۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

مجرمان چگونه سخن می‏گویند؟

(سخنرانی در دنمارک - 18 دسامبر 2010)

بسم الله الرحمن الرحیم
اِقتَرَبَ لِلنّاسِ حِسابُهُم وَ هُم فِی غَفلَتِهِم مُعرِضُون / اِن شَکَرتُم لَأَزِیدَنَّکُم وَ إن کَفَرتُم إنَّ عَذابِی لَشَدِید

دو آیه‏ای ‏‏را که اینجا قرائت کردم از قرآنکریم است؛ کتاب هدایت مسلمان‏ها. این دو آیه حاوی دو پیام متضاد است و من دوست دارم که امروز در پاسخ به درخواست آقای فقیری و دوستان دیگری که اینجا هستند این دو پیام متضاد را از افغانستان برای شما بگویم.
حس می‏کنم بین افغانستان و بیرون از افغانستان، به خصوص در زمانی که ما زندگی می‏کنیم، فاصله‏ی ‏زیادی وجود ندارد. یک تعبیر حالا عام شده است که می‏گویند ما در یک دهکده‏ی ‏جهانی زندگی می‏کنیم. معنای این حرف آن است که اگر خواسته باشیم از این سو تا آن سوی قریه صدا کنیم، فوراً صدای ما را کسی می‏شنود. اگر جایی ایستاده باشیم، مردم از آن سوی قریه ما را می‏بینند که چه کار می‏کنیم.
جهان ما از بس فاصله‏ها ‏را نزدیک کرده است تبدیل شده است به یک قریه. به همین دلیل فکر نمی‏‏‏کنم که آنچه امروز در افغانستان اتفاق می‏افتد چیزی باشد که شما در اینجا آن را درک نکنید و آنچه را که شما در اینجا دارید کسی در افغانستان شاهدش نباشد و آن را نبیند.
در عین حال، اغلباً، حتی وقتی در قریه‏ی ‏خود هم باشیم، در ظاهر چشم و گوش‏‏های ‏‏ما باز است، اما بسیاری از چیزها را که در قریه‏ی ‏خود داریم نمی‏‏بینیم و حرف‏ها‏ی ‏‏زیادی را که در قریه‏ی ‏ما هست، نمی‏‏شنویم. اگر گاهی ‏وقت‏ها احساس می‏کنیم که چیزهایی در افغانستان است که ما آن را نمی‏‏فهمیم یا نمی‏‏بینیم شاید به دلیل آن باشد که به تعبیر سهراب سپهری چشم‏های ‏‏خود را نشسته ایم یا گوش‏های ‏‏خود را اندکی تکان نداده ایم وگرنه اکثر حرف‏ها‏ در زمان ما آنقدر عریان و برهنه اند که نیاز به یادآوری ندارند.
بااینهم، برغم بیان این واقعیت، می‏خواهم با شما از یک تصویر متضاد در افغانستان حرف بزنم. یک تصویر را با همین آیه‏ی ‏قرآنکریم برای شما بیان می‏کنم که می‏گوید: اقترب للناس حسابهم و هم فی غفلتهم معرضون. فصل حسابرسی مردمان نزدیک شده است، اما اینها در غفلت خود روگردان هستند. و پیام دیگر را با آیه‏ی دومی که می‏گوید: ان شکرتم لازیدنکم و ان کفرتم ان عذابی لشدید. اگر سپاس نعمت‏ها را داشته باشید، فراوانش می‏کنم و اگر ناسپاسی کنید، عذاب من شدید است.
این هر دو سخن، سخنان هوشداردهند‏ه‏ای ‏‏اند. در سخن اول، خطاب غفلت ماست در زمانی که با مسئولیت‏های دشوار و واقعیت‏های تکان‏دهنده‏ای رو به رو هستیم. کسان زیادی از ما هستیم که چشم‏های ‏‏خود را می‏بندیم و از کنار واقعیت‏هایی که در برابر ما قرار دارند، چشم‏بسته عبور می‏کنیم. ولی چشم بستن ما به معنای آن نیست که واقعیت هم از برابر ما دور می‏شود. واقعیت، واقعیت است و با تمام قدرت و صلابت خود در برابر ما قرار دارد. تنها ماییم که چشم خود را می‏بندیم: اقترب للناس حسابهم؛ حسابرسی مردم نزدیک شده است.
کسانی که فعلاً در برابر من نشسته اند یک جمع شان از کسانی هستند که امتحان مکتب را تجربه دارند. امتحان مکتب همان لحظه‏ی ‏حسابرسی است. یک ماه و چند ماه و یک سال درس می‏خوانیم یا نمی‏‏خوانیم، ولی زمانی در برابر کسانی قرار می‏گیریم که باید حساب بدهیم. بعضی مردمان هستند که این حسابرسی شان خیلی نزدیک شده است، اما هنوز هم فکر می‏کنند که شاید 9 ماه دیگر وقت دارند. صبح امتحان دارند، اما هنوز هم تکان نمی‏‏خورند.
در زندگی هم ‏گاهی ‏‏چنین اتفاق می‏افتد. وقت‏های ‏‏زیادی است که فصل حسابرسی ما نزدیک است، اما ما در غفلت خود روگردانی می‏کنیم. در واقع خود را به غفلت می‏زنیم و همانگونه که یک دانش‏آموز و یک دانشجو در لحظه‏ای ‏‏که امتحانش نزدیک است خود را به غفلت می‏زند، فردا و پس‏فردا روز سخت و دشواری را می‏بیند، ما هم در برابر این خطر قرار داریم. یعنی ممکن است واقعیت در برابر ما ظاهر شود و یک بار ببینیم که دستان ما خالی و پا‏های ‏‏ما ناتوان است. امروز در افغانستان یکی از پیام‏هایی را که داریم با تأسف پیام غفلت ما در زمانی است که فصل حسابرسی ما خیلی نزدیک است.
اما یک پیام دیگر کاملاً عکس آن است که آن را با آیه‏ی ‏دیگر بیان می‏کنم. می‏گوید: ان شکرتم لازیدنکم و ان کفرتم ان عذابی لشدید. اینجا سخن از برخی نعمت‏ها است. نعمت گشایش و آسودگی و مواهبی است که روی دست ما قرار دارد و اگر نباشد دچار رنج می‏شویم. مثلاً فرض کنیم که صحت و امنیت و غذا نعمت اند. وقتی یکی از اینها را نداشته باشیم، می‏دانیم که آنها چه نعمتی بوده اند.
با ذکر همین نعمت‏ها است که خداوند می‏گوید اگر شما شکر سپاسگزار باشید، «لازیدنکم»: به تحقیق که آن را زیاد می‏گردانم. و اما «ان کفرتم، ان عذابی لشدید». اگر کفر بورزید، عذاب من شدید است.
"شکر" و "کفر" در قرآن در برابر همدیگر استفاده می‏شوند. شکر سپاسگزاری است، ولی کفر ناسپاسی است. کفر در برابر خدا هم به معنای ناسپاسی در برابر خدا است. بعضی وقت‏ها می‏گوییم که انکار خدا کفر است، اما در تعبیر قرآنی تنها این نیست. حتی همین که کسی خدا را انکار می‏کند، معنایش این است که وی ناسپاسی می‏کند. کسی چیزی را برای وی داده است، اما او از آن چشم می‏پوشد. در قرآن معنای کفر بیشتر به معنای ناسپاسی گرفته شده است. مثلاً وقتی می‏گوید «إنّا هَدَینَاهُ سَبِیل، إمّا شاکِرَاً وَ إمّا کَفُوراً»، همین معنا را می‏رساند. می‏گوید که ما راه را برای انسان نشان داده ایم یا شکرگزار و سپاسگزار شده از این راه می‏رود یا کفر و ناسپاسی می‏کند و از این راه نمی‏‏رود. شکر و کفر و یا انسان‏های ‏‏شاکر و کافر اینگونه در برابر هم قرار می‏گیرند.
برخی‏ها سپاسگزار نعمت اند و برخی کفرورزی می‏کنند. امشب صحبت خواهم کرد که سپاسگزاری و کفرورزی در برابر نعمت‏های ‏‏خدا به چه معنا خواهد بود. خداوند می‏گوید که اگر شکر نعمت‏ها را داشته باشید، نعمت‏ها را افزایش می‏دهم، اما «ان کفرتم، ان عذابی لشدید». اگر در برابر نعمت‏های ‏‏من ناسپاسی کنید، عذاب من شدید است.
چرا این دو پیام متضاد را از افغانستان برای شما می‏گویم؟ و مخصوصاً چرا از «اقترب للناس حسابهم» آغاز کردم، نه از شکر و نه از چیزهایی که داریم؟ دلیلش این است که احساس می‏کنم ‏گاهی ‏‏چیزهایی را که داریم نیز باعث غفلت ما می‏شود و حس می‏کنیم که این نعمت همیشه برای ما باقی می‏ماند. در نتیجه شکرگزاری از نعمت را فراموش می‏کنیم و یا در استفاده‏ی درست از آن دچار غفلت می‏شویم. می‏خواهم بگویم که یک حساب بسیار دشوار در برابر ما قرار دارد، ولی به نظر می‏رسد که ما چشم‏پوشیده، خود را به غفلت می‏زنیم و بی‏تفاوت از کنار آن می‏گذریم.

حساب دشوار ما چیست؟
بعضی از دوستانی که در جمع ما هستند، از یک دوره‏ی ‏دشوار در تاریخ سیاسی افغانستان خبر دارند؛ دوره‏ی ‏دشوار جنگ و ناامنی. من هم یکی از همین اشخاص هستم. سنم تقریباً حدود هشت یا هشت و نیم سال بود که چشمم در اثر یک حادثه‏ی ‏هولناک در تاریخ سیاسی افغانستان در برابر واقعیت‏ها باز شد: کودتای هفتم ثور.
هنوز کودک خردسالی بودم و هیچ چیزی را نمی‏‏دانستم، اما انفجار کودتای ثور آنچنان سهمگین بود که من کودک را به یکبارگی تکان داد. یادم هست که در همان بعد از ظهر پنجشنبه در کوچه‏ی ‏ما، در فاضل‏بیگ کابل، مردم هیجان‏زده و سراسیمه می‏دویدند و یک جمله را با خود تکرار می‏کردند: کودتا شده است!
من نمی‏‏فهمیدم کودتا چیست. لحظاتی بعدتر بود که پدرم از شهر آمد و وقتی ما را در کوچه دید با تحکم خواست که به خانه برویم. وقتی خانه رفتیم، پدرم فوری رادیو را پیش رویش گذاشت و شروع کرد به جستجو کردن موج رادیو. نمی‏‏دانستیم چه اتفاق افتاده است: در کوچه مردم سراسیمه بودند و در خانه پدرم هیجان‏زده پیچ رادیو را می‏چرخاند. از رادیو صدا نمی‏‏آمد. رادیو متوقف بود. ساعت شاید یک یا دو بجه‏ی ‏بعد از ظهر بود. پی در پی انتظار می‏کشیدیم که چیزی اتفاق می‏افتد. دیری نگذشت که هواپیماها را دیدیم که در آسمان بلند شدند. من به عنوان یک کودک اولین بار بود که در فضا هواپیما را می‏دیدم. شاید از آن پیش هم دیده بودم، اما این اولین بار بود که با چشم باز هواپیما را می‏دیدم که می‏گفتند بمب می‏اندازد. لحظاتی بعدتر انفجاری در سمت ارگ!
شام شد و فردا شد و پس‏فردا شد و من دیگر ندانستم که در افغانستان چه اتفاق افتاد. از همان لحظه بعد، هر آنچه را در کشور و زندگی خود تجربه کردم، انفجار و خون و باروت و آتش و آوارگی بود. من در سن یازدگی سالگی از کشور خود به عنوان یک کودک آواره شدم، بدون هیچگونه همراه از خانواده. مکتبم را بعد از صنف پنجم خوانده نتوانستم. در سن خوردسالی در کوچه‏های ‏‏مهاجرت و آوارگی به کار‏های ‏‏شاقه وادار شدم، از شیرینی‏پزی تا نانوایی و نجاری، تا لقمه نانی پیدا کنم و شب در اتاقی زندگی کنم.
شما می‏توانید تصور کنید که از همین لحظه زندگی برای من معنا پیدا کرد. بعد از آن تا چشم باز کردم متوجه شدم که حدود بیست و پنج یا سی سال گذشت. حالا من سنم حدود چهل و یک سال است. تازه متوجه می‏شوم که سه دهه‏ی ‏عمرم تماماً در جنگ و انفجار سپری شده است.
تمام این حرف‏ها‏یی را که برای شما می‏گویم، بیان لحظات دشواری است که من، نسل من و همه‏ی ‏مردم من گرفتار آن بوده ایم. هر کسی می‏تواند از این خاطرات، تجربه و عبرتی برای نسل‏های آینده داشته باشد. حالا من از لای تمام خاطرات خود، فقط یک تکه را برش می‏کنم تا بفهمیم که حالا چگونه داریم به سوالی، شبیه آنچه در قبل داشته ایم، رو به رو می‏شویم. این برش در زمانی اتفاق افتاد که اتحاد شوروی، بعد از حدود ده سال تهاجم بر افغانستان و اشغال این کشور، تصمیم گرفت نیروهایش را بیرون کند. تا آن زمان کسی تصور نمی‏‏کرد که اتحاد شوروی با آن قدرت بزرگی که داشت شکست بخورد. ما آن زمان در کوه‏ها ‏بودیم، در جمع مجاهدان. وقتی در 26 دلو 1367 شنیدیم که آخرین سرباز اتحاد شوروی از دریای آمو عبور کرد، باور نمی‏‏کردیم و هیجان این صحنه برای ما تنها یک چیز را گوشزد می‏کرد که فردا پس فردا کابل سقوط می‏کند و ما، روز بعدترش، به عنوان کودکان محروم این سرزمین، دوباره می‏رویم به شهر و پایتخت خود در کابل.
یادم می‏آید که در بین کسانی که در آن زمان در جبهه و اطراف ما بودند عده‏ی ‏کمی بودند که می‏اندیشیدند کابل رفتن واقعاً خطر دارد. عده‏ی ‏کمی بودند که احساس می‏کردند کابل رفتن تنها قدرت گرفتن و حکومت را تصاحب کردن نیست، ممکن است اتفاقات زیادی در راه باشد. اما این یک تجربه‏ی ‏تلخ بود.
ما تا سال 1371 نتوانستیم به کابل بیاییم. داکتر نجیب‏الله در قدرت ماند. شاید شما داکتر نجیب‏الله را به یاد داشته باشید و یا بتوانید از یوتیوب تعدادی از کلیپ‏های ‏‏سخنرانی او را پیدا کنید. داکتر نجیب‏الله حالا گذشته و رفته است. او آخرین زمامدار رژیم کمونیستی در افغانستان بود. فکر می‏کنم داکتر نجیب‏الله شخص خوبی بود، به دلیل اینکه وی در آخرین دوره‏های ‏‏زمامداری خود حرف‏ها‏یی را برای تاریخ سیاسی افغانستان گذاشت که همیشه عبرت‏ناک بوده می‏تواند. دوست دارم هر زمامداری که زمانی مقداری از قدرت را کنترل می‏کند، در آخر مثل داکتر نجیب‏الله به جایی برسد که با مردم خود سخن بگوید، و از دردها، دریغ‏ها و بیم‏های ‏‏خود حکایت کند.
یکی از بیم‏های ‏‏داکتر نجیب‏الله این بود که می‏گفت: مردم، اگر من قدرت را رها کنم در همین کابل، در پایتخت، حمام خون به راه می‏افتد، کوچه به کوچه جنگ می‏شود، آدم آدم را می‏خورد. داکتر نجیب‏الله از همین قبیل حرف‏ها‏ی ‏‏هوشداردهنده می‏گفت. اما وقتی ما این حرف‏ها‏ی ‏‏او را می‏شنیدیم می‏گفتیم که نه، این شخص از بس تشنه‏ی ‏قدرت است این حرف‏ها‏ را می‏گوید تا مردم را اغفال کند. می‏گفتیم: تو قدرت را رها کن، ما مسلمان هستیم، مجاهد هستیم، وقتی به کابل بیاییم، حکومت خدا در زمین خدا پیاده می‏شود و دیگر مشکلی نیست. فقط تو برو و خود را گم کن که افغانستان از شرت نجات پیدا کند.
سال 1371 ما آمدیم و داکتر نجیب‏الله رفت. اما مدت بسیار اندکی از آمدن ما در کابل نگذشته بود که همه چیز دگرگون شد. پسر کاکایم اینجا است. وقتی ما در فاضل بیگ وارد خانه شدیم، مادر او با نقل و شیرینی از ما استقبال کرد. بعد از حدود 14 یا 13 سال اولین بار بود که زن کاکایم را می‏دیدم. هیجان‏زده بودم. مرا همچون مادری در آغوش گرفت و صمیمانه‏ترین محبت‏هایش را نثارم کرد. اما روز دیگر را هم به یاد دارم که همین زن، در شرایط دشوار جنگی از فاضل‏بیگ آواره شد و به برچی آمد. من ‏گاهی ‏‏با سر و روی پر از خاک و وضعیت عجیب و غریب می‏آمدم و وارد خانه می‏شدم، نمی‏‏دانم با شوخی یا جدی، سخن تلخی را برای من می‏گفت: می‏گفت «خدا شمو سگ‏سکورها ره سلمت نمی‏‏آورد!»
روزی این زن مرا با نقل و شیرینی استقبال کرد و روزی دیگر عنوان «سگ‏سکورها» را برایم داد! می‏گفت شما با این شهر چه کار کردید، و من واقعاً حرفی نداشتم که برای او بگویم. هر چیزی می‏گفتم واقعیت جنگ را در کابل در برابر او کتمان نمی‏‏توانست. او به این کار نداشت که من برحق بودم یا ناحق، کاری نداشت که من اول جنگ را شروع می‏کنم یا طرف مقابل. اما یک چیز را می‏دانست: در شهری که او 14 سال به خاطر آمدن من لحظه‏شماری کرده بود تا من بیایم و او از من استقبال کند و مرا عزت ببخشد، یکبار، شهر را به مکان ماتم برای او تبدیل کردم. حالا برای او چیزی نداشتم که بگویم.

آیا باری دیگر به سال 1371 برگشت خواهیم کرد؟
حالا بعد از 18، 19 سال وقتی به آن سال‏ها برگشت می‏کنم و آن خاطرات را مرور می‏کنم، می‏بینم که داریم باری دیگر به همان نقطه برگشت می‏کنیم.
بعد از آن روز‏های ‏‏دشوار، رژیم طالبان آمدند و دوره‏ی ‏سیاه و وحشتی را در افغانستان حاکم کردند. بعد از آن دوره‏ی ‏سیاه و وحشت، افغانستان باز هم چند صباحی آرامش را تجربه کرد و مردم به خانه‏های ‏‏خود برگشتند. اما حالا بعد از ده سال، تازه باز هم می‏شنویم که می‏گویند نیرو‏های ‏‏ناتو از افغانستان خارج می‏شوند. سال 2011 را آغاز خروج نیرو‏های ‏‏ناتو از افغانستان اعلام کرده اند. کسی گوش نمی‏‏کند که گفته شود نیرو‏های ‏‏ناتو چرا و چگونه از افغانستان بیرون می‏شوند. اما هر کسی که خاطره‏ی ‏دوره‏های ‏‏گذشته را به یاد داشته باشد، با شنیدن خبر خروج نیرو‏های ‏‏ناتو قلبش فرو می‏ریزد که چه اتفاق خواهد افتاد. من هم یکی از همین کسان هستم که با همین پیام از افغانستان با شما سخن می‏گویم.
این بار، دیگر آن هیجان دوران خروج نیرو‏های ‏‏شوروی از افغانستان نیست. دیگر آن هیجان نیست که کسی بگوید نیرو‏های ‏‏خارجی از کشور ما بیرون می‏شوند، ما به پایتخت خود وارد می‏شویم و باز هم شادیانه فیر می‏کنیم و بر سر و روی همدیگر نقل و نبات می‏پاشیم. کسانی که واقعاً احساس می‏کنند که ما در این 9 یا 10 سال به طور نسبی آزادی و آرامش را تجربه کرده ایم، یکباره قلب‏شان فرو می‏ریزد که اگر نیرو‏های ‏‏ناتو بیرون شود چه اتفاق خواهد افتاد.
هنوز تکانه‏ی ‏اول پایان نیافته است که می‏شنویم سال 2014 پایان حضور نیرو‏های ‏‏خارجی در افغانستان است. سال 2014 تمام مرحله‏ی ‏حضور نیرو‏های ‏‏خارجی در افغانستان پایان می‏یابد. وقتی این سخن گفته می‏شود تو می‏بینی که از رهبر تا پیرو، از سیاستمدار تا مردم عادی، همه وحشت‏زده می‏شوند. مردم زیادی در افغانستان هستند که از این سخن وحشت دارند. شاید برخی در ظاهر پُز بدهند که گویا هیچ ترسی ندارند و یا این و آن کار را می‏کنند. اما در کنج دل‏شان ترس کلانی وجود دارد که راستی اگر چنین اتفاقی بیفتد ما چه ضمانتی داریم که باز سال 1371 در افغانستان تکرار نشود. این‏بار دیگر حساب حق و باطل نیست، چرا که بحث حق و باطل را یک بار تمام کردیم. تا حالا فیصله نشده است که راستی در این جنگ ما برحق بودیم یا شورای نظار یا اتحاد اسلامی یا جنبش ملی اسلامی یا حزب اسلامی. هیچ کسی این دعوا را تصفیه نتوانسته است. اما ویرانه‏ها ‏و وحشت و بربادی سال‏های ‏‏جنگ در ذهن همه باقی مانده است و هر کسی درک می‏کند که در جنگ چه اتفاق افتاد. به همین خاطر، هر کسی حس می‏کند که اگر همین نیروهایی که حالا به طور نسبی امنیت کشور را گرفته اند بیرون شوند چه اتفاق خواهد افتاد. این است که همه وقتی به گذشته برگشت می‏کنند یاد شان می‏آید که مبادا به دوران سال‏های ‏‏71 تا 81 برگشت کنیم.

اداره‏ی قدرت سوال مهمی است
«اقترب للناس حسابهم و هم فی غفلتهم معرضون»؛ برخی وقت‏ها برخی از نشانه‏ها ‏را زود درک نمی‏‏کنیم، اما برخی وقت‏ها با تکانه‏های ‏‏کوچک به هوش می‏آییم و بیدار می‏شویم. برای من به عنوان یک فرد در سال 1367 درک این واقعیت که در سال 71 چه اتفاق می‏افتد، واقعاً ناممکن بود. من چه، که اکثر رهبرانی که سیاستمداران و سیاستگزاران کشور ما بودند، هیچکدام شان نمی‏‏فهمیدند که سال 1371، وقتی ما وارد کابل شویم، چه اتفاق خواهد افتاد. اینها جهادی بودند. شاید اغلب شان، انسان‏های ‏‏صادق و پاک‏دل و پاک‏باز بودند، اما میکانیزم اداره‏ی ‏قدرت را نمی‏‏دانستند. قدرت به نیت من و تو سر و کار ندارد. برخی اوقات می‏شنویم که با به دست آوردن قدرت، برادر چشم برادر را می‏کشد، برادر برادر را با ساطور تکه تکه می‏کند، برادر برادر را تیرباران می‏کند. تعجب می‏کنیم که چرا؟
سلستن پنجم، یک روحانی مسیحی در اوایل قرون وسطی، گفته بود که قدرت همچون اسب سرکش است که به اختیار سوارکار نمی‏‏تازد. هیچ وقت، کسی نمی‏‏تواند با سوار شدن بر این اسب سرکش، آن را به اختیار خود به هر جایی خواست ببرد. قدرت، بدون کنترل شدن با نهاد‏های ‏‏قانونی، هر وقتی به دست آدم‏ها بیفتد، آدم‏ها را دیوانه می‏کند.
مصطفی رحیمی، دانشمند ایرانی، پیش از پیروزی انقلاب ایران، در نامه‏ای ‏‏برای آیت‏الله خمینی نوشته بود که قدرت همچون زهر است. اگر به شماره‏ی ‏افراد جامعه تقسیم شود، خاصیت داروی شفابخش می‏گیرد. اما اگر کسی سهم دیگران از این دارو را غصب کند، دو زیان را مطرح کرده است: دیگران را از دارو محروم کرده و خود را مسموم ساخته است.
شاید ‏گاهی ‏‏بپرسید که قدرت بزرگی در دنمارک نیز هست. اینجا هیچ وقت کسی هراس نمی‏‏کند که وقتی فردی به قدرت برسد چشم دیگری را کور می‏کند یا کسی را با ساطور تکه تکه می‏کند. این هراس هرگز اتفاق نمی‏‏افتد، زیرا در اینجا هر کسی با سهم معین خود از قدرت آنچنان استفاده می‏کند که وقتی راه می‏رود احساس آرامش و امنیت می‏کند. این مردم خود شان که هیچ، تو را هم وقتی به عنوان یک مهاجر آواره از یک سرزمین فوق‏العاده سیاه و تاریک به اینجا می‏آیی، آنچنان پناه می‏دهد که به محض ورود به اینجا، احساس نمی‏‏کنی که کسی تو را حتی حرف درشت بگوید. حالا شما می‏آیید و در پایتخت دنمارک، کشوری که اینگونه قدرت دارد، مراسم شیعی خود را برگزار می‏کنید، سینه می‏زنید و نوحه می‏خوانید، و یک لحظه هم احساس نمی‏‏کنید که کسی بیاید و بازخواست کند که چه کار می‏کنید.
اینجا قدرت کنترل شده و به گونه‏ای ‏‏تقسیم شده است که هیچ کسی نمی‏‏تواند از قدرت به زیان کس دیگری استفاده کند. اینجا است که قدرت خاصیت دارویی یافته است. با قدرت، انسان‏های ‏‏اینجا نه تنها خود شان صحتمند شده اند که انسان‏های ‏‏دیگر را هم صحتمند می‏سازند؛ اما در افغانستان شما دیده اید که قدرت چه بیداد می‏کند!

دیوانگی با قدرت یعنی چه؟
خدا کند امشب در جمع ما از قوماندان‏های ‏‏گذشته کسی نباشد! چرا که قوماندان‏های ‏‏افغانستان قدرت را به شکلی اداره کردند که کسی از آنها بازخواست نمی‏‏توانست. بعضی از قوماندان‏هایی که در افغانستان بودند، این تجربه‏ی ‏مرا درک می‏کنند. اینها اکنون آنچنان انسان‏های ‏‏رحیم و مهربانی هستند که همه را در آغوش می‏گیرند و محبت می‏کنند، اما به یاد داشته باشیم که زمانی همین انسان‏های ‏‏مهربان با قدرت به جایی رسیده بودند که وقتی حرف می‏زدند چشمان شان به ناحق به گردش می‏افتاد. وقتی حرف می‏زدند صدای شان به ناحق بلند می‏رفت. حوصله نداشتند و این بی‏حوصله‏گی و بی‏قراری ناشی از قدرتی بود که در اختیار داشتند. این قوماندان‏ها انسان‏های ‏‏خوشبختی بودند که از شر آن اسب وحشی زودتر نجات یافتند و خود را رهایی بخشیدند، اما کسان زیادی از همقطاران شان با همین اسب سرکش سرنگون شدند و زیر خاک رفتند. آنها زیر پای اسبی شدند که خود شان آن را می‏تازاندند. از اینگونه افراد کم نبودند.
به طور نمونه برخی از این افراد را می‏توان نام گرفت. اینها نام خود را دیوانه گذاشته بودند. من با یادآوری خاطره‏ی ‏برخی از آنها، در واقع، تجربه‏ی ‏خود و نسل خود را با شما مرور می‏کنم. این افراد دیوانه شده بودند، اما آنها دیوانه‏ی ‏قدرت بودند. نمی‏‏گویم که این قدرت را در کجا استفاده می‏کردند و انگیزه‏ی ‏استفاده از این قدرت چه بود. اما وقتی این قدرت را در اختیار خود داشتند حتی کوه را هم در برابر خود حساب نمی‏‏کردند. حتی پنجصد کیلو بمبی را که به یکبارگی روی سر شان منفجر می‏شد، به چیزی نمی‏‏گرفتند. این دیوانگی بود. اگر اکنون بروید و یک پشه را روی سر شان رها کنید، پنج بار خود را این سو و آن سو می‏زنند که گزیده نشوند. اما در آن زمان، همین افراد از هیلی‏کوپتر و جت و اراگان نمی‏‏ترسیدند. اینها خود را قدرتمند می‏دیدند. قدرت - توانایی عمل - اینها را دیوانه کرده بود و هر وقتی که می‏خواستند این قدرت را استفاده کنند، دیوانه‏وار استفاده می‏کردند. اینها نام دیوانه را بر خود گذاشته بودند تا برای دیگران بگویند که درنگ کنید، قدرت تنها شما را دیوانه نمی‏‏سازد، اگر خواسته باشم من هم با قدرت دیوانه می‏شوم. بنابراین، هر وقت قدرت را گرفتید بیش از حد دیوانگی نکنید!
«قدرت اگر ماندنی می‏بود به دست تو نمی‏‏رسید». این تعبیر بسیار حکیمانه‏ای ‏‏است. همین که قدرت به دست تو رسیده است به معنای آن است که پیش از این، در دست کسی دیگر بوده است. پس اکنون که به دست تو رسیده است بدان که به دست کسی دیگر هم رسیده می‏تواند. دیوانه‏های ‏‏کابل همین حرف ظریف را ترجمه کردند و گفتند که یاد تان باشد که امروز قدرت به دست ما هم رسیده است. تا دیروز تو مرا با سیلی می‏زدی، دشنام می‏دادی، توهین می‏کردی، خر می‏گفتی، من هیچ نمی‏‏گفتم. به خاطر اینکه تو با قدرت دیوانگی می‏کردی. اما امروز این قدرت در دست من رسیده است و دیوانگی را از من هم یاد بگیر. اما این قدرت قدرتی نبود که کنترل شود. دیوانگی یک خشم بود که آمد برای بسیاری از مردم نشان داد که دیوانگی میراث پدریِ هیچ کس نیست که تنها مال او باشد. من هم می‏توانم دیوانه شوم. هر کسی دیگر هم می‏تواند دیوانه شود. پس بیایید که فصل دیوانگی را در کشور خود ختم کنیم.

دیوانه‏های ما چگونه سخن می‏گفتند؟
دیوانه‏های ‏‏ما اینگونه سخن می‏گفتند. اما بدبختانه دیوانه‏های ‏‏ما خود شان هم قربانی دیوانگی‏های ‏‏خود شدند. من امروز واقعاً دریغ دارم که نتوانستیم آدم‏هایی به آن بزرگی را - که این راز بزرگ را در تاریخ کشف کرده و اینگونه ظریف بیان می‏کردند - در کنار خود نگه داریم و آنها را دگرگونه‏تر بسازیم و برای شان یاد بدهیم که این قدرت و شهامت و عزت خود را نگاه کن، اما در یک جای دیگر به یک گونه‏ی ‏دیگر استفاده کن. این حرف را نتوانستیم برای شان بگوییم. به همین خاطر دیوانه‏ی ‏ما قربانی دیوانگی خود شد. شفیع دیوانه، نصیر دیوانه و هر کسی دیگر از این دست را که شما می‏شناسید، آدم‏هایی نبودند که با حرفی که می‏گفتند شوخی کنند. نه خیر. کسان زیادی اینجا هستند که اگر مثل من خاطرات خود را مرور کنند، یاد شان می‏آید که آن دیوانه‏ها ‏شوخی نمی‏‏کردند. خیلی هم جدی بودند. اما دیوانه‏ی ‏قدرت، کسی که از قدرت استفاده‏ی ‏درست نتواند، خودش قربانی قدرت می‏شود.
یک قصه‏ی ‏فکاهی‏گونه را از دوران جنگ‏های ‏‏کابل برای تان می‏گویم. خوب است هیچکدام این قصه‏ها ‏را بیهوده نگیریم. دوستی دارم به نام داکتر اسد که در شفاخانه‏ی ‏400 بستر اردو کار می‏کرد. در دوران جنگ‏های ‏‏کابل وضعیت بدی حاکم شده بود: دهمزنگ مرزی بود که دو طرف شهر را از هم جدا می‏کرد. کسانی که در ادارات دولتی کار می‏کردند با همدیگر یک نوع قرارداد اعلام ناشده داشتند: وقتی به سرزمین دیوانه‏های ‏‏هزاره می‏رسیدند، یک هزاره امنیت تاجیک یا پشتون را می‏گرفت و آنها را تا دم دروازه‏ی ‏خانه‏ی ‏شان می‏رسانید. از مرز که می‏گذشتند و نوبت می‏رسید به دیوانه‏های ‏‏تاجیک، اینبار تاجیک نقش حافظ را به خود می‏گرفت و او را تا دفتر یا اداره‏اش می‏رسانید و شام دوباره برگشت می‏داد. این سنت مرسوم بود. این افراد بی‏پناه، کسانی که یک عمر با همدیگر در مکتب و شفاخانه و اداره بودند، حالا یکی برای دیگر خود پناه می‏دادند تا از این فصل دیوانگی‏ها عبور کنند. اما کسی نبود که بداند این وضعیت بالاخره به کجا می‏رسد.
قصه‏ای ‏‏که برای تان می‏گویم در یکی از همین روزها اتفاق افتاده است. داکتر اسد می‏گوید که با یکی از دوستانم که داکتر پشتون بود و در شفاخانه‏ی ‏400 بستر اردو کار می‏کرد، از پیش روی سینما بریکوت عبور می‏کردیم. آن وقت، هنگامی که جنگ اندکی فروکش می‏کرد، مردم از کناره‏های ‏‏سرک عبور و مرور می‏کردند. داکتر اسد می‏گوید که وقتی از کنار سینمای بریکوت می‏گذشتیم تا به شهر برویم، یک بار دوستم که ریشش تقریباً سفید شده بود، به سوی من برگشت و گفت: ببین که قومایت چه کار می‏کند. جمعیت مردم می‏گذشتند و این آدم در وسط جمعیت چیزی را دیده بود که برایش جالب بود.
پیش سینما بریکوت، بوجی‏ها را گرفته و روی سرک گذاشته و سنگر ساخته بودند. وقتی جنگ شروع می‏شد به آن سمت بوجی می‏رفتند و به سوی دشمن فیر می‏کردند یا در برابر فیر دشمن از خود دفاع می‏کردند. جنگ که تمام می‏شد، به این طرف بوجی می‏آمدند و پا را روی پا انداخته می‏نشستند. این کار به معنای آن بود که حالا جنگ نیست، آتش بس است.
داکتر اسد می‏گوید پسری در حدود شانزده یا هفده ساله را دیدیم که روی یکی از بوجی‏ها نشسته، گوبیچه‏ی ‏دوران جنگ را روی زانو‏های ‏‏خود کشیده و تفنگش را نیز کنار خود گذاشته است. پایین پای او پشتون ریش‏سفیدی نشسته است. پسر روی دامن خود جلغوزه انداخته و کف دستش را باز گرفته روی زانوی خود گذاشته است. پیرمرد پشتون جلغوزه را پوست کنده، دو سه تا کف دست این پسر می‏ریزد و این پسر آن را کپه کرده به دهان خود می‏اندازد و باز دستش را روی زانوی خود می‏گذارد تا جلغوزه‏ی پوست‏کنده از دست پیرمرد روی آن انداخته شود. داکتر اسد می‏گوید که من در ابتدا متوجه این حالت نشدم. دوستم متوجه شده و مرا هم آورد تا ببینم. حیرت کردم که این کار یعنی چه. برگشتم و به این پسر گفتم: چه کار می‏کنی؟ پسرک آرام سرش را بلند کرد و از زیر چشم به من نگاهی ‏‏کرده گفت: چه کار می‏کنم؟ ... می‏بینی که جلغوزه می‏خورم. گفتم: این چه کار است که می‏کنی؟ پیرمرد ریش سفید را مجبور کرده ای که برای تو جلغوزه پوست کند!
باز هم به من نگاهی ‏‏کرد و پوزخند زده گفت: برو کاکاجان، سال‏ها سر ما جلغوزه پوست کردند، یکی نیامد که بگوید چرا، حالا من یک لحظه سر این مرد جلغوزه پوست می‏کنم، قهر تان آمده است!
داکتر اسد می‏گوید که دیگر هیچ چیزی نگفتیم و این دوست من، بعد از آن زمان، هر وقتی یادش می‏آمد می‏گفت: شما مردم خطرناکی هستید، با شما نمی‏‏شود کنار آمد!

دیوانه‏ها راز قدرت را کشف کرده بودند
این پسر یک دیوانه بود؛ یکی از دیوانه‏های ‏‏کابل. اما با این دیوانگی خود راز بزرگی را در پشت قدرت کشف کرده بود: «قدرت توانایی عمل است». اگر قدرت به دست تو افتاد، چشمانم را می‏کشی و مرا قتل عام می‏کنی، اما حالا من برای تو می‏گویم که قدرت همیشه در دست تو نمی‏‏ماند. وقتی به دست من افتاد، من هم می‏توانم چشم تو را بکشم و به تعبیر این پسر، من هم می‏توانم سر تو جلغوزه پوست کنم. این دید یک دید بسیار ظریف است. در تاریخ لحظه‏های ‏‏بسیار حساس و خاصی است که انسان‏ها اینگونه دید ظریف پیدا می‏کنند و متوجه می‏شوند که چه دارد اتفاق می‏افتد و چه باید اتفاق بیفتد.
این پسر فهمیده بود که قدرت چقدر دیوانگی می‏آورد، اما نفهمیده بود که قدرت را چگونه می‏توانیم از دیوانگی بیرون کنیم، و چگونه می‏توانیم آن را مهار و کنترل کنیم. آدمی که اینقدر ظریف به طنز تاریخ واقف می‏شود که اینگونه عمل کند، صاحب دید بزرگ و عمیقی است. این عمل بیشتر به تیاتر و فلم شبیه است، نه به یک واقعیت. کسی که اینقدر ظرافت را در لحظه‏ی ‏جنگ درک می‏کند، اگر فرصت داشته باشد که به دانشگاه برود و یا فرصت مطالعه و تحقیق پیدا کند، می‏تواند راز بسیار بزرگی را در تاریخ انسان هم کشف کند. اما ما بدبخت بودیم و دریغ ما این بود که دیوانگی ما مهار نشد و با فصل خون به پایان رسید.

آیا دوباره به فصل دیوانگی برگشت می‏کنیم؟
حالا بعد از قریب دو دهه دوباره به همان زمان بر می‏گردیم. اکنون وقتی از سال 2014 گفته می‏شود، خواب از چشمان اغلب ما می‏پرد. همه‏ی ‏ما به یاد می‏آوریم که در سال‏های ‏‏92 تا 94 چه‏ها ‏بود که نکشیدیم. پیش از آن هر چه بود، زمان دیگری بود و تجربه‏های ‏‏دیگری داشت. بعد از 92 بود که برای یک لحظه آرام و مصئون بودن چقدر می‏تپیدیم و چقدر حسرت می‏کشیدیم. تنها ده سال اخیر است که اندکی احساس آرامش کرده ایم. اما اکنون به نظر می‏رسد که داریم دوباره به همان سال‏های ‏‏دشوار بر می‏گردیم. می‏فهمیم که در کشور ما قدرت همچنان مهارناپذیر است. می‏فهمیم که آن ارگان‏هایی که در دنمارک قدرت را کنترل می‏کنند در کشور ما نیستند. می‏فهمیم که در کشور ما اگر کسی رییس جمهور شد، اکت سلطان می‏کند، اگر کسی وزیر شد فرعون می‏شود، اگر کسی به قدرت رسید غیر قابل کنترل می‏شود. در کشور ما هنوز هم مهار قدرت سوال بزرگی است و هر کسی که تجربه‏ی ‏تلخ و دشواری را از گذشته دارد، وقتی دوباره به همان زمان برگشت می‏کند، می‏پرسد که آیا برای نسل ما شایسته است که باز هم به آن دوران برگشت کنیم؟
در اینجا من ارزشگزاری و قضاوت نمی‏‏کنم. خوب و بد هم نمی‏‏کنم. من شاید بیشتر از هر کدام شما در دوره‏های ‏‏جنگ تپیده باشم. شاید در این جمع افرادی باشند که بر فرق سر یا در پشت و پهلوی خود، اثرات جنگ را داشته باشند. من هم یکی از همین افراد هستم. به همین دلیل، وقتی به آن زمان نگاه می‏کنم، به سادگی رضایت نمی‏‏دهم که به آن دوران برگشت کنیم. می‏گویم که یک تجربه برای یک بار بس است.
پیامبر ما گفته است که یک مومن از یک سوراخ دو بار گزیده نمی‏‏شود. اگر ما دو بار تجربه‏ی ‏غرب کابل را تکرار کنیم، فهمیده می‏شود که هنوز عبرت‏ناپذیر هستیم و گویی هیچ‏گاهی ‏‏عبرت نمی‏‏گیریم. گویی تعبیر قرآن که با تأکید می‏گوید «فاعتبروا یا اولی‏الابصار»، ای صاحبان چشم، عبرت بگیرید، خطاب به ماست. اما به نظر می‏رسد که ما اهل عبرت نیستیم: ده بار تجربه‏ی ‏خود را تکرار می‏کنیم، بار دهم باز هم به همان نقطه‏ی ‏اول می‏رسیم. آن زمان روس‏ها از افغانستان بیرون می‏شدند، حالا گفته می‏شود که ناتو از افغانستان بیرون می‏شود. آن زمان چهار سال زمان داشتیم، حالا هم چهار سال زمان داریم. آن زمان نمی‏‏دانستیم که چهار سال بعد چه خواهد شد، حالا می‏دانیم. با این وجود، هنوز در غفلت خود سرگردانیم. همه‏ی ‏ما به گونه‏ای ‏‏در همین رده قرار داریم. یکی غفلت می‏کند، چون فکر می‏کند که گویا رییس جمهور است و هیچ کسی نمی‏‏تواند ریاست جمهوری را از او بگیرد. یکی فکر می‏کند که معاون رییس جمهور است، یکی فکر می‏کند که وزیر یا وکیل یا استاد دانشگاه است، و این مقام‏ها برای شان ضمانت دارد. در این میان، گویا هیچ کسی به یاد نمی‏‏آرد که در سال 67 نیز کسان زیادی در همین مقام بودند، اما در سال 71 همه‏ی ‏آنها در برابر حساب دشواری قرار گرفتند که جز رنج و بدبختی نام دیگری روی آن گذاشته نمی‏‏شد.

نتیجه‏ی جنگ، هزینه‏ی جنگ!
آنچه در غرب کابل اتفاق افتاد، در کنار اینکه تحولاتی برای جامعه خلق کرد، هزینه‏هایی نیز به همراه داشت. به طور مثال، اگر من به عنوان یک فرد از دور و یا به عنوان یک محقق از دنمارک نگاه کنم، به راحتی می‏توانم قضاوت کنم و بگویم که سال‏های ‏‏71 تا 73 تاریخ افغانستان را دگرگون کرد و یا این و آن بنیادها را فرو ریخت و یا این و آن کار مهم انجام شد. اما من، به عنوان یک هزاره، هرگز جرأت نمی‏‏کنم که اینگونه قضاوت داشته باشم. زیرا همان انفجاری که در کابل اتفاق افتاد، در نیم قدمی من بود. همان انفجاری که ممکن است بگوییم تاریخ را دگرگون کرد، در پیش روی من، مادر و خواهر و برادرم را تکه تکه کرد. پس من آن محقق بیدرد دنمارکی نیستم که اصلاً ربطی به هیچ چیز نداشته باشم و از بیرون به همه چیز نگاه کنم. به همین خاطر است که می‏گویم اگر تجربه‏ی ‏غرب کابل برای کسی که از بیرون نگاه کرده، افتخار و عزت و برهه‏ی ‏بزرگی از تاریخ باشد، باکی ندارد؛ من رد نمی‏‏کنم. اما برای من در کنار همه‏ی ‏آنها یک چیز دیگر هم هست: من حسابش را هم پرداخت کرده ام!
در جمع شما نمی‏‏دانم کیست که افشار را به یاد داشته باشد. خوب است حکایتی را برای شما بازگو کنم که به این حادثه مرتبط است و بحث امشب ما را هم توجیه می‏کند. سه چهار روز قبل در لندن با جمعی از دوستان تاجک جلسه داشتیم. آقای مجیب‏الرحمن رحیمی را شاید دیده باشید که در یک برنامه‏ی ‏پرگار تلویزیون بی بی سی با روستار ترکی گفت‏وگویی داشت. آقای رحیمی آدم دانشمند و بزرگی است. دوره‏ی ‏دکترای خود را در لندن درس می‏خواند. در دیداری که با او داشتیم، جمعی دیگر از دوستان هزاره و تاجیک نیز حضور داشتند. قصه‏های ‏‏زیادی پیش آمد. آقای رحیمی در آن صحبت می‏گفت که هزاره‏ها ‏بسیاری از حوادثی را که در کابل اتفاق افتاده است به نماد تبدیل کرده اند و مشکل است که بتوانیم از این زبان با آنها سخن بگوییم. نماد یعنی چه؟ ... یعنی که هزاره‏ها ‏از افشار هیچ عبور نمی‏‏کنند. مثل اینکه به عنوان شیعه از امام حسین عبور نمی‏‏کنند. چهارده قرن است که با امام حسین گفتن به سر و صورت خود می‏زنند و کسی نیست که بگوید حساب شما، آیا در طول چهارده قرن تمام نشده است؟ آقای رحیمی می‏گفت: حالا از عاشورا فارغ نشده، به افشار رسیده ایم و این هزاره‏ها ‏آنقدر از افشار سخن می‏گویند که هر وقتی به آنجا می‏رسیم، دهان ما بسته می‏شود که چه بگوییم. می‏گفت: تا زمانی که شما از افشار عبور نکنید یا از گفتن این حرف‏ها‏ بس نکنید، برای ما مشکل است که بتوانیم با شما سخن بگوییم یا کاری کنیم. آقای رحیمی می‏گفت که بسیاری از دوستانم از من می‏خواهند که در مراسم استاد مزاری سخنرانی کنم، من می‏گویم که تا شما اینقدر از افشار یاد کنید من سخنی ندارم که بگویم. این را شخص دانشمندی می‏گوید که یکی از افراد مطرح و اثرگذار در حلقات روشنفکری جامعه‏ی ‏تاجیک است.
در جمع ما برای آقای رحیمی گفته شد که نمادها سرمایه‏های ‏‏تاریخ بشر اند. جامعه‏ای ‏‏که نماد نداشته باشد آن جامعه، جامعه نیست. شاید شیعه‏ها ‏هیچ چیزی در تاریخ نداشته باشند، اما نمادی به نام امام‏حسین دارند. این نماد یعنی چه؟ یعنی الگو و نمونه که هر زمانی می‏توانند با آن به حرکت بیفتند و یا راه حرکت خود را پیدا کنند. ده نسل شان می‏تواند ذلیل و بدبخت و خدازده شوند و زیر پای مردم بیفتند، اما بعد از ده نسل باز این نماد در برابر شان زنده می‏شود و یک بار می‏بینی که از دل آن نسلی دیگر بروز می‏کند.

اسپارتاکوس، برده‏ی رومی، نمادی در تاریخ بود
هوش کنیم که نمادها را در تاریخ، دست کم نگیریم. اسپارتاکوس یک برده‏ی ‏رومی بود، در سال 61 قبل از میلاد. اسپارتاکوس در برابر برده‏داران روم قیام کرد. برده‏داران روم گلادیاتوربازی می‏کردند. گلادیاتورها همان برده‏های ‏‏سرسخت و شروری بودند که آنها را از بین هزاران برده نشانی می‏کردند و می‏آوردند و تربیت می‏کردند و بعد در روز‏های ‏‏مخصوص به جان همدیگر می‏انداختند که با کارد و چنگال و نیزه همدیگر را بدرند. یا این گلادیاتورها را با شیر و پلنگ و حیوانات درنده‏ی ‏دیگر می‏انداختند. برده‏داران روم این صحنه‏ها ‏را تماشا می‏کردند و لذت می‏بردند. اسپارتاکوس یکی از همین گلادیاتورها بود. از بین تمام برده‏ها ‏او را شناسایی کرده و به این جایگاه رسانده بودند. اما او زمانی متوجه شد که دارد چه کار می‏کند: به خاطر خوشی اربابان برده‏دار خود، همنوع خود را می‏درد! اسپارتاکوس در همین لحظه‏ی ‏حساس به خود آمد و با خود فکر کرد که به جای دریدن همنوع خود، چرا آن یکی دیگر را ندرد؟ ...
قیام اسپارتاکوس از همین سوال ظریف آغاز می‏شود. به جای اینکه بر علیه سیاه، برد‏ه‏ای ‏‏که در برابرش قرار دارد، حمله کند، یک بار بر می‏گردد و بر علیه برده‏دارانی قیام می‏کند که روی لوژ نشسته و نگاه می‏کنند و لذت می‏برند!
همین آغاز قیام اسپارتاکوس است. حدود سه سال این قیام دوام کرد. خواب برده‏داران روم درهم شکست. جنرال کراسوس، سردار لشکر رومی، پی‏هم لشکرکشی می‏کرد، ولی در برابر یک مشت برده شکست می‏خورد؛ به خاطری که این برده‏ها ‏هیچ چیزی نداشتند که از دست بدهند. تا پای مرگ می‏جنگیدند. هزاران برده از مزارع مختلف به آنها پیوسته بودند.
امروز در تاریخ یک دنیا حرف در مورد اسپارتاکوس وجود دارد، اما واقعاً نمی‏‏شود فهمید که اسپارتاکوس در تاریخ همین اسپارتاکوسی بوده است که ما اکنون می‏شناسیم؟... مهم نیست. اسپارتاکوس اکنون به یک نماد تبدیل شده است. او همین کس بود یا نبود، فرق نمی‏‏کند، اکنون اسپارتاکوس مظهر قیام بردگان در برابر برده‏داران است. در جهان امروز کسی نیست که از اسپارتاکوس ساده عبور کند.
برای آقای رحیمی گفته شد که هزاره‏ها ‏با نمادها اینگونه برخورد می‏کنند. درست است که افشار یک نماد است، اما برای شما مشکل است که نماد افشار را درک کنید.

افشار را فراموش نکنیم
شاید عده‏ای از شما افشار را خوب به یاد نداشته باشید. اما من درک می‏کنم که افشار چه بود و در افشار چه اتفاق افتاد. در تاریخ، شاید هیچ‏گاهی ‏‏برای کسی توصیه نکنم که از افشار به سادگی عبور کند و یا افشار را از یاد ببرد. بلکه می‏گویم افشار را فراموش نکنیم، نه به خاطر روحیه و حس انتقام‏جویی، بلکه به خاطر اینکه دیگر انتقام‏جو نشویم. به خاطری که در افشار تراژیدی و فاجعه‏ای ‏‏اتفاق افتاد که هیچگاهی، حد اقل به عنوان یک انسان، آرزو نکنیم که در جای دیگر تکرار شود.
افشار را فراموش نکنیم تا افشار را باری دیگر تکرار نکنیم. خوب است برای تان بگویم که من در افشار خواهرم، برادرم، مادرم، پدرم یا هیج کسی دیگر از بستگان نزدیکم تلف نشدند. در افشار من تنها بودم. اما حالا از افشار هفده یا هجده سال می‏گذرد. هر سال، همزمان با سالگرد افشار، من از لحاظ روانی ناآرام می‏شوم. یک هفته پیش از افشار، بدون اینکه خودم بفهمم، چشمانم سرخ می‏شود، بدنم می‏لرزد و اعصابم خرد می‏شود، چرا؟ ... این اعترافی تلخ است، اما من هیچ نمی‏‏دانم. ولی می‏فهمم که در افشار چیزی اتفاق افتاد که شاید تا لحظه‏ی ‏مرگ از من دور نشود. این یک تراژیدی است. برای آقای رحیمی گفته شد که ما افشار را فراموش نمی‏‏کنیم به خاطری که نمی‏‏خواهیم افشار باری دیگر تکرار شود. همین. هر کسی که افشار را فراموش می‏کند معنایش این است که باز می‏خواهد افشار تکرار شود.
تاریخ را مرور کنید و تاریخ تان را فراموش نکنید، به خاطری که تاریخ دفتری برای عبرت است. من از تاریخ زخم خورده ام و دیگر نمی‏‏خواهم که به تاریخ برگشت کنم. می‏گویم حادثه‏ی ‏عاشورا را پیهم مرور کنیم تا عاشورا به آنگونه که اتفاق افتاد تکرار نشود، یعنی کسی حسین را از ما نگیرد. همین. کوفی‏ها بعد از اینکه عاشورا گذشت، به سر و صورت خود بزنند، چه به دست شان می‏آید؟ حسینی که زنده بود، به حمایت ضرورت داشت. وقتی حسین را سلاخی و تکه تکه کردند و دور انداختند، اگر هم گریه کنید چه به درد می‏خورد؟ مرور عاشورا باید عبرت شود تا وقتی که حسین زنده بود، او را نگاه کنیم. اگر چنین شود، باز هم از حادثه‏ی ‏عاشورا چیزی گرفته ایم. از لحاظ فردی، امام حسین سال 61 هجری شهید نمی‏‏شد، ده سال بعدش شهید می‏شد یا رحلت می‏کرد و می‏رفت. جدش رفت، پدرش رفت، او هم می‏رفت. امام حسین عمر جاودان نمی‏‏توانست داشته باشد. اگر مرور عاشورا به عبرتی برای ما تبدیل شود تا یاد بگیریم که امام حسین‏های ‏‏خود را زنده نگاه کنیم و از امام حسین‏های ‏‏خود بیشتر استفاده کنیم، باز نفع برده ایم. اما کوفیان بدبخت کسانی هستند که سال به سال امام حسین شان شهید می‏شود و این حادثه تکرار می‏شود و اینها به تکرار ماتم می‏گیرند.

افشار اوج انفجار کینه و نفرت بود
افشار برای ما درست مثل عاشورا چنین نمادی است. افشار را فراموش نکنیم، نه به خاطری که انتقام بگیریم. آن کسی که در افشار بیشتر رنج برده است، باید بیشتر از انتقام‏جویی و کینه‏توزی دور شود. ما اوج انفجار کینه و نفرت را در افشار دیدیم. نباید اجازه دهیم که دوباره به آن دوران برگشت کنیم. نباید راضی باشیم که باز انسانی دیگر به افشار بیاید و در بغل دیوار بنویسد که «این یادگار گل‏آغا است، بخند». روشن است که انسان چنین کاری نمی‏‏کند و این ادبیات، شایسته‏ی ‏انسان و اخلاق انسان نیست.
قتل انسان اوج جنایتی است که در جامعه‏ی ‏انسانی اتفاق می‏افتد. هر ‏گاه‏ کسی تفنگی بر می‏دارد و انسانی را می‏کشد، در واقع دو انسان را کشته است: یک انسانی در پیش رویش، و یکی هم خودش. این انسان وقتی در درون تو مُرد، از آن بعد کسی دیگر به جایش می‏نشیند. تو هر چه اسمش را بگذاری، به هر حال، دیگر او «تو» نیست. اینجاست که می‏گوییم آدمی نباید به جایی برسد که آدم بکشد تا دوباره آدم‏کش شود. در داستان هابیل و قابیل همین نکته را می‏بینید. قابیل می‏خواهد هابیل را بکشد. هابیل می‏گوید اگر تو مرا بکشی باز هم من دست روی تو بلند نمی‏‏کنم تا در آخرت تو از جمله‏ی ‏ستمکاران باشی. به همین دلیل است که می‏گوییم افشار و غرب کابل و حوادث دوران جهاد و دوران طالبان همه عبرت‏های ‏‏ما هستند. در همه‏ی ‏این دوره‏ها، شاهد قتل انسان بوده ایم. این دوره‏ها ‏را به یاد داشته باشیم و برای همدیگر بگوییم، نه برای کینه‏توزی، بلکه برای آنکه دیگر به آن دوران‏ها برگشت نکنیم.
جمعی از دوستان من پشتون هستند که با هم در مورد مسایل مختلف صمیمانه حرف می‏زنیم. اینها روشنفکران بزرگ و خوش‏فهمی هستند. ‏گاهی ‏‏برای آنها می‏گوییم که پیش از هر کسی دیگر، باید شما بیایید و اعتراف کنید که در تاریخ افغانستان زمامداران پشتون بزرگ‏ترین جفا را در حق پشتون‏ها مرتکب شده اند. این زمامداران هزاره را قتل عام کرده اند، ولی پشتون را به قاتل جلاد تبدیل کرده اند. هزاره را زیر پا کرده اند، ولی پشتون را کوچی ساخته اند. زمامداری که یک جامعه را به مدنیت نمی‏‏کشاند، دنمارکی و سویدنی نمی‏‏سازد، جفا کرده است. می‏گوییم بیایید اعتراف کنید که زمامداران پشتون در افغانستان جفا کرده اند. هر کار دیگری کرده باشند، مهم نیست، غرور پوکی برای تو بخشیده اند که تا امروز از شر آن فارغ نمی‏‏شوی. امروز هم وقتی طالبی می‏آید بینی دختری را در ارزگان می‏برد، بینی تاریخ پشتون را بریده است. این حرف را برای بسیاری از این دوستان خود گفته ایم. برای آنها می‏گوییم که نگویند حادثه‏ی ‏عایشه ننگ همه‏ی ‏مردم افغانستان است. به خاطری که افغانستان دارای ملت واحد نیست، زیرا ملتی که یک جزء آن جزء دیگرش را قتل عام کند، ملت نیست. اینجا هزاره است، تاجیک است، ازبک است، پشتون است. اگر پشتون زور پیدا کرد، هزاره را قتل عام می‏کند، و اگر هزاره زور پیدا کرد، پشتون را می‏کشد. پس اینجا ملت نیست، دروغ نگوییم و خود را فریب ندهیم. طالبی که بینی دختری به نام عایشه را در ارزگان می‏بُرد و این بینی بریده را برای تاریخ می‏سپارد، در واقع چهره‏ی ‏پشتون را مسخ می‏کند. طالبی که می‏آید و در سراسر سرزمین پشتون مکتب می‏سوزاند، با مکتب سوختاندن، تصویر پشتون را در جهان مخدوش می‏کند. با این دوستان خود می‏گوییم که باید فکر کنند 250 سال حاکمیت مطلق، و بی‏قید و شرط، چرا در ختم خود طالب و ملاعمر پرورش می‏دهد. در امریکا 250 سال تاریخ مدنیت بزرگ جهان را اساس نهاده است، اما در افغانستان 250 سال، ملاعمر پرورش می‏دهد. بیایید اعتراف کنیم که این حکایت، حکایت خوبی نیست.
دوستان، به تاریخ گذشته نباید بیهوده نگاه کنیم. باید از تاریخ عبرت بگیریم: «فاعتبروا یا اولی‏الابصار». این هوشدار برای همه است، برای من هست، برای شما نیز هست. من با تذکر این هوشدار برای شما، در واقع آن را برای خود نیز تکرار می‏کنم.

به عصر خشونت برگشت نکنیم
می‏خواهم سخن خود را یک بار دیگر تکرار کنم: بیایید تاریخ گذشته‏ی ‏خود را، همان را که به یاد ما مانده است، همان را که همین حالا زخمی‏های ‏‏شان در بین ما هستند، داغداران شان در بین ما هستند، یاد شان مانده است که عزیز خود را با دستان خود برده و زیر خاک دفن کرده اند، همه‏ی اینها را به یاد داشته باشیم و فراموش نکنیم. گاهی من در کابل یا در اینجا برای برخی از دوستان توصیه می‏کنم که خشونت نکنیم، این سخن من با واکنش‏های متفاوتی رو به رو می‏شود. شاید برخی‏ها احساس می‏کنند که گویا من شخص ذلیلی هستم و می‏ترسم. می‏گویم نه، خشونت‏پرهیزی شجاعتی به مراتب بیشتر از خشونت می‏خواهد. در خشونت وقتی خشمت بلند شد، تفنگ را بر می‏داری و می‏زنی و اگر خوردی کشته می‏شوی. تمام این ماجرا یک لحظه است و بیش از چند دقیقه دوام نمی‏‏کند که کسی کشته شود و برود و همه چیز تمام شود. اما در خشونت‏پرهیزی تو باید بر خود مسلط شوی و خود را کنترل کنی. باید کینه‏ها ‏و نفرت خود را کنترل کنی و این کار دشوار است.
می‏گویم که باید خشونت‏پرهیزی را تمرین کنیم به خاطری که در فرجام خشونت چیز خوبی برای ما نمی‏‏دهد. در جنگ‏های ‏‏کابل، خوب بود یا بد، ما گرفتار خشونت شدیم، ولی می‏گویم که آن انتخاب ما نبود. ما دیوانه شدیم تا به دیگران نشان دهیم که دیوانگی از آنها شروع شده بود. دیوانگی کردیم تا به دیگران بگوییم که دیوانگی نکنند و ما را هم به دیوانگی نکشانند.
اما اکنون که از عصر دیوانگی عبور کرده ایم به زودی حاضر نیستیم به آن عصر برگشت کنیم. بااینهم، به یاد داشته باشیم که حوادث همه در کنترل ما نیست. ما یک شخص‏ایم، یک انسان. فقط می‏توانیم فریاد کنیم و درد بکشیم و برای مردم بگوییم که مردم، ما شاهدان یک تاریخ هستیم، تاریخی رنج‏بار، از کودتای ثور تا حالا. می‏توانیم بگوییم که این تاریخ را تکرار نکنید. می‏گوییم که ما در دوران جنگ هم زندگی کرده و جان کنده و نفس کشیده ایم، در دوره‏ی ‏صلح نیم‏بند کنونی هم نفس کشیده و زندگی کرده ایم. هفت هشت سال است که فرزندان خود را، کودکان خود را به مکتب فرستاده ایم و برای پرورش بهتر شان تلاش کرده ایم. برای ما فوق‏العاده دشوار بوده است که کودک جنگ‏زده‏ی ‏وارث خشونت و نفرت را با لبخند زدن آشنا کنیم، برای دختر و پسر خویش در سنین مختلف بگوییم که لبخند بزنید که لبخند شما بزرگترین هدیه‏ی ‏خداست. این لبخند را تاریخ از شما دریغ کرده است. لبخند بزنید و شادی کنید که این لبخند و شادی حق شماست. هزاران کودک در سراسر جهان لبخند می‏زنند، شاد اند، شما چرا باید شاد نباشید؟
می‏دانیم که تا این حرف ساده را با صد تلقین به باور فرزندان خویش تبدیل کنیم، هشت نه سال زمان می‏گذرد، اما خشونت همین نعمت را به سادگی از ما می‏گیرد. ما فریاد می‏کنیم، فریاد ما به جایی نمی‏‏رسد. 2014 از راه می‏رسد، ولی ما بیش از همه نگران لبخندهایی هستیم که برای کودکان خود داده ایم، برای هزاران انسان. نگران هستیم زیرا می‏گوییم که این کودکان چگونه می‏توانند در کشوری که آنجا قدرت مهار نمی‏‏شود مصئون باشند؟ این سوال را به تکرار می‏پرسیم که دختر و پسر ما چگونه می‏توانند در شهری زندگی کنند که در آنجا هنوز هم انسان ارزش پیدا نکرده، و بهای ‏‏انسان بس ناچیز است؟ می‏پرسیم که اینها چگونه می‏توانند در شهری زندگی کنند که در آن هر کسی از کوچه‏ برخاست، ترجیح می‏دهد کسی را بکشد؟ در این‏حال، اگر فردا طالب برگشت کند، ما چه کار کنیم؟ آیا می‏توانیم برویم پیش روی طالب بایستیم و بگوییم که ملاصاحب، خشونت نکن که خشونت آبروی تو و قومت را می‏برد؟!
شاید کسانی در این جمع گفت‏وگوی تلویزیونی مرا با حشمت غنی احمدزی دیده باشند. وقتی من حشمت غنی احمدزی را دیدم از این وحشت نکردم که کسی مثل او در برابر من نشسته است، اما از این امر تا حالا هراس دارم که ما با کسی طرف هستیم که در هیأت یک جامعه اینگونه با ما سخن می‏گوید. من می‏توانم حوصله کنم و آرام باشم، اما حوصله‏ی ‏من نفرت حشمت غنی احمدزی را فرو نمی‏‏نشاند. من می‏دانم که حشمت غنی احمدزی یا کسانی که مثل او چشمان خویش را ابلق می‏کنند می‏توانند سال دیگر با شتر‏های ‏‏خود به کجاو و دایمیرداد برگشت کنند. در آن صورت، من چه کار کنم؟
این سوال، سوال بزرگی است: «اقترب للناس حسابهم و هم فی غفلتهم معرضون» اینجا است. یعنی حسابرسی ما باری دیگر نزدیک شده است؛ در قالب کوچی، در قالب طالب، در قالب خروج نیرو‏های ‏‏خارجی از افغانستان! و ما باز در اینجا مانده ایم که چه کار کنیم: فرار؟ ... کجا؟ ... شما خوشبخت‏ترین بودید، چون در زمانی فرار کردید که دروازه‏ها ‏اندکی بر روی تان باز بود. ما در نسل خویش اینقدر خوشبخت نیستیم. آرزو هم نمی‏‏کنیم که از افغانستان فرار کنیم و بیرون شویم. سخت زحمت کشیده ایم تا برای نسل خود بفهمانیم که یاد بگیرند که این سرزمین مال آنهاست. بر این سرزمین احساس مالکیت کنند و آن را مفت و رایگان رها نکنند زیرا با رها کردن آنها، این سرزمین به دست انسان‏های ‏‏بد می‏افتد. به کودکان خود می‏گوییم که این سرزمین مال شماست. دنمارک با دستان مردمی ساخته شده است که بر آن احساس مالکیت می‏کنند. این دیوارها مفت و رایگان بالا نرفته اند. سرک‏ها مفت و رایگان قیر نشده اند. مکتب‏ها مفت و رایگان آباد نشده اند. شما هم یاد بگیرید که این شهر مال شماست، این کوچه و مکتب و ساختمان مال شماست، آن را راحت و رایگان از دست ندهید.
اما آیا ما می‏توانیم این صدای خود را واقعاً برای همه برسانیم؟ می‏بینیم که انسان‏‏ها چقدر غافل اند. خیلی از انسان‏ها هستند که صدای ما چه، که حتی انفجار بی52 امریکایی‏ها هم در کنار گوش ‏شان بلند شود از خواب بلند نمی‏‏شوند! می‏گوییم خدایا، اگر حساب مردمان نزدیک باشد و آنها اینگونه غافل باشند، تو چه کار می‏کنی؟

عبرت بگیریم تا به عبرت تبدیل نشویم
دقت کنیم: کسانی که از تاریخ عبرت نگیرند خود به عبرت تاریخ تبدیل می‏شوند. خوب است این حرف را به یاد تان داشته باشیم. کاش از پدران خود در دوران جنگ‏های ‏‏امیرعبدالرحمن خاطره و تجربه‏ای ‏‏می‏داشتیم که آن را عبرت خود می‏ساختیم تا صد سال بعد، باز هم عین حادثه، به همان شکل، بر ما تکرار نمی‏‏شد. کاش حد اقل در مورد میر یزدان‏بخش چیزی می‏دانستیم که عبرت می‏گرفتم تا باری دیگر، وقتی کسی دیگر، مثل او آمد، غرور و عزت و مناعت ما را زنده کرد، آنچنان مفت از دست ما نمی‏‏رفت.
حالا باز به همان نقطه می‏رسیم. گویا می‏خواهیم باز به عبرت تاریخ تبدیل شویم. می‏خواهیم باز ده سال بعد، نسل دیگر ما، مثل امروز بیاید به همین دنمارک و یا جای دیگر بایستد و خاطره‏هایش را مرور کند و بگوید که فلان آمد و گفت و ما دیدیم و این تجربه را شاهد شدیم، اما متأسفانه عبرت نگرفتیم، و باز هم کشته و قتل عام و آواره شدیم!
هنوز چهار سال یا کمتر از آن زمان در اختیار داریم. خوب است چشم و گوش خود را باز کنیم. چهار سال زمان برای کسانی که کار کنند فرصت زیادی است. اما برای کسانی که غفلت کنند، تا چشم شان باز و بسته شود، می‏گذرد. کسانی که آگاه‏تر اند مسئول‏تر اند. کسی که زودتر بیدار می‏شود، مسئولیت دارد که دیگران را زودتر بیدار کند، تکان بدهد و بگوید که زمان به سرعت می‏گذرد.

نعمت‏های زمان ما کدام اند؟
تا اینجا هر چه گفتیم، بیم و هوشدار بود. حالا که از بیم فارغ شدیم، خوب است از نعمت‏های ‏‏خدا هم حرف بزنیم. می‏خواهم بگویم که اگر خواسته باشیم عبرت بگیریم، نعمت‏های ‏‏خدا به وفور در اختیار ما است. یکی از نعمت‏ها همین تجربه‏هایی است که با هم در میان می‏گذاریم. این تجربه‏ها ‏را، با همین تلخی و درشتی‏های ‏‏آن، در زمانی که ما سن و سال شما را داشتیم، یعنی در سال 67 هجری خورشیدی، کسی برای ما نگفت. کاش کسی در آن زمان می‏بود که با صراحت برای ما می‏گفت: چشمان تان را باز کنید؛ این شهری که اسمش را علی‏آباد خواند‏ه‏اید، ‏‏تنها شهر نیست، دیوانه‏خانه هم دارد! کاش کسی برای ما می‏گفت. کاش کسی پیدا می‏شد برای ما می‏گفت که کابل رفتن تنها بر چوکی نشستن نیست، این چوکی‏ها خار و میخ هم دارند! کاش برای ما می‏گفت که به کابل وارد شدن، تنها شادیانه فیر کردن نیست، اراگان را بر فرق خود منفجر کردن هم دارد! کاش کسی می‏گفت، که نگفت. اما امروز این امکان و فرصت را داریم. حالا من چیزی از تجربه‏هایم برای شما می‏گویم. دوستان دیگری که اینجا هستند، اگر اجازه دهید خاطره‏های ‏‏دردناک خود را بگویند، همه نعمت‏هایی برای آگاهی و عبرت شما بوده می‏تواند.
افتخارات گذشته را برای تاریخ بگذارید. اینکه چه کار کردیم یا نکردیم، پوزه‏ی ‏استکبار و استبداد را شکستیم، و امثال آن، اینها همه مال تاریخ! بگذارید از بهایی که برای این افتخارات پرداخت کرده ایم، بگوییم. آقای فقیری، حاجی امینی، و دوستان دیگر بیایند، پشت میز خطابه بایستند و بگویند که برای این افتخاری که خلق شد چه آدم‏هایی را از دست دادیم. در اینجا از دوستی به نام سجاد برایم گفتند که از همرزمان «آتی محمد حسین» بوده. حیرت می‏کنم که خاطره‏ها چگونه در ذهن و زندگی انسان‏ها ‏تکرار می‏شوند. اجازه دهید اینها بیایند و برای شما از «آتی محمدحسین» بگویند تا دیگر به جایی نرسیم که «آتی محمدحسین»‏های ‏‏خود را مفت و رایگان از دست دهیم. آتی محمد حسین، «انجنیر شیر» نام داشت، مخلص‏ترین و پاک‏ترین فردی که شاید به مشکل می‏توانستیم پیدا کنیم. اما همین فرد مفت و رایگان از دست ما رفت. مفت و رایگان! شما از افتخاری که آفریده شد، سخن می‏گویید. می‏گویم بلی، افتخار آفریده شد، اما به بهای ‏‏انجنیر شیر حسین!
حالا بیان خاطره‏های عبرتناک گذشته برای ما یک نعمت است. نعمتی که کسی بیاید و برای ما از بهایی سخن بگوید که زمانی در تاریخ پرداخت کرده ایم. این نعمت را سپاسگزاری کنیم که خداوند گفته است: «ان شکرتم لازیدنکم»؛ اگر از نعمت سپاسگزاری کنید، نعمت را برای شما افزایش می‏دهم. شکر نعمت، یعنی استفاده‏ی ‏درست از نعمت. ما می‏توانیم از لحاظ زبانی بگوییم «الحمدلله»: اما شکری که خدا گفته است به این بیان لفظی محدود نمی‏‏شود. این شکر لفظی خوب است، چون ما انسانیم و انسان باید با لفظ خود از آدمی که برای او خدمتی می‏کند و سودی می‏رساند، تشکر کند. اما شکری که خدا می‏گوید به اینجا متوقف نمی‏‏شود. شکر خدا استفاده‏ی ‏درست و بهینه از نعمت خداست: پدری که در کنار شما هست، نعمت خداست. تا زمانی که سایه‏اش روی سر تان هست، از او خوب استفاده کنید. زیرا وقتی وقتی پدر نبود، می‏فهمید که این کوه پشت سر شما چه نعمتی بوده است. مادری که امروز به خانه می‏روید پیش روی تان لبخند می‏زند و شما را در آغوش می‏گیرد، نعمتی است که با هیچ چیزی برابر نمی‏شود. این را وقتی می‏دانید که یک بار متوجه شوید مادر نیست. استفاده‏ی درست از این نعمت‏ها یعنی انجام کاری که برای شان منتهای ‏‏خوشی و سرور را خلق می‏کند. سپاسگزاری از نعمت خدا یعنی اینکه وقتی نعمتش را استفاده کردی، احساس کنی که خدا به روی تو لبخند می‏زند و می‏گوید آفرین، بنده‏ی ‏سپاسگزار من، این بهترین سپاسی بود که از نعمت من انجام دادی. شکر نعمت این است: شکر نعمت نعمتت افزون کند/ کفر نعمت، از کفت بیرون کند!

بابه مزاری نعمت بزرگ خدا است
بابه مزاری نه تنها در زمان حیات خود، بلکه اکنون نیز با الگویی که برای ما خلق کرده است، نعمت بزرگ خدا برای ما است. این نکته را می‏خواهم با تأکید خاطرنشان سازم. باورم این است که هر تعبیری دیگری در مورد بابه مزاری، می‏تواند در ظل همین تعبیر جا بگیرد: بابه مزاری برای ما یک نعمت بود. او چگونه نعمتی بود؟ نمی‏‏گویم که او برای ما فلسفه یا سیاست یاد داد یا ما را نجات داد. نه‏خیر. دقت کنیم که بابه مزاری ما را نجات نداد. او وقتی که رفت تنهای ‏‏تنها به دست دو سه طالبی افتاد که با همان سر و صورت خود آمدند، دست و پایش را بستند و با گوش‏های ‏‏او بازی کردند و دو روز بعد جنازه‏اش را در غزنی روی دست مردم گذاشتند در حالی‏که جسمش را با برچه شقه شقه کرده بودند. بابه مزاری وقتی خود را نجات داده نتوانست، چگونه می‏توانیم ادعا کنیم که ما را نجات داد؟ ... اما بابه مزاری چیزی برای ما داد که از نجات ما هم بزرگ‏تر بود: او آمد و برای یک نسل، برای انسان این جامعه، در یک زمان خاص، یاد داد که تو هم می‏توانی انسان باشی، تو هم می‏توانی مثل دیگران بایستی و حرف بزنی و سخن بگویی و پیام خود را مطرح کنی و در برابر چشم‏غره رفتن و غالمغال دیگران خود را نبازی.
بسیاری از دوستانی که اینجا هستند، می‏دانند که بابه مزاری آدمی فوق‏العاده مغرور و پرمناعت بود. حتی یکی از اتهاماتی که بر او وارد می‏کردند همین بود که او شخصی خودخواه است. اما او خودخواه نبود. کسانی در کنار او به خود باور و اعتماد پیدا کردند که اشخاص ساده و کم‏وزنی بودند. وی برای همین افراد وزن و اعتباری داده بود که در هیچ حالتی احساس کوچکی و حقارت نمی‏کردند. همین افراد، وقتی با مسعود و حکمتیار و هر شخصی دیگر طرف می‏شدند، با عزت، اعتماد به نفس و مناعت کم‏نظیری عمل می‏کردند و حرف می‏زدند. مزاری برای همه‏ی این افراد، شخصیت و مناعت بخشیده بود. بلی، او بی‏عزتی و ذلت را برای مردم خود تحمل نمی‏‏کرد.
حرف مشهوری از بابه مزاری باقی مانده است که به نظر می‏رسد نه تنها بار عاطفی شدیدی دارد، بلکه عمیقاً رنج‏دهنده است. سید منصور نادری در جریان دیداری در کابل، از او پرسید که برای مردم خود چه می‏خواهد. گفت: می‏خواهم که دیگر هزاره‏بودن جرم نباشد. این سخن شاید اکنون برای ما ساده و عادی جلوه کند و شاید هم برخی از شنیدن آن دچار تعجب شوند که یعنی چه: هزاره بودن جرم نباشد؛ یعنی کسی هست که هویت مرا به جرم تبدیل کند؟ اما کسی که در نسل من یا پیش از من قرار داشته باشد، می‏داند که جرم هزاره بودن یعنی چه. به تعبیر آقای دای‏فولادی، در شهر راه می‏گردی، شهر را پر می‏کنی، در تمام جای شهر هستی اما هیچ کسی تو را نمی‏‏بیند. هیچ کسی نمی‏‏داند که در این شهر هزاره هم هست. زیرا هزاره کسی نیست: خر بارکش، قلفک‏چپات، موش‏خور... این است که می‏گویم مزاری با این سخن خود تاریخ سیاسی افغانستان را در برابر سوالی قرار داده است که شاید هیچ وقتی پاسخش را پیدا نتواند. کشوری که در آن انسانش به جرم تبدیل شود، این کشور چه گونه کشوری خواهد بود؟
مزاری با این سخن خود در واقع وجدان تاریخی ملت افغانستان را به پرسش گرفته است. در این کشور چگونه وضعی حاکم بوده است که شهروندانش، هم‏نسل و هم نوع خود را خر بارکش و موش خور گفته و تحقیر کرده اند؟ وی تو را تحقیر کرده و خندیده است، اما تو به خود فرو رفته و خورد شده ای!
انسانی که از تحقیر دیگری لذت می‏برد، انسان نیست. در عقب سخن مزاری همین سوال نهفته است. او با همین حرف آمد و رفت. بنابراین، او نیامد که ما را نجات بدهد. فقط آمد تا برای ما بگوید که تو انسانی و می‏توانی از هر چیزی در این کشور حساب بگیری.
و می‏دانیم که در زمان مزاری، انسان‏ها با همین نگاه و پیام او چقدر و چگونه به خود باور کرده بودند. نه تنها به خود، بلکه به ارزش دیگری در زندگی جمعی خود باور کرده بودند: «قدرت». قدرتی که بالفعل در دست شان بود و همین قدرت توانایی عمل می‏داد. او برای همه، از جمله همان پسری که در پیش روی سینما بریکوت نشسته و بالای کسی جلغوزه پوست می‏کرد، یاد داد که چگونه به خود باور داشته باشند.
نمی‏گویم که بابه مزاری برای آن پسر گفته است که برو اینگونه عمل کن تا پشتون یا کسی دیگر بفهمد که تو چه کسی هستی. نه‏خیر. او تنها آمد و با صدای شفاف و صریح گفت: در این ملک قانون‏هایی وجود داشته که به هیچ وجه قانون‏های ‏‏عادلانه نبوده اند. آدم به این قانون‏ها افتخار نمی‏‏توانسته. و بعد جوابش را شما می‏دانید که چه بوده است.
بابه مزاری یاد داد که حتی آن طفلک هم می‏تواند از قدرت خود حساب ببرد. فرق نمی‏‏کند که من امروز یک کودک هستم؛ من تفنگی در دست خود دارم که می‏توانم با آن برای تاریخ بگویم که صد سال تو بالای من جلغوزه پوست کردی، یک لحظه من بالای تو جلغوزه پوست می‏کنم تا بفهمی که جلغوزه پوست کردن یعنی چه! این را مزاری گفت و من از بیان این حرف در پیشگاه تاریخ هیچ ابایی ندارم و این را هیچ عیبی برای مزاری نمی‏‏دانم. بگذارید هر کسی دیگر مزاری را با این نقشی که در تاریخ داشته، برای محکمه می‏برد، راهش باز باشد.
بلی، مزاری در تاریخی که در آن یکی حق داشته بالای دیگری جلغوزه پوست کند و یکی همیشه جلغوزه پوست کرده، سوالی را خلق کرد. هر کسی خواهان محاکمه‏ای در تاریخ بود، بگو بیاید و اول این سوال را پاسخ بگوید. مزاری آمد و برای مردم یاد داد که اگر کسی آمد تو را بکشد، تو هم می‏توانی او را بکشی! حرف دشوار و تلخی است، اما باید آن را با حوصله و شکیبایی دقت کرد. پیش از مزاری این سخن را فرانتس فانون گفته بود. فرانتس فانون یک نویسنده‏ی ‏کاراییبی، سیاهپوستی است که در الجزایر می‏جنگد. دوزخیان روی زمین را نوشته است. این سخن در ترجمه‏ی ‏حرف او از زبان سارتر، فیلسوف بزرگ فرانسوی، گفته می‏شود که فرانتس فانون در دوزخیان روی زمین نشان داد که استعمارگر تا زمانی که تیزی کارد استعمارزده را روی پوست گلوی خود احساس نکند فکر نمی‏‏کند که استعمارزده هم ‏گاهی ‏‏می‏تواند خشمگین شود. هوارد فاست در مقدمه‏ی ‏کتاب اسپارتاکوس می‏نویسد که اسپارتاکوس شکست خورد، اما نشان داد که اگر انسانی تصمیم بگیرد به خاطر هدف خود تا پای مرگ پیش برود، دنیا را تکان می‏دهد. مزاری برای آدمی که در تاریخ سیاسی کشور خود جرم بود، نشان داد که اگر تو تصمیم بگیری که بودن خود را با این کرامت و انسانیت خود معنا کنی، دنیا را تکان می‏دهی. او نشان داد و گفت: تو هر چه بخواهی، ‏هستی و هر چه بخواهی، می‏توانی باشی.
هزار‏ه‏هایی ‏‏که امروز در کابل می‏بینیم، انسان‏های رحیم و رئوف و مدنی اند؛ اما فراموش نکنیم که در جوهر آنها همان کسی وجود دارد که روزی بالای مردم جلغوزه پوست می‏کرد! آرام و مدنی‏بودن امروز این انسان به معنای آن نیست که او دوباره نمی‏تواند همان فرد دیروزی شود.
امشب من، از جلوه‏های مختلف همین جوهر انسان هزاره برای شما سخن می‏گویم. اتهام هیچ عنوانی شما را هراسان نسازد. این جوهره مال انسان است، انسان واقعی. انسان هزاره در کنار جلوه‏های دیگر در جوهر خود، این امکان را نیز دارد که می‏تواند از عصرهای دشوار خوب عبور کند: یک بار امکان متناوبِ جلغوزه پوست کردن را نشان می‏دهد، اما باری دیگر نوک قلم را تیز می‏کند و روی دست انسان می‏گذارد و برایش می‏گوید که: «ن. والقلم و مایسطرون». سوگند به قلم و آنچه که می‏نویسند! من از این جوهره نیز به عنوان یک نعمت ارزشمندی یاد می‏کنم که خوب است آن را به یاد داشته باشیم.

نسل آگاه ما یک نعمت بزرگ است
نسل امروز هزاره، نسل آ‏گاهی ‏‏است که از دوران جنگ‏های ‏‏دشوار سه دهه‏ی ‏افغانستان عبور کرده است. نفس موجودیت این نسل یک نعمت است. خوب است قدر این نعمت را هم بدانیم و از آن خوب استفاده کنیم. غفلتی که در ابتدای سخنانم گفتم، یکی از نشانه‏هایش می‏تواند همین باشد که ما با تأسف با این نسلی که در اختیار داریم، برخورد شکرگزارانه نداریم.
کسانی را که امروز در بین خود داریم، در دوران غرب کابل نداشتیم. تمام غرب کابل را غربال می‏کردیم، یک‏هزارم آدم‏های ‏‏خوب و نیکویی را که امروز داریم، نداشتیم. اما مزاری از همین نعمت اندک خدا آنچنان سپاسگزارانه استفاده کرد که خدا نیز آن را به قدرت بزرگی برای ساختن تاریخش تبدیل کرد. امروز هر طرف نعمت داریم، اما چون استفاده‏ی نادرست می‏کنیم یا از آن هیچ استفاده نمی‏‏کنیم، می‏بینیم که کوچی هم آمده با ما شوخی می‏کند و ما واقعاً نمی‏توانیم جواب کوچی را بدهیم. طالبی که برای ترساندن هیچ چیزی جز قیافه و صدا و عمل وحشتناک خود ندارد، ما از همین طالب می‏ترسیم.
بگذارید اعتراف کنم که گاهی با دیدن این صحنه‏ها و مقایسه‏ی آن با تجربه‏ی گذشته‏ای که داشته ایم، به خود برگشت می‏کنم و خاضعانه می‏پرسم که یعنی چه؟ آیا با داشتن این همه نعمت خدا باز هم واقعاً از طالب بترسیم؟
من لحظه‏ای قبل‏تر از نگرانی‏های خود یادآور شدم و گفتم که گاهی با شاگردان معرفت و دوستان دیگری که در اطراف خود دارم، از دلهره‏های امروز و فردا سخن می‏گویم. در عین حال، این نکته را نیز یادآور می‏شوم که وقتی ما آن دوره‏های ‏‏دشوار را سپری می‏کردیم، هیچکدام شما را در کنار خود نداشتیم؛ یعنی کسانی را در برابر خود نداشتیم که حرف ما را گوش کنند و بفهمند که چه می‏گوییم. اما امروز شما را داریم. با بودن شما اگر باز هم از طالب می‏ترسیم معلوم است که انسان‏های بی‏ایمانی هستیم و به آن چیزی که نعمت خدا گفته می‏شود وقوف پیدا نکرده ایم.

امکان پیام‏رسانی ما بیشتر از دیروز است
برعلاوه، در سال‏های ‏‏دشوار جنگ کابل آرزو می‏کردیم که حد اقل یک‏بار خبرنگاری از آن سوی شهر به این سوی شهر بیاید و فقط یک‏بار با استاد مزاری مصاحبه کند. اگر گاهی بعد از یک یا دو ماه، یک‏بار از این‏گونه حوادث ‏‏اتفاق می‏افتاد، برای ما یک جشن حسابی بود. این خبر را به همدیگر می‏رساندیم و به رادیوی بی بی سی یا صدای امریکا گوش می‏دادیم تا صدای استاد مزاری را بشنویم. شاید به نظر شما عجیب برسد، اما این یک واقعیت بود. ما مقاومت فقیر و صامتی را رهبری می‏کردیم. پیام ما به هیچ کسی نمی‏رسید. استاد مزاری هم وقتی مصاحبه می‏کرد ساده‏ترین حرف‏ها را می‏گفت. مثلاً یادآور می‏شد که ما را این‏گونه مورد حمله قرار داده اند و یا این طرح را می‏پذیریم یا نمی‏‏پذیریم. در آن مصاحبه‏ها چیزی بیشتر از این حرف‏ها نه وجود داشت و نه امکانش بود. اما همین مقدار هم برای ما یک حسرت و یک انتظار بود. امروز، برعکس، تا صدای ما از زبان ما بیرون شود، در هر کنج دنیا راه باز می‏کند. امروز من تازه از هلند به دنمارک رسیده بودم که یک خبرنگار مشهور دنمارکی که می‏گویند در بزرگ‏ترین روزنامه‏ی این شهر کار می‏کند، آمد تا از من بپرسد که در افغانستان چه می‏گذرد، در فلان مورد دیدگاه تو چیست و چه کاری می‏شود یا نمی‏شود. با دیدن این صحنه، به یاد شانزده هفده سال پیش می‏افتم که همه انتظار می‏کشیدیم تا یک خبرنگار بیاید و فقط یک بار، نه با هر کسی، بلکه با آن شخصی که در قله‏ی حرکت ‏ما قرار دارد، مصاحبه کند. این هم یک تغییر بزرگ است که امکان مهمی را در اختیار ما گذاشته است. من از این امکان هم به عنوان یک نعمت یاد می‏کنم که چگونه باید از آن استفاده‏ی نیکو و مثبت انجام دهیم.
با این امکان، پیام ما عام شده است و مخاطبان زیادی در سراسر دنیا منتظر پیام ما هستند. سوال مهم اکنون برای ما این است که چگونه می‏توانیم بهترین حرف و بهترین پیام خود را برای این مخاطبان خود برسانیم. استفاده‏ی درست از این امکان، در واقع، چالشی بزرگ در برابر ظرفیت و توانمندی‏های ما نیز هست.

پیام‏رسان‏های مزاری به همه جا پخش شده اند
بگذارید از یک نعمت دیگر هم یاد کنم: امروز صدها و هزاران انسان جامعه‏ی ما در هر کنج دنیا همچون شاخه‏های ‏‏نور پخش شده اند. اینها نعمت‏های ‏‏خدایند و باید از آنها به صورت درست استفاده کنیم. یادم هست که من، سه روز بعد از شهادت بابه مزاری، در مراسم ترحیم او در پشاور، از این امکان به عنوان یک پیش‏بینی امیدوارکننده و هوشدار دهنده یاد کردم. آن روز مجددی و جمعی دیگر از رهبران افغانی آمده و سخنرانی کردند. شاید در آن مراسم من با لحن شدیدی سخن گفته بودم، چون بعد از من وقتی مجددی پشت میز خطابه رفت، حدود پانزده دقیقه وقت خود را مصرف آن تا با توصیه بگوید که برادران هزاره‏ی ‏ما نباید در پی انتقام باشند، طالب اینگونه است و پشتون آنگونه نیست و این حرف‏ها‏. یکی از نکته‏هایم در این مراسم خطاب به کسانی بود که گویا مزاری را در چهارآسیاب یا غزنی دست و پا بسته تیرباران کرده بودند. آنجا گفتم: اینها باید به یاد داشته باشند که مزاری آن کسی نبود که آنها به زعم خود او را کشته اند. گفتم: مزاری دو سال و هشت ماه در غرب کابل همگام با هر تکه‏ی تن یارانش که به زمین افتاد، از تن او هم کاسته شد. مزاری در حقیقت قطره‏های خونی بود که در قالب هر فرد غرب کابل چکید و چکید تا اینکه در آخر تنها تنی ماند بی‏خون؛ تنهای ‏‏تنها. کسی دیگر نمانده بود. گفتم که شما در واقع همان جسد بی‏خون را شقه شقه کرده و یا دست و پایش را بسته و به شهادت رسانده اید. تا یک قطره خون، از همان خون‏هایی که او را سر پا نگاه می‏کرد و قدرت می‏داد، در تن او بود، کسی جرأت نمی‏‏کرد که با سبکی به سویش نگاه کند.
در همان مراسم از کسانی که از کابل بیرون شده و در سراسر دنیا پخش شده بودند، به عنوان شاخه‏های ‏‏نوری یاد کردم که به هر سو حرکت می‏کنند. خطاب به قاتلان بابه مزاری گفتم که شما دیگر با یک مزاری طرف نیستید، با هزاران هزار مزاری در قالب یک نسل و نسل‏های متعدد طرف هستید. گفتم که مزاری به عنوان یک فرد کشته شد، اما مزاری به عنوان یک سوال باقی ماند. از این پس در هر نسل کسی می‏آید و آن را مطرح می‏کند: من هم می‏میرم، اما فردا کودکی دیگر می‏آید و این سوال را مطرح می‏کند.
فلم عمر مختار که نگاه کنید، در صحنه‏ی آخر، وقتی عمر مختار می‏افتد، عینک‏اش را کودکی که آنجا هست، بر می‏دارد و روی چشمان خود می‏گذارد. این، یعنی نگاه عمر مختار به نسلی دیگر انتقال پیدا کرده است. در مراسم پشاور گفتم که مزاری در قالب یک فرد، عبدالعلی مزاری، با آن ریش و کلاه و چپن رفت، اما آن ارزش دیگری که مزاری را در میان مردم و در روان انسان‏ها مزاری ساخته بود، در تاریخ جاودانه شد؛ و می‏دانیم که سوال تاریخ را پاسخ گفتن چه سنگین است.
امروز همان نسل از گوشه گوشه‏ی افغانستان تا دنمارک و سویدن و ناروی و امریکا و چین و هر جای دیگر پخش و پراکنده اند. حاال کشتن مزاری ناممکن شده است. چند نفر را می‏کشد؟ چند نفر را دست و پا بسته تیرباران می‏کند؟ ... ناممکن است.
اکنون مزاری برای ما تبدیل به یک نماد شده است. مزاری به عنوان یک فرد را هر کسی می‏تواند زنجیرپیچ کند، اما مزاری به عنوان یک نماد را چه کسی می‏تواند زنجیرپیچ کند؟ همانگونه که حسین به عنوان یک فرد را هر کسی می‏تواند شقه شقه کند، ولی حسین به عنوان یک نماد را چه کسی می‏تواند شقه شقه کند؟ می‏بینیم که امروز در هیچ کجای دنیا کسی به نام یزید نداریم یا کسی به نام یزید افتخار نمی‏کند، ولی حسین و افتخار به نام حسین از هر سو موج می‏ زند. تنها در همین جا در دنمارک، شما با چه عشق و هیجانی برای امام حسین و به یاد امام حسین برنامه می‏گیرید. این کاری است که با نمادی به نام امام حسین صورت می‏گیرد.
نمادها اینچنین در تاریخ عمل می‏کنند و نسلی که چنین نمادهایی داشته باشد باید شکرگزارش باشد.

مجرمان چگونه سخن می‏گویند؟
حتماً می‏دانید که در طول نه سال گذشته در کابل چه اتفاق‏هایی افتاده است. من این اتفاقات را نیز در شمار نعمت‏های خدا می‏دانم. کسانی که نعمت‏های خدا را نادیده می‏گیرند، یکی از زیان‏های شان این خواهد بود که از این نعمت‏ها به طور درست استفاده نتوانند. من از برخی از تغییراتی که در طول 9 سال گذشته در افغانستان، و به خصوص در کابل، اتفاق افتاده است، به عنوان سخن مجرمان یاد می‏کنم. نسل مجرم در این 9 سال نشان داده است که چگونه پاسخ جرم خویش را می‏دهد.
یاد تان باشد که زمانی هزاره بودن جرم بود و بابه مزاری یکی از آرزوهای خود را رفع این جرم بیان کرده بود. فریاد او یاد تان باشد و این هم یاد تان باشد که او با همین فریاد خفه شد، اما در زمان حیاتش، و زمان‏های بعد از رفتنش، جرم بودن هزاره تمام نشد. در این 9 سال، نسل مجرمان نشان دادند که چگونه این آرمان بابه را برآورده می‏سازند.
سال 81 در تمام دانشگاه‏های افغانستان بیش از 351 نفر از نسل مجرمان وجود نداشت. دو سال پیش، در دانشگاه‏های افغانستان، بیش از 14700 مجرم ثبت شده بودند که آمده در دانشگاه در حال درس‏خواندن بوده، یا از دانشگاه فارغ شده و یا برای دوره‏های ماستری رفته بودند.
سال 81 در تمام دانشگاه‏های افغانستان بیش از 3 نفر مجرم استاد دانشگاه نبود. اما دو سال پیش بالاتر از 171 نفر استاد دانشگاه در دانشگاه‏های مختلف کشور تدریس داشتند.
سال 81 راه باز کردن به دانشگاه، به خصوص، برای دختران یک تجربه‏ی جدید و هراس‏انگیز بود. حالا وقتی به دانشگاه‏ها بروید، هزاران دختر و پسر را می‏بینید که از گوشه و کنار سرزمین مجرمان می‏آیند تا برای پاسخ گفتن این جرم تلاش کنند. از دایکندی و بامیان و غزنی و هر جای دیگر، دخترها بدون همراهی خانواده‏های خود می‏آیند در کابل و هرات و مزار لیلیه می‏گیرند و درس می‏خوانند.
اینها جلوه‏هایی تازه از نسل مجرمان اند که دارند برای پاسخ گفتن جرم خویش گام بر می‏دارند و معلوم نیست که جلو این نسل را چه کسی خواهد گرفت.
شاید برخی از دوستان از مکتب معرفت باخبر باشند. مکتب معرفت واقعاً با همین سوال آغاز به کار کرد که چگونه نسل مجرمان را یاد دهد تا جرم خود را با دستان و همت خود پاسخ بگویند. این مکتب در سال 81 در کابل شروع به کار کرد. قبلاً حدود هفت هشت سال در پاکستان تجربه‏ی کار داشتیم و مجموعاً بیش از شش هزار دانش‏آموز تحت پوشش برنامه‏های ما در مکاتب مختلف از راولپندی و اسلام آباد تا اتک و پشاور بودند. اما تجربه‏ی کار در کابل کاملاً جدید بود. از نقطه‏ی صفر شروع به کار کردیم. در یک حویلی بمب‏زده در پل خشک، با چهار اتاق ساده، و فقط 37 یا 38 نفر دانش‏آموز. امسال معرفت 2500 دانش‏آموز داشت.
سال 81 معرفت تنها هفت نفر معلم داشت که هیچ کدام شان ماستر و لسانس و این چیزها نبودند. لحظه‏ای قبل‏تر یکی از دوستان آمده و از من سراغ دو نفری را می‏گرفت که در مزار حقوق می‏خواندند و می‏پرسید که آنها چه کار کردند: آیا درس خود را خواندند یا نه. گفتم: نه، آمدند و در پاکستان مکتب‏داری کردند و در کابل باز هم تصمیم گرفتند مکتب‏داری را ادامه دهند. شبی که تصمیم می‏گرفتند که آیا مکتب معرفت را ادامه دهند یا نه، با سوال و تصمیم دشواری رو به رو بودند. می‏گفتند اگر بروند درس خود را دوام دهند، شاید بتوانند لسانس بگیرند و صاحب سند و مدرک تحصیلی شوند. اما در ازای آن مکتبی را که اکنون روی دست خود دارند، از دست می‏دهند، اما اگر بمانند و به مکتب‏داری ادامه دهند، شاید خود شان دانشگاه نروند و لسانس نگیرند، ولی صدها فرد دیگر شاید بتوانند صاحب مدرک و سند شوند و تحصیلات دانشگاهی بیابند. شب دشواری بود، اما در همان شب، پس از چهار پنج ساعت بحث و گفت‏وگوی داغ، بالاخره تصمیم گرفتند که نه خیر، سر از فردا خیر دانشگاه رفتن از دل شان بیرون. اینها با چند نفر دیگر، مجموعاً هفت نفر بودند. امسال معرفت 137 نفر معلم و پرسونل اداری و خدماتی داشت.
سال 81 معرفت تنها با 35 هزار کلدار که از پاکستان با خود آورده بودیم، و با شصت یا شصت و پنج چوکی چوبی کار خود را شروع کرد. امسال تنها بودجه‏ی سالیانه‏ی معرفت بیشتر از 530 هزار دالر امریکایی بود. این بودجه در شورای سرپرستی معرفت که اداره‏ی امور مکتب را بر عهده دارد، تصویب شد تا هشتاد درصد آن مصرف معاشات پرسونل، ده درصد مصرف صندوق تعاونی مکتب، و ده در صد مصرف برنامه‏های جنبی آن شود.
از همین مکتبی که سال 81 کار خود را در کابل شروع کرد، با یک برنامه‏ی رشد سریع، تا کنون 200 دانش‏آموز فارغ شده و با صد در صد موفقیت به دانشگاه رفته اند. از این جمع، دختران و پسرانی هستند که در سنین 15 تا 22 و 23 سالگی وارد معرفت شده، از الفبا شروع کرده و خود را در ظرف پنج و شش سال به صنف 12 رسانده و به دانشگاه رفته اند. اینها جمعاً 5 دوره فارغانی اند که همه به نسل مجرمان تعلق دارند.
تا کنون از مکتب معرفت، 25 دانش‏آموز با همین تفکر و نگاه که باید کشور شان را از سرزمین مجرمان نجات داده و به سرزمین انسان تبدیل کنند، بورسیه‏ی تحصیلی گرفته و به کشورهای مختلف رفته اند.
سال گذشته، دانشگاه آسیایی بنگلادیش که یک دانشگاه معتبر با سویه‏ی تحصیلی امریکا و انگلیس در چنتاگونگ است و استادانش هم اکثراً از امریکا و انگلیس هستند، 25 بورسیه به افغانستان آورد که پس از امتحان از سراسر افغانستان تنها 9 نفر را شایسته تشخیص کردند که از آن جمع، 6 نفر از نسل مجرمان بود و 2 نفر از مکتب مجرمان.
امسال همین دانشگاه باز هم با 25 بورسیه آمد و از سراسر افغانستان امتحان گرفت و در نتیجه، 16 نفر را شایسته تشخیص کردند که بروند به دانشگاه آسیایی برای زنان. از این 16 نفر، 15 نفر از نسل مجرمان بود و از 15 نفر، 11 نفر از همین مکتب مجرمان.
کسانی که از اهالی معرفت به دانشگاه آسیایی برای زنان رفته اند، آنقدر اعتبار خلق کرده اند که می‏شود روی آن حساب کرد. یکی از همین‏ها، سال گذشته، در اولین سال تحصیل خود در دانشگاه آسیایی برای زنان، به عنوان سفیر دانشگاه خود در یک کنفرانس بین‏المللی در کویت شرکت کرد که در آن شری بلیر و تونی بلیر و کسانی دیگر در موقعیت و اعتبار آنان اشتراک کرده بودند. این دختر آنجا رفت و از همین خاطره‏ی مجرمان سخن گفت. امسال وقتی تونی بلیر را در دانشگاه یل دیدم و حکایت آن کنفرانس و آن دختر به میان آمد، با خوشی برای من تبریک گفت و یاد کرد که آن دختر چقدر با شهامت و زیبا سخن می‏گفت. او برای من می‏گفت که باید به خاطر آن دختر احساس غرور و سربلندی کنم.
همین نسل مجرمان حالا تحقیقات جالبی را در دانشگاه خود شروع کرده اند. یک پروژه‏ی تحقیقی آنان در مورد افشار است. افشار، نه به خاطر اینکه انتقام‏جویی کنند، بلکه برای اینکه دیگر فصل انتقام‏جویی در تاریخ پایان بیابد. این جمع از افشار چیز خاصی نمی‏دانند، اما برای اینکه بگویند یک جامعه چگونه درگیر کینه و نفرت و ترس و عقده‏های پنهان می‏شود، پروژه‏ی تحقیق خود را در مورد افشار انتخاب کرده اند.
جمع دیگری از آنان پروژه‏ای را در مورد پدیده‏ی کوچی و کوچی‏گری انتخاب کرده و مشکل رابطه‏ی کوچی‏ها ‏و هزاره‏ها را در میان اقوام افغانستان بررسی می‏کنند و می‏کوشند بفهمند که روابط گروه‏های قومی در یک کشور چگونه دستخوش بحران می‏شود و راه‏حل‏های آن چه بوده می‏تواند.
گروه دیگری تحقیق می‏کنند که چگونه رشد دختران هزاره، به عنوان محروم‏ترین قشر در محروم‏ترین جامعه، می‏تواند شاخص رشد دموکراتیک و مدنی در افغانستان باشد. تز تحقیقی شان این است که وقتی محروم‏ترین قشر از محروم‏ترین جامعه می‏تواند با استفاده از فضای دموکراسی اینقدر رشد کند، کسان دیگری که زمینه‏های بهتر دارند دارای چه شاخصی از رشد خواهند بود.
اینها همه نعمت‏های خدایند. ما در زمان خود حتی رویای این همه نعمت را داشته نمی‏توانستیم. واقعاً تصور نمی‏کردیم که روزی کسی می‏تواند شاهد سخن ما و یا نسل مجرمی که ما به او تعلق داریم در سراسر جهان باشد. این نعمت‏ها به درک، توجه و استفاده‏ی نیکو نیاز دارند.
فراموش نکنیم که خداوند می‏گوید: «ان شکرتم لازیدنکم و ان کفرتم ان عذابی لشدید». این نعمت‏ها همیشه می‏توانند در اختیار ما باشند، اما مهم این است که بگوییم از این نعمت‏ها چگونه استفاده می‏کنیم. این است که می‏گویم با داشتن این همه نعمت خدا، اگر باز هم از طالب و کوچی می‏ترسیم، دقت کنیم که نشود با خشم خداوند رو به رو شویم که گویا شایسته‏ی هیچ نعمتی نیستیم. چه خوب است که به خود برگردیم و بگوییم که خدایا، ما سپاسگزار نعمت توییم و از نعمت تو خوب استفاده می‏کنیم. بگوییم که چگونه از فضای نسبی آزادی که برای ما میسر شده است، استفاده می‏کنیم، از تجربه‏هایی که در دشوارترین لحظات زندگی خود اندوخته‏ایم، استفاده می‏کنیم، از نمادی که به نام مزاری برای ما داده شد، استفاده می‏کنیم. خوب است اینها را درک کنیم و مانند کسانی نباشیم که حتی ویژگی‏های نعمتی را که در اختیار خود و در دسترس خود داریم، نمی‏فهمیم.

خوب عمل کرده ایم، اما کافی نیست
به آخر سخنانم می‏رسم. می‏خواهم بیم و امید را به هم پیوند دهم. پیام متناقض بیم و امید، پیام حرکت ما نیز هست. از غفلت بیرون شویم و به امکانات و فرصت‏هایی که در اختیار خود داریم، با دقت توجه کنیم. خدا در راه نیکویی و رشد و صلاح پشتیبان ماست. در قرآن با روشنی می‏گوید که وقتی با دشواری‏ها مواجه شدید، از یاد خدا غافل نشوید که پیشتیبان حق و نیکویی است: «فاصبر، ان وعدالله حق، و لایستخفنک الذین لایوقنون». وقتی سختی و دشواری دیدی، شکیبایی کن که وعده‏ی خدا حق است و کسانی که یقین نمی‏کنند تو را به وحشت نیندازند.
آنچه را برای شما یادآور شدم، همه آیه‏های خدا برای اهل یقین و ایمان اند. کسانی که نعمت‏های خدا را در سیمای آیه‏های خدا انکار می‏کنند، با غضب و خشم خدا رو به رو می‏شوند. خشم خدا چیست؟ نه اینکه توفان و تگرگ و آتش‏فشان بباراند. بلکه، صاف و ساده، نعمت از دست شما می‏رود و هیچ انتقام خدا بالاتر از گرفتن نعمت نیست. مزاری نعمت خدا بود. او را خوب شناختید و از او در زمان حیاتش خوب استفاده کردید، اما در حفاظتش خوب عمل نکردید. با او می‏شد کارهای بیشتری کرد. او اگر می‏ماند می‏توانست برای شما بیشتر یاد دهد که چگونه عزتمند و بامناعت زندگی کنید. به یاد دارید که در کنار او همه‏ی شما، از خورد و بزرگ، زن و مرد، آخوند و روشنفکر، باسواد و بیسواد، همه احساس عزت می کردید. در کنار او بود که نمی‏دانستید کی مثلاً خلقی بوده و کی نصری و حرکتی و امثال آن. احساس می‏کردید که همه یکی هستید. خلقی در آن جبهه همان‏گونه می‏تپید که حس نمی‏کرد با یک نصری یا حرکتی و امثال آن تفاوتی دارد. این را مزاری برایش یاد داده بود که به گونه‏ای دیگر نگاه کند.
بنابراین، باز هم خاطرنشان می‏سازم که ما در عصر نعمت‏های خدا به سر می‏بریم. خوب است کفران نعمت نکنیم که ناسپاسی بر نعمت‏های خدا عذاب خدا را به دنبال دارد. فرصت و امکاناتی که در اختیار ما هست، باید خوب استفاده شوند. این را برای آنانی که مسئولیتی سنگین‏تر دارند بیشتر خاطرنشان می‏سازم و برای کسانی دیگر که در رده‏های پایین‏تر هستند، نیز می‏گویم که باید از غفلت بیرون شویم و اندکی حساس‏تر و جدی‏تر و مسئولانه‏تر عمل کنیم. کاری که در این 9 سال کرده ایم، روی‏همرفته خوب بوده است، اما به هیچ وجه کافی نیستند. برای اینکه به خواسته‏ها و آرمان‏های خود و قربانیانی که داده‏ایم برسیم باید بیشتر و بهتر از این کار کنیم.
من سال 2014 را نه تنها یک نقطه‏ی تکان‏دهنده، بلکه نقطه‏ای برای عبرت نیز می‏دانم. شاید تکانه‏ی 2014 نشانه‏ای از لطف خدا باشد که چشمان ما را باز کند تا با تکانه‏ای که می‏یابیم، اندکی بیدارتر و جدی‏تر شویم و اجازه ندهیم که انفجار سال 1992 در سال 2014 باری دیگر تکرار شود و آنگاه ما هیچ امکانی برای دفاع و کتمان خود نداشته باشیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر