااینهم، اعتراف می‏کنم که به جایی نرسیده ایم.
و اماوقتی حزب فراقومی ساخته نمی‏توانیم،چرا باید حزب درون قومی نسازیم؟
به اعتقاد ما حزب درون‏قومی چیزی جز یک شقه‏ی اضافی در کنار سایر شقه‏ها نیست. شما حزبی بسازید که حزب بسیار مقدس و خوبی هم شود که همه‏ی مردم به آن احترام قایل باشند امکان ندارد که آقایان خلیلی و محقق و امثال آنان را پس بزند. امکان ندارد که این اشخاص را وادار کنید که به شما و کار تان تسلیم شوند. نتیجه این می‏شود که این حزب نه تنها تمام جامعه را در بر نمی‏گیرد، بلکه می‏تواند یک شقه در کنار شقه‏های دیگر ایجاد کند و جامعه را بیشتر دچار پراکندگی و انشقاق سازد. حتی گیریم که شما به آن مرحله‏ای از پختگی برسید که همه یک بارگی بیایند و بر اساس یک اضطرار که از 2014 هم ترسیده باشند، زیر یک چتر جمع شوند، تازه چالش‏های واقعی شما از همین جا شروع می‏شود. زیرا حزب قومی و سکتاریستی به خودی خود شقه‏آفرین در درون ملت می‏شود و شما باید در تعریف موقعیت جدید خود از نو مایه بگذارید.

چه راه حل داریم؟
در جریان مطالعاتی که امسال داشتم، با اصطلاح تازه‏ای که رو به رو شدم، اصطلاح «حزب سیاسی سایه» بود. حس می‏کنم این اصطلاح برای رسیدگی به نیاز سیاسی‏ای که ما در افغانستان داریم، می‏تواند قابل تأمل باشد.
کشور ما از لحاظ گروهی با مشکلات عظیمی رو به رو است و از لحاظ روابط شقه‏های اتنیکی دشواری‏های زیادی دارد. به همین ترتیب، جامعه‏ی هزاره نیز با ناگزیری‏های خاص خود مواجه است که نمی‏توان به سادگی برای آنها راه حل عملی و عاجل پیدا کرد.
حزب سیاسی سایه، در حقیقت کاپی‏ای از «کابینه‏ی سایه» است که در انگلستان وجود دارد. در انگلستان حزب بر سر اقتدار قدرت واقعی را در اختیار دارد. این حزب حکومت را اداره می‏کند و تمام وزارت‏خانه‏ها را در اختیار دارد. اما حزب مخالف که انتخابات را باخته است، برای اینکه بتواند در برابر هر طرح حکومت طرح بدیل داشته باشد، از موقف کابینه‏ی سایه عمل می‏کند.
در دوره‏ای که جامعه می‏تواند با انگیزه‏های ایدئولوژیک حرکت کند ساختن حزب سیاسی آسان است. سه چهار مورد آرمان و یا ارزش‏های مشترک کافی است تا عده‏ی زیادی از مردم را دور هم جمع کند و حرکتی را به راه اندازد. اما وقتی جامعه، جامعه‏ی مدنی و باز و دموکراتیک باشد، امکان ندارد که بتوان در حول ارزش‏های معین افراد را جمع کرد. سوال این است که در همچون حالت چه کاری می‏توان انجام داد که ضرورت‏های سیاسی جامعه مرفوع شود، بدون اینکه جامعه از لحاظ تنظیم روابط درون گروهی خود دچار مشکل شود.
حزب سیاسی سایه تمام کارکردهای حزب سیاسی را انجام می‏دهد، بدون اینکه ناگزیری‏های حزب سیاسی را با خود داشته باشد. با حزب سیاسی سه کار مهم می‏شود انجام داد:
اول، ایجاد انسجام در بین افراد. به دلایل مختلف می‏توان انسجام ایجاد کرد، بدون اینکه ناگزیر به داشتن حزب سیاسی شد.
دوم، عام ساختن آموزش و آگاهی سیاسی در جامعه. موفق‏ترین حزب سیاسی همان است که از لحاظ آموزش و آگاهی سیاسی بیشترین مقدار تأثیرگذاری را بر افراد جامعه داشته باشد. حالا می‏توان آموزش و آگاهی سیاسی را در جامعه عام ساخت، بدون اینکه الزاماً حزب سیاسی داشت. کاری که همین اکنون ما انجام می‏دهیم، نوعی از آموزش و آگاهی سیاسی است. با هم در مورد مسایل سیاسی کشور یا جهان حرف می‏زنیم، بحث و گفت و گو می‏کنیم، به این ترتیب، آموزش و آگاهی سیاسی در درون جامعه عام می‏شود، بدون اینکه الزاماً اسم حزب سیاسی را روی خود داشته باشیم و یا با ناگزیری‏های حزب سیاسی مواجه باشیم. ما از همین جا می‏توانیم با هر یک از رهبران سیاسی حرف بزنیم، بدون اینکه موقعیت حزبی ما در این امر مشکل خلق کند. اما اگر حزب سیاسی داشته باشیم، هر جایی که برویم، ناگزیر باید از موقعیت حزبی حرف بزنیم و روشن است که طرف مقابل هم واکنش حزبی نشان می‏دهد.
سوم، ایجاد و تأمین رابطه‏های بین‏المللی. وقتی از رابطه‏ی بین‏المللی حرف می‏زنیم، از همین نقطه‏ای که هستیم تا آخر خط رابطه تأمین می‏کنیم. باز هم ضرورت نداریم که حتما حزب سیاسی داشته باشیم تا بتوانیم رابطه‏ی بین‏المللی خود را تأمین کنیم. به طور مثال، افراد زیادی هستند که همین حالا مصروف تأمین رابطه‏ی گسترده در سطح بین‏المللی هستند، بدون اینکه حس کرده باشند در این کار خود دچار مشکل بوده و یا حرف مردم خود را گفته نتوانند. حد اقل تجربه‏ی من چنین است. امسال در جریان برنامه‏هایی که داشتیم و به اصطلاح از «رویه‏ی دیگر داستان» با مخاطبان خود سخن می‏گفتم، هیچگاهی حس نمی‏کردم که عدم تعلق به یک حزب سیاسی برای من مشکلی خلق می‏کند.
این کار را همچنان می‏توان دوام داد و از طریق صدها فرد می‏توان به طورهمزمان پیام‏رسانی کرد و رابطه برقرار نمود و جامعه‏ی جهانی را با حرف‏های خود متقاعد ساخت، اما ضرور نیست که برای این کار به حزب سیاسی متعلق بود. اینجا تنها لازم است که نقطه‏های مشترک پیام خود را درک کرد و در این نقطه‏ها به هم پیوند یافت. نمی گویم که پیدا کردن و یا پرورش دادن این نقطه‏های مشترک کاری سهل و آسان است، اما معتقدم که اگر آگاهان جامعه به اهمیت این مأمول پی ببرند، ناممکن نیز نخواهد ماند.
فکر می‏کنم یکی از چالش‏ها و آزمون‏های بزرگ در برابر آگاهی نوین سیاسی در جامعه، پیدا کردن همچون طرحی است که از ورای آن بتوان به نیازهای سیاسی جامعه پاسخ گفت، بدون اینکه برای انجام آن به پرداخت هزینه‏های گزاف ناگزیر شد. وقتی هنوز به دلایل گونه گون امکان آن را نداشته باشیم که تمام روابط خود را به طور رسمین در چوکاتی معین و سازمانیافته تنظیم کنیم، می‏توانیم به گونه‏های دیگر به امور خود رسیدگی کنیم. یعنی می‏توان فضای مشترک زندگی سیاسی را برای خود ایجاد کرد، بدون اینکه ناگزیری‏های خود را بر یکدیگر بار نمود.
به طور مثال، من در اینجا حرف می‏زنم، استاد ندام حرف مرا گوش می‏کند و می‏رود. ممکن است فردا به عنوان یک انسان، خبط سیاسی‏ای را مرتکب شوم که به هیچ صورت قابل توجیه نباشد. در این حالت، استاد ندام مجبور نیست که باج سخن مرا بدهد، زیرا ما به حزب سیاسی تعلق نداریم؛ اما اگر حزب سیاسی رسمی داشته باشیم، وقتی اینجا من حرفی می‏زنم، او باید به هر حال، تمام عمل یا حرف مرا توجیه کند.
در پایان، می‏خواهم به طور خلاصه بگویم که سال 2014 برای همه‏ی ما سال مهم و سرنوشت‏سازی است. همه‏ی توانمندی‏ها و امکانات ما در این سال مورد آزمون جدی قرار می‏گیرد. خوب است با توجه به بدترین احتمالات خود را آماده سازیم و مطابق آن عمل کنیم. اگر این بدترین احتمالات واقع شد، غافلگیر نخواهیم شد و اگر این احتمالات واقع نشد، باز هم زیان نکرده ایم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر