(سخنرانی در دنمارک - 18 دسامبر 2010)
بسم الله الرحمن الرحیم
اِقتَرَبَ لِلنّاسِ حِسابُهُم وَ هُم فِی غَفلَتِهِم مُعرِضُون / اِن شَکَرتُم لَأَزِیدَنَّکُم وَ إن کَفَرتُم إنَّ عَذابِی لَشَدِید
دو آیهای را که اینجا قرائت کردم از قرآنکریم است؛ کتاب هدایت مسلمانها. این دو آیه حاوی دو پیام متضاد است و من دوست دارم که امروز در پاسخ به درخواست آقای فقیری و دوستان دیگری که اینجا هستند این دو پیام متضاد را از افغانستان برای شما بگویم.
حس میکنم بین افغانستان و بیرون از افغانستان، به خصوص در زمانی که ما زندگی میکنیم، فاصلهی زیادی وجود ندارد. یک تعبیر حالا عام شده است که میگویند ما در یک دهکدهی جهانی زندگی میکنیم. معنای این حرف آن است که اگر خواسته باشیم از این سو تا آن سوی قریه صدا کنیم، فوراً صدای ما را کسی میشنود. اگر جایی ایستاده باشیم، مردم از آن سوی قریه ما را میبینند که چه کار میکنیم.
جهان ما از بس فاصلهها را نزدیک کرده است تبدیل شده است به یک قریه. به همین دلیل فکر نمیکنم که آنچه امروز در افغانستان اتفاق میافتد چیزی باشد که شما در اینجا آن را درک نکنید و آنچه را که شما در اینجا دارید کسی در افغانستان شاهدش نباشد و آن را نبیند.
در عین حال، اغلباً، حتی وقتی در قریهی خود هم باشیم، در ظاهر چشم و گوشهای ما باز است، اما بسیاری از چیزها را که در قریهی خود داریم نمیبینیم و حرفهای زیادی را که در قریهی ما هست، نمیشنویم. اگر گاهی وقتها احساس میکنیم که چیزهایی در افغانستان است که ما آن را نمیفهمیم یا نمیبینیم شاید به دلیل آن باشد که به تعبیر سهراب سپهری چشمهای خود را نشسته ایم یا گوشهای خود را اندکی تکان نداده ایم وگرنه اکثر حرفها در زمان ما آنقدر عریان و برهنه اند که نیاز به یادآوری ندارند.
بااینهم، برغم بیان این واقعیت، میخواهم با شما از یک تصویر متضاد در افغانستان حرف بزنم. یک تصویر را با همین آیهی قرآنکریم برای شما بیان میکنم که میگوید: اقترب للناس حسابهم و هم فی غفلتهم معرضون. فصل حسابرسی مردمان نزدیک شده است، اما اینها در غفلت خود روگردان هستند. و پیام دیگر را با آیهی دومی که میگوید: ان شکرتم لازیدنکم و ان کفرتم ان عذابی لشدید. اگر سپاس نعمتها را داشته باشید، فراوانش میکنم و اگر ناسپاسی کنید، عذاب من شدید است.
این هر دو سخن، سخنان هوشداردهندهای اند. در سخن اول، خطاب غفلت ماست در زمانی که با مسئولیتهای دشوار و واقعیتهای تکاندهندهای رو به رو هستیم. کسان زیادی از ما هستیم که چشمهای خود را میبندیم و از کنار واقعیتهایی که در برابر ما قرار دارند، چشمبسته عبور میکنیم. ولی چشم بستن ما به معنای آن نیست که واقعیت هم از برابر ما دور میشود. واقعیت، واقعیت است و با تمام قدرت و صلابت خود در برابر ما قرار دارد. تنها ماییم که چشم خود را میبندیم: اقترب للناس حسابهم؛ حسابرسی مردم نزدیک شده است.
کسانی که فعلاً در برابر من نشسته اند یک جمع شان از کسانی هستند که امتحان مکتب را تجربه دارند. امتحان مکتب همان لحظهی حسابرسی است. یک ماه و چند ماه و یک سال درس میخوانیم یا نمیخوانیم، ولی زمانی در برابر کسانی قرار میگیریم که باید حساب بدهیم. بعضی مردمان هستند که این حسابرسی شان خیلی نزدیک شده است، اما هنوز هم فکر میکنند که شاید 9 ماه دیگر وقت دارند. صبح امتحان دارند، اما هنوز هم تکان نمیخورند.
در زندگی هم گاهی چنین اتفاق میافتد. وقتهای زیادی است که فصل حسابرسی ما نزدیک است، اما ما در غفلت خود روگردانی میکنیم. در واقع خود را به غفلت میزنیم و همانگونه که یک دانشآموز و یک دانشجو در لحظهای که امتحانش نزدیک است خود را به غفلت میزند، فردا و پسفردا روز سخت و دشواری را میبیند، ما هم در برابر این خطر قرار داریم. یعنی ممکن است واقعیت در برابر ما ظاهر شود و یک بار ببینیم که دستان ما خالی و پاهای ما ناتوان است. امروز در افغانستان یکی از پیامهایی را که داریم با تأسف پیام غفلت ما در زمانی است که فصل حسابرسی ما خیلی نزدیک است.
اما یک پیام دیگر کاملاً عکس آن است که آن را با آیهی دیگر بیان میکنم. میگوید: ان شکرتم لازیدنکم و ان کفرتم ان عذابی لشدید. اینجا سخن از برخی نعمتها است. نعمت گشایش و آسودگی و مواهبی است که روی دست ما قرار دارد و اگر نباشد دچار رنج میشویم. مثلاً فرض کنیم که صحت و امنیت و غذا نعمت اند. وقتی یکی از اینها را نداشته باشیم، میدانیم که آنها چه نعمتی بوده اند.
با ذکر همین نعمتها است که خداوند میگوید اگر شما شکر سپاسگزار باشید، «لازیدنکم»: به تحقیق که آن را زیاد میگردانم. و اما «ان کفرتم، ان عذابی لشدید». اگر کفر بورزید، عذاب من شدید است.
"شکر" و "کفر" در قرآن در برابر همدیگر استفاده میشوند. شکر سپاسگزاری است، ولی کفر ناسپاسی است. کفر در برابر خدا هم به معنای ناسپاسی در برابر خدا است. بعضی وقتها میگوییم که انکار خدا کفر است، اما در تعبیر قرآنی تنها این نیست. حتی همین که کسی خدا را انکار میکند، معنایش این است که وی ناسپاسی میکند. کسی چیزی را برای وی داده است، اما او از آن چشم میپوشد. در قرآن معنای کفر بیشتر به معنای ناسپاسی گرفته شده است. مثلاً وقتی میگوید «إنّا هَدَینَاهُ سَبِیل، إمّا شاکِرَاً وَ إمّا کَفُوراً»، همین معنا را میرساند. میگوید که ما راه را برای انسان نشان داده ایم یا شکرگزار و سپاسگزار شده از این راه میرود یا کفر و ناسپاسی میکند و از این راه نمیرود. شکر و کفر و یا انسانهای شاکر و کافر اینگونه در برابر هم قرار میگیرند.
برخیها سپاسگزار نعمت اند و برخی کفرورزی میکنند. امشب صحبت خواهم کرد که سپاسگزاری و کفرورزی در برابر نعمتهای خدا به چه معنا خواهد بود. خداوند میگوید که اگر شکر نعمتها را داشته باشید، نعمتها را افزایش میدهم، اما «ان کفرتم، ان عذابی لشدید». اگر در برابر نعمتهای من ناسپاسی کنید، عذاب من شدید است.
چرا این دو پیام متضاد را از افغانستان برای شما میگویم؟ و مخصوصاً چرا از «اقترب للناس حسابهم» آغاز کردم، نه از شکر و نه از چیزهایی که داریم؟ دلیلش این است که احساس میکنم گاهی چیزهایی را که داریم نیز باعث غفلت ما میشود و حس میکنیم که این نعمت همیشه برای ما باقی میماند. در نتیجه شکرگزاری از نعمت را فراموش میکنیم و یا در استفادهی درست از آن دچار غفلت میشویم. میخواهم بگویم که یک حساب بسیار دشوار در برابر ما قرار دارد، ولی به نظر میرسد که ما چشمپوشیده، خود را به غفلت میزنیم و بیتفاوت از کنار آن میگذریم.
حساب دشوار ما چیست؟
بعضی از دوستانی که در جمع ما هستند، از یک دورهی دشوار در تاریخ سیاسی افغانستان خبر دارند؛ دورهی دشوار جنگ و ناامنی. من هم یکی از همین اشخاص هستم. سنم تقریباً حدود هشت یا هشت و نیم سال بود که چشمم در اثر یک حادثهی هولناک در تاریخ سیاسی افغانستان در برابر واقعیتها باز شد: کودتای هفتم ثور.
هنوز کودک خردسالی بودم و هیچ چیزی را نمیدانستم، اما انفجار کودتای ثور آنچنان سهمگین بود که من کودک را به یکبارگی تکان داد. یادم هست که در همان بعد از ظهر پنجشنبه در کوچهی ما، در فاضلبیگ کابل، مردم هیجانزده و سراسیمه میدویدند و یک جمله را با خود تکرار میکردند: کودتا شده است!
من نمیفهمیدم کودتا چیست. لحظاتی بعدتر بود که پدرم از شهر آمد و وقتی ما را در کوچه دید با تحکم خواست که به خانه برویم. وقتی خانه رفتیم، پدرم فوری رادیو را پیش رویش گذاشت و شروع کرد به جستجو کردن موج رادیو. نمیدانستیم چه اتفاق افتاده است: در کوچه مردم سراسیمه بودند و در خانه پدرم هیجانزده پیچ رادیو را میچرخاند. از رادیو صدا نمیآمد. رادیو متوقف بود. ساعت شاید یک یا دو بجهی بعد از ظهر بود. پی در پی انتظار میکشیدیم که چیزی اتفاق میافتد. دیری نگذشت که هواپیماها را دیدیم که در آسمان بلند شدند. من به عنوان یک کودک اولین بار بود که در فضا هواپیما را میدیدم. شاید از آن پیش هم دیده بودم، اما این اولین بار بود که با چشم باز هواپیما را میدیدم که میگفتند بمب میاندازد. لحظاتی بعدتر انفجاری در سمت ارگ!
شام شد و فردا شد و پسفردا شد و من دیگر ندانستم که در افغانستان چه اتفاق افتاد. از همان لحظه بعد، هر آنچه را در کشور و زندگی خود تجربه کردم، انفجار و خون و باروت و آتش و آوارگی بود. من در سن یازدگی سالگی از کشور خود به عنوان یک کودک آواره شدم، بدون هیچگونه همراه از خانواده. مکتبم را بعد از صنف پنجم خوانده نتوانستم. در سن خوردسالی در کوچههای مهاجرت و آوارگی به کارهای شاقه وادار شدم، از شیرینیپزی تا نانوایی و نجاری، تا لقمه نانی پیدا کنم و شب در اتاقی زندگی کنم.
شما میتوانید تصور کنید که از همین لحظه زندگی برای من معنا پیدا کرد. بعد از آن تا چشم باز کردم متوجه شدم که حدود بیست و پنج یا سی سال گذشت. حالا من سنم حدود چهل و یک سال است. تازه متوجه میشوم که سه دههی عمرم تماماً در جنگ و انفجار سپری شده است.
تمام این حرفهایی را که برای شما میگویم، بیان لحظات دشواری است که من، نسل من و همهی مردم من گرفتار آن بوده ایم. هر کسی میتواند از این خاطرات، تجربه و عبرتی برای نسلهای آینده داشته باشد. حالا من از لای تمام خاطرات خود، فقط یک تکه را برش میکنم تا بفهمیم که حالا چگونه داریم به سوالی، شبیه آنچه در قبل داشته ایم، رو به رو میشویم. این برش در زمانی اتفاق افتاد که اتحاد شوروی، بعد از حدود ده سال تهاجم بر افغانستان و اشغال این کشور، تصمیم گرفت نیروهایش را بیرون کند. تا آن زمان کسی تصور نمیکرد که اتحاد شوروی با آن قدرت بزرگی که داشت شکست بخورد. ما آن زمان در کوهها بودیم، در جمع مجاهدان. وقتی در 26 دلو 1367 شنیدیم که آخرین سرباز اتحاد شوروی از دریای آمو عبور کرد، باور نمیکردیم و هیجان این صحنه برای ما تنها یک چیز را گوشزد میکرد که فردا پس فردا کابل سقوط میکند و ما، روز بعدترش، به عنوان کودکان محروم این سرزمین، دوباره میرویم به شهر و پایتخت خود در کابل.
یادم میآید که در بین کسانی که در آن زمان در جبهه و اطراف ما بودند عدهی کمی بودند که میاندیشیدند کابل رفتن واقعاً خطر دارد. عدهی کمی بودند که احساس میکردند کابل رفتن تنها قدرت گرفتن و حکومت را تصاحب کردن نیست، ممکن است اتفاقات زیادی در راه باشد. اما این یک تجربهی تلخ بود.
ما تا سال 1371 نتوانستیم به کابل بیاییم. داکتر نجیبالله در قدرت ماند. شاید شما داکتر نجیبالله را به یاد داشته باشید و یا بتوانید از یوتیوب تعدادی از کلیپهای سخنرانی او را پیدا کنید. داکتر نجیبالله حالا گذشته و رفته است. او آخرین زمامدار رژیم کمونیستی در افغانستان بود. فکر میکنم داکتر نجیبالله شخص خوبی بود، به دلیل اینکه وی در آخرین دورههای زمامداری خود حرفهایی را برای تاریخ سیاسی افغانستان گذاشت که همیشه عبرتناک بوده میتواند. دوست دارم هر زمامداری که زمانی مقداری از قدرت را کنترل میکند، در آخر مثل داکتر نجیبالله به جایی برسد که با مردم خود سخن بگوید، و از دردها، دریغها و بیمهای خود حکایت کند.
یکی از بیمهای داکتر نجیبالله این بود که میگفت: مردم، اگر من قدرت را رها کنم در همین کابل، در پایتخت، حمام خون به راه میافتد، کوچه به کوچه جنگ میشود، آدم آدم را میخورد. داکتر نجیبالله از همین قبیل حرفهای هوشداردهنده میگفت. اما وقتی ما این حرفهای او را میشنیدیم میگفتیم که نه، این شخص از بس تشنهی قدرت است این حرفها را میگوید تا مردم را اغفال کند. میگفتیم: تو قدرت را رها کن، ما مسلمان هستیم، مجاهد هستیم، وقتی به کابل بیاییم، حکومت خدا در زمین خدا پیاده میشود و دیگر مشکلی نیست. فقط تو برو و خود را گم کن که افغانستان از شرت نجات پیدا کند.
سال 1371 ما آمدیم و داکتر نجیبالله رفت. اما مدت بسیار اندکی از آمدن ما در کابل نگذشته بود که همه چیز دگرگون شد. پسر کاکایم اینجا است. وقتی ما در فاضل بیگ وارد خانه شدیم، مادر او با نقل و شیرینی از ما استقبال کرد. بعد از حدود 14 یا 13 سال اولین بار بود که زن کاکایم را میدیدم. هیجانزده بودم. مرا همچون مادری در آغوش گرفت و صمیمانهترین محبتهایش را نثارم کرد. اما روز دیگر را هم به یاد دارم که همین زن، در شرایط دشوار جنگی از فاضلبیگ آواره شد و به برچی آمد. من گاهی با سر و روی پر از خاک و وضعیت عجیب و غریب میآمدم و وارد خانه میشدم، نمیدانم با شوخی یا جدی، سخن تلخی را برای من میگفت: میگفت «خدا شمو سگسکورها ره سلمت نمیآورد!»
روزی این زن مرا با نقل و شیرینی استقبال کرد و روزی دیگر عنوان «سگسکورها» را برایم داد! میگفت شما با این شهر چه کار کردید، و من واقعاً حرفی نداشتم که برای او بگویم. هر چیزی میگفتم واقعیت جنگ را در کابل در برابر او کتمان نمیتوانست. او به این کار نداشت که من برحق بودم یا ناحق، کاری نداشت که من اول جنگ را شروع میکنم یا طرف مقابل. اما یک چیز را میدانست: در شهری که او 14 سال به خاطر آمدن من لحظهشماری کرده بود تا من بیایم و او از من استقبال کند و مرا عزت ببخشد، یکبار، شهر را به مکان ماتم برای او تبدیل کردم. حالا برای او چیزی نداشتم که بگویم.
آیا باری دیگر به سال 1371 برگشت خواهیم کرد؟
حالا بعد از 18، 19 سال وقتی به آن سالها برگشت میکنم و آن خاطرات را مرور میکنم، میبینم که داریم باری دیگر به همان نقطه برگشت میکنیم.
بعد از آن روزهای دشوار، رژیم طالبان آمدند و دورهی سیاه و وحشتی را در افغانستان حاکم کردند. بعد از آن دورهی سیاه و وحشت، افغانستان باز هم چند صباحی آرامش را تجربه کرد و مردم به خانههای خود برگشتند. اما حالا بعد از ده سال، تازه باز هم میشنویم که میگویند نیروهای ناتو از افغانستان خارج میشوند. سال 2011 را آغاز خروج نیروهای ناتو از افغانستان اعلام کرده اند. کسی گوش نمیکند که گفته شود نیروهای ناتو چرا و چگونه از افغانستان بیرون میشوند. اما هر کسی که خاطرهی دورههای گذشته را به یاد داشته باشد، با شنیدن خبر خروج نیروهای ناتو قلبش فرو میریزد که چه اتفاق خواهد افتاد. من هم یکی از همین کسان هستم که با همین پیام از افغانستان با شما سخن میگویم.
این بار، دیگر آن هیجان دوران خروج نیروهای شوروی از افغانستان نیست. دیگر آن هیجان نیست که کسی بگوید نیروهای خارجی از کشور ما بیرون میشوند، ما به پایتخت خود وارد میشویم و باز هم شادیانه فیر میکنیم و بر سر و روی همدیگر نقل و نبات میپاشیم. کسانی که واقعاً احساس میکنند که ما در این 9 یا 10 سال به طور نسبی آزادی و آرامش را تجربه کرده ایم، یکباره قلبشان فرو میریزد که اگر نیروهای ناتو بیرون شود چه اتفاق خواهد افتاد.
هنوز تکانهی اول پایان نیافته است که میشنویم سال 2014 پایان حضور نیروهای خارجی در افغانستان است. سال 2014 تمام مرحلهی حضور نیروهای خارجی در افغانستان پایان مییابد. وقتی این سخن گفته میشود تو میبینی که از رهبر تا پیرو، از سیاستمدار تا مردم عادی، همه وحشتزده میشوند. مردم زیادی در افغانستان هستند که از این سخن وحشت دارند. شاید برخی در ظاهر پُز بدهند که گویا هیچ ترسی ندارند و یا این و آن کار را میکنند. اما در کنج دلشان ترس کلانی وجود دارد که راستی اگر چنین اتفاقی بیفتد ما چه ضمانتی داریم که باز سال 1371 در افغانستان تکرار نشود. اینبار دیگر حساب حق و باطل نیست، چرا که بحث حق و باطل را یک بار تمام کردیم. تا حالا فیصله نشده است که راستی در این جنگ ما برحق بودیم یا شورای نظار یا اتحاد اسلامی یا جنبش ملی اسلامی یا حزب اسلامی. هیچ کسی این دعوا را تصفیه نتوانسته است. اما ویرانهها و وحشت و بربادی سالهای جنگ در ذهن همه باقی مانده است و هر کسی درک میکند که در جنگ چه اتفاق افتاد. به همین خاطر، هر کسی حس میکند که اگر همین نیروهایی که حالا به طور نسبی امنیت کشور را گرفته اند بیرون شوند چه اتفاق خواهد افتاد. این است که همه وقتی به گذشته برگشت میکنند یاد شان میآید که مبادا به دوران سالهای 71 تا 81 برگشت کنیم.
ادارهی قدرت سوال مهمی است
«اقترب للناس حسابهم و هم فی غفلتهم معرضون»؛ برخی وقتها برخی از نشانهها را زود درک نمیکنیم، اما برخی وقتها با تکانههای کوچک به هوش میآییم و بیدار میشویم. برای من به عنوان یک فرد در سال 1367 درک این واقعیت که در سال 71 چه اتفاق میافتد، واقعاً ناممکن بود. من چه، که اکثر رهبرانی که سیاستمداران و سیاستگزاران کشور ما بودند، هیچکدام شان نمیفهمیدند که سال 1371، وقتی ما وارد کابل شویم، چه اتفاق خواهد افتاد. اینها جهادی بودند. شاید اغلب شان، انسانهای صادق و پاکدل و پاکباز بودند، اما میکانیزم ادارهی قدرت را نمیدانستند. قدرت به نیت من و تو سر و کار ندارد. برخی اوقات میشنویم که با به دست آوردن قدرت، برادر چشم برادر را میکشد، برادر برادر را با ساطور تکه تکه میکند، برادر برادر را تیرباران میکند. تعجب میکنیم که چرا؟
سلستن پنجم، یک روحانی مسیحی در اوایل قرون وسطی، گفته بود که قدرت همچون اسب سرکش است که به اختیار سوارکار نمیتازد. هیچ وقت، کسی نمیتواند با سوار شدن بر این اسب سرکش، آن را به اختیار خود به هر جایی خواست ببرد. قدرت، بدون کنترل شدن با نهادهای قانونی، هر وقتی به دست آدمها بیفتد، آدمها را دیوانه میکند.
مصطفی رحیمی، دانشمند ایرانی، پیش از پیروزی انقلاب ایران، در نامهای برای آیتالله خمینی نوشته بود که قدرت همچون زهر است. اگر به شمارهی افراد جامعه تقسیم شود، خاصیت داروی شفابخش میگیرد. اما اگر کسی سهم دیگران از این دارو را غصب کند، دو زیان را مطرح کرده است: دیگران را از دارو محروم کرده و خود را مسموم ساخته است.
شاید گاهی بپرسید که قدرت بزرگی در دنمارک نیز هست. اینجا هیچ وقت کسی هراس نمیکند که وقتی فردی به قدرت برسد چشم دیگری را کور میکند یا کسی را با ساطور تکه تکه میکند. این هراس هرگز اتفاق نمیافتد، زیرا در اینجا هر کسی با سهم معین خود از قدرت آنچنان استفاده میکند که وقتی راه میرود احساس آرامش و امنیت میکند. این مردم خود شان که هیچ، تو را هم وقتی به عنوان یک مهاجر آواره از یک سرزمین فوقالعاده سیاه و تاریک به اینجا میآیی، آنچنان پناه میدهد که به محض ورود به اینجا، احساس نمیکنی که کسی تو را حتی حرف درشت بگوید. حالا شما میآیید و در پایتخت دنمارک، کشوری که اینگونه قدرت دارد، مراسم شیعی خود را برگزار میکنید، سینه میزنید و نوحه میخوانید، و یک لحظه هم احساس نمیکنید که کسی بیاید و بازخواست کند که چه کار میکنید.
اینجا قدرت کنترل شده و به گونهای تقسیم شده است که هیچ کسی نمیتواند از قدرت به زیان کس دیگری استفاده کند. اینجا است که قدرت خاصیت دارویی یافته است. با قدرت، انسانهای اینجا نه تنها خود شان صحتمند شده اند که انسانهای دیگر را هم صحتمند میسازند؛ اما در افغانستان شما دیده اید که قدرت چه بیداد میکند!
دیوانگی با قدرت یعنی چه؟
خدا کند امشب در جمع ما از قوماندانهای گذشته کسی نباشد! چرا که قوماندانهای افغانستان قدرت را به شکلی اداره کردند که کسی از آنها بازخواست نمیتوانست. بعضی از قوماندانهایی که در افغانستان بودند، این تجربهی مرا درک میکنند. اینها اکنون آنچنان انسانهای رحیم و مهربانی هستند که همه را در آغوش میگیرند و محبت میکنند، اما به یاد داشته باشیم که زمانی همین انسانهای مهربان با قدرت به جایی رسیده بودند که وقتی حرف میزدند چشمان شان به ناحق به گردش میافتاد. وقتی حرف میزدند صدای شان به ناحق بلند میرفت. حوصله نداشتند و این بیحوصلهگی و بیقراری ناشی از قدرتی بود که در اختیار داشتند. این قوماندانها انسانهای خوشبختی بودند که از شر آن اسب وحشی زودتر نجات یافتند و خود را رهایی بخشیدند، اما کسان زیادی از همقطاران شان با همین اسب سرکش سرنگون شدند و زیر خاک رفتند. آنها زیر پای اسبی شدند که خود شان آن را میتازاندند. از اینگونه افراد کم نبودند.
به طور نمونه برخی از این افراد را میتوان نام گرفت. اینها نام خود را دیوانه گذاشته بودند. من با یادآوری خاطرهی برخی از آنها، در واقع، تجربهی خود و نسل خود را با شما مرور میکنم. این افراد دیوانه شده بودند، اما آنها دیوانهی قدرت بودند. نمیگویم که این قدرت را در کجا استفاده میکردند و انگیزهی استفاده از این قدرت چه بود. اما وقتی این قدرت را در اختیار خود داشتند حتی کوه را هم در برابر خود حساب نمیکردند. حتی پنجصد کیلو بمبی را که به یکبارگی روی سر شان منفجر میشد، به چیزی نمیگرفتند. این دیوانگی بود. اگر اکنون بروید و یک پشه را روی سر شان رها کنید، پنج بار خود را این سو و آن سو میزنند که گزیده نشوند. اما در آن زمان، همین افراد از هیلیکوپتر و جت و اراگان نمیترسیدند. اینها خود را قدرتمند میدیدند. قدرت - توانایی عمل - اینها را دیوانه کرده بود و هر وقتی که میخواستند این قدرت را استفاده کنند، دیوانهوار استفاده میکردند. اینها نام دیوانه را بر خود گذاشته بودند تا برای دیگران بگویند که درنگ کنید، قدرت تنها شما را دیوانه نمیسازد، اگر خواسته باشم من هم با قدرت دیوانه میشوم. بنابراین، هر وقت قدرت را گرفتید بیش از حد دیوانگی نکنید!
«قدرت اگر ماندنی میبود به دست تو نمیرسید». این تعبیر بسیار حکیمانهای است. همین که قدرت به دست تو رسیده است به معنای آن است که پیش از این، در دست کسی دیگر بوده است. پس اکنون که به دست تو رسیده است بدان که به دست کسی دیگر هم رسیده میتواند. دیوانههای کابل همین حرف ظریف را ترجمه کردند و گفتند که یاد تان باشد که امروز قدرت به دست ما هم رسیده است. تا دیروز تو مرا با سیلی میزدی، دشنام میدادی، توهین میکردی، خر میگفتی، من هیچ نمیگفتم. به خاطر اینکه تو با قدرت دیوانگی میکردی. اما امروز این قدرت در دست من رسیده است و دیوانگی را از من هم یاد بگیر. اما این قدرت قدرتی نبود که کنترل شود. دیوانگی یک خشم بود که آمد برای بسیاری از مردم نشان داد که دیوانگی میراث پدریِ هیچ کس نیست که تنها مال او باشد. من هم میتوانم دیوانه شوم. هر کسی دیگر هم میتواند دیوانه شود. پس بیایید که فصل دیوانگی را در کشور خود ختم کنیم.
دیوانههای ما چگونه سخن میگفتند؟
دیوانههای ما اینگونه سخن میگفتند. اما بدبختانه دیوانههای ما خود شان هم قربانی دیوانگیهای خود شدند. من امروز واقعاً دریغ دارم که نتوانستیم آدمهایی به آن بزرگی را - که این راز بزرگ را در تاریخ کشف کرده و اینگونه ظریف بیان میکردند - در کنار خود نگه داریم و آنها را دگرگونهتر بسازیم و برای شان یاد بدهیم که این قدرت و شهامت و عزت خود را نگاه کن، اما در یک جای دیگر به یک گونهی دیگر استفاده کن. این حرف را نتوانستیم برای شان بگوییم. به همین خاطر دیوانهی ما قربانی دیوانگی خود شد. شفیع دیوانه، نصیر دیوانه و هر کسی دیگر از این دست را که شما میشناسید، آدمهایی نبودند که با حرفی که میگفتند شوخی کنند. نه خیر. کسان زیادی اینجا هستند که اگر مثل من خاطرات خود را مرور کنند، یاد شان میآید که آن دیوانهها شوخی نمیکردند. خیلی هم جدی بودند. اما دیوانهی قدرت، کسی که از قدرت استفادهی درست نتواند، خودش قربانی قدرت میشود.
یک قصهی فکاهیگونه را از دوران جنگهای کابل برای تان میگویم. خوب است هیچکدام این قصهها را بیهوده نگیریم. دوستی دارم به نام داکتر اسد که در شفاخانهی 400 بستر اردو کار میکرد. در دوران جنگهای کابل وضعیت بدی حاکم شده بود: دهمزنگ مرزی بود که دو طرف شهر را از هم جدا میکرد. کسانی که در ادارات دولتی کار میکردند با همدیگر یک نوع قرارداد اعلام ناشده داشتند: وقتی به سرزمین دیوانههای هزاره میرسیدند، یک هزاره امنیت تاجیک یا پشتون را میگرفت و آنها را تا دم دروازهی خانهی شان میرسانید. از مرز که میگذشتند و نوبت میرسید به دیوانههای تاجیک، اینبار تاجیک نقش حافظ را به خود میگرفت و او را تا دفتر یا ادارهاش میرسانید و شام دوباره برگشت میداد. این سنت مرسوم بود. این افراد بیپناه، کسانی که یک عمر با همدیگر در مکتب و شفاخانه و اداره بودند، حالا یکی برای دیگر خود پناه میدادند تا از این فصل دیوانگیها عبور کنند. اما کسی نبود که بداند این وضعیت بالاخره به کجا میرسد.
قصهای که برای تان میگویم در یکی از همین روزها اتفاق افتاده است. داکتر اسد میگوید که با یکی از دوستانم که داکتر پشتون بود و در شفاخانهی 400 بستر اردو کار میکرد، از پیش روی سینما بریکوت عبور میکردیم. آن وقت، هنگامی که جنگ اندکی فروکش میکرد، مردم از کنارههای سرک عبور و مرور میکردند. داکتر اسد میگوید که وقتی از کنار سینمای بریکوت میگذشتیم تا به شهر برویم، یک بار دوستم که ریشش تقریباً سفید شده بود، به سوی من برگشت و گفت: ببین که قومایت چه کار میکند. جمعیت مردم میگذشتند و این آدم در وسط جمعیت چیزی را دیده بود که برایش جالب بود.
پیش سینما بریکوت، بوجیها را گرفته و روی سرک گذاشته و سنگر ساخته بودند. وقتی جنگ شروع میشد به آن سمت بوجی میرفتند و به سوی دشمن فیر میکردند یا در برابر فیر دشمن از خود دفاع میکردند. جنگ که تمام میشد، به این طرف بوجی میآمدند و پا را روی پا انداخته مینشستند. این کار به معنای آن بود که حالا جنگ نیست، آتش بس است.
داکتر اسد میگوید پسری در حدود شانزده یا هفده ساله را دیدیم که روی یکی از بوجیها نشسته، گوبیچهی دوران جنگ را روی زانوهای خود کشیده و تفنگش را نیز کنار خود گذاشته است. پایین پای او پشتون ریشسفیدی نشسته است. پسر روی دامن خود جلغوزه انداخته و کف دستش را باز گرفته روی زانوی خود گذاشته است. پیرمرد پشتون جلغوزه را پوست کنده، دو سه تا کف دست این پسر میریزد و این پسر آن را کپه کرده به دهان خود میاندازد و باز دستش را روی زانوی خود میگذارد تا جلغوزهی پوستکنده از دست پیرمرد روی آن انداخته شود. داکتر اسد میگوید که من در ابتدا متوجه این حالت نشدم. دوستم متوجه شده و مرا هم آورد تا ببینم. حیرت کردم که این کار یعنی چه. برگشتم و به این پسر گفتم: چه کار میکنی؟ پسرک آرام سرش را بلند کرد و از زیر چشم به من نگاهی کرده گفت: چه کار میکنم؟ ... میبینی که جلغوزه میخورم. گفتم: این چه کار است که میکنی؟ پیرمرد ریش سفید را مجبور کرده ای که برای تو جلغوزه پوست کند!
باز هم به من نگاهی کرد و پوزخند زده گفت: برو کاکاجان، سالها سر ما جلغوزه پوست کردند، یکی نیامد که بگوید چرا، حالا من یک لحظه سر این مرد جلغوزه پوست میکنم، قهر تان آمده است!
داکتر اسد میگوید که دیگر هیچ چیزی نگفتیم و این دوست من، بعد از آن زمان، هر وقتی یادش میآمد میگفت: شما مردم خطرناکی هستید، با شما نمیشود کنار آمد!
دیوانهها راز قدرت را کشف کرده بودند
این پسر یک دیوانه بود؛ یکی از دیوانههای کابل. اما با این دیوانگی خود راز بزرگی را در پشت قدرت کشف کرده بود: «قدرت توانایی عمل است». اگر قدرت به دست تو افتاد، چشمانم را میکشی و مرا قتل عام میکنی، اما حالا من برای تو میگویم که قدرت همیشه در دست تو نمیماند. وقتی به دست من افتاد، من هم میتوانم چشم تو را بکشم و به تعبیر این پسر، من هم میتوانم سر تو جلغوزه پوست کنم. این دید یک دید بسیار ظریف است. در تاریخ لحظههای بسیار حساس و خاصی است که انسانها اینگونه دید ظریف پیدا میکنند و متوجه میشوند که چه دارد اتفاق میافتد و چه باید اتفاق بیفتد.
این پسر فهمیده بود که قدرت چقدر دیوانگی میآورد، اما نفهمیده بود که قدرت را چگونه میتوانیم از دیوانگی بیرون کنیم، و چگونه میتوانیم آن را مهار و کنترل کنیم. آدمی که اینقدر ظریف به طنز تاریخ واقف میشود که اینگونه عمل کند، صاحب دید بزرگ و عمیقی است. این عمل بیشتر به تیاتر و فلم شبیه است، نه به یک واقعیت. کسی که اینقدر ظرافت را در لحظهی جنگ درک میکند، اگر فرصت داشته باشد که به دانشگاه برود و یا فرصت مطالعه و تحقیق پیدا کند، میتواند راز بسیار بزرگی را در تاریخ انسان هم کشف کند. اما ما بدبخت بودیم و دریغ ما این بود که دیوانگی ما مهار نشد و با فصل خون به پایان رسید.
آیا دوباره به فصل دیوانگی برگشت میکنیم؟
حالا بعد از قریب دو دهه دوباره به همان زمان بر میگردیم. اکنون وقتی از سال 2014 گفته میشود، خواب از چشمان اغلب ما میپرد. همهی ما به یاد میآوریم که در سالهای 92 تا 94 چهها بود که نکشیدیم. پیش از آن هر چه بود، زمان دیگری بود و تجربههای دیگری داشت. بعد از 92 بود که برای یک لحظه آرام و مصئون بودن چقدر میتپیدیم و چقدر حسرت میکشیدیم. تنها ده سال اخیر است که اندکی احساس آرامش کرده ایم. اما اکنون به نظر میرسد که داریم دوباره به همان سالهای دشوار بر میگردیم. میفهمیم که در کشور ما قدرت همچنان مهارناپذیر است. میفهمیم که آن ارگانهایی که در دنمارک قدرت را کنترل میکنند در کشور ما نیستند. میفهمیم که در کشور ما اگر کسی رییس جمهور شد، اکت سلطان میکند، اگر کسی وزیر شد فرعون میشود، اگر کسی به قدرت رسید غیر قابل کنترل میشود. در کشور ما هنوز هم مهار قدرت سوال بزرگی است و هر کسی که تجربهی تلخ و دشواری را از گذشته دارد، وقتی دوباره به همان زمان برگشت میکند، میپرسد که آیا برای نسل ما شایسته است که باز هم به آن دوران برگشت کنیم؟
در اینجا من ارزشگزاری و قضاوت نمیکنم. خوب و بد هم نمیکنم. من شاید بیشتر از هر کدام شما در دورههای جنگ تپیده باشم. شاید در این جمع افرادی باشند که بر فرق سر یا در پشت و پهلوی خود، اثرات جنگ را داشته باشند. من هم یکی از همین افراد هستم. به همین دلیل، وقتی به آن زمان نگاه میکنم، به سادگی رضایت نمیدهم که به آن دوران برگشت کنیم. میگویم که یک تجربه برای یک بار بس است.
پیامبر ما گفته است که یک مومن از یک سوراخ دو بار گزیده نمیشود. اگر ما دو بار تجربهی غرب کابل را تکرار کنیم، فهمیده میشود که هنوز عبرتناپذیر هستیم و گویی هیچگاهی عبرت نمیگیریم. گویی تعبیر قرآن که با تأکید میگوید «فاعتبروا یا اولیالابصار»، ای صاحبان چشم، عبرت بگیرید، خطاب به ماست. اما به نظر میرسد که ما اهل عبرت نیستیم: ده بار تجربهی خود را تکرار میکنیم، بار دهم باز هم به همان نقطهی اول میرسیم. آن زمان روسها از افغانستان بیرون میشدند، حالا گفته میشود که ناتو از افغانستان بیرون میشود. آن زمان چهار سال زمان داشتیم، حالا هم چهار سال زمان داریم. آن زمان نمیدانستیم که چهار سال بعد چه خواهد شد، حالا میدانیم. با این وجود، هنوز در غفلت خود سرگردانیم. همهی ما به گونهای در همین رده قرار داریم. یکی غفلت میکند، چون فکر میکند که گویا رییس جمهور است و هیچ کسی نمیتواند ریاست جمهوری را از او بگیرد. یکی فکر میکند که معاون رییس جمهور است، یکی فکر میکند که وزیر یا وکیل یا استاد دانشگاه است، و این مقامها برای شان ضمانت دارد. در این میان، گویا هیچ کسی به یاد نمیآرد که در سال 67 نیز کسان زیادی در همین مقام بودند، اما در سال 71 همهی آنها در برابر حساب دشواری قرار گرفتند که جز رنج و بدبختی نام دیگری روی آن گذاشته نمیشد.
نتیجهی جنگ، هزینهی جنگ!
آنچه در غرب کابل اتفاق افتاد، در کنار اینکه تحولاتی برای جامعه خلق کرد، هزینههایی نیز به همراه داشت. به طور مثال، اگر من به عنوان یک فرد از دور و یا به عنوان یک محقق از دنمارک نگاه کنم، به راحتی میتوانم قضاوت کنم و بگویم که سالهای 71 تا 73 تاریخ افغانستان را دگرگون کرد و یا این و آن بنیادها را فرو ریخت و یا این و آن کار مهم انجام شد. اما من، به عنوان یک هزاره، هرگز جرأت نمیکنم که اینگونه قضاوت داشته باشم. زیرا همان انفجاری که در کابل اتفاق افتاد، در نیم قدمی من بود. همان انفجاری که ممکن است بگوییم تاریخ را دگرگون کرد، در پیش روی من، مادر و خواهر و برادرم را تکه تکه کرد. پس من آن محقق بیدرد دنمارکی نیستم که اصلاً ربطی به هیچ چیز نداشته باشم و از بیرون به همه چیز نگاه کنم. به همین خاطر است که میگویم اگر تجربهی غرب کابل برای کسی که از بیرون نگاه کرده، افتخار و عزت و برههی بزرگی از تاریخ باشد، باکی ندارد؛ من رد نمیکنم. اما برای من در کنار همهی آنها یک چیز دیگر هم هست: من حسابش را هم پرداخت کرده ام!
در جمع شما نمیدانم کیست که افشار را به یاد داشته باشد. خوب است حکایتی را برای شما بازگو کنم که به این حادثه مرتبط است و بحث امشب ما را هم توجیه میکند. سه چهار روز قبل در لندن با جمعی از دوستان تاجک جلسه داشتیم. آقای مجیبالرحمن رحیمی را شاید دیده باشید که در یک برنامهی پرگار تلویزیون بی بی سی با روستار ترکی گفتوگویی داشت. آقای رحیمی آدم دانشمند و بزرگی است. دورهی دکترای خود را در لندن درس میخواند. در دیداری که با او داشتیم، جمعی دیگر از دوستان هزاره و تاجیک نیز حضور داشتند. قصههای زیادی پیش آمد. آقای رحیمی در آن صحبت میگفت که هزارهها بسیاری از حوادثی را که در کابل اتفاق افتاده است به نماد تبدیل کرده اند و مشکل است که بتوانیم از این زبان با آنها سخن بگوییم. نماد یعنی چه؟ ... یعنی که هزارهها از افشار هیچ عبور نمیکنند. مثل اینکه به عنوان شیعه از امام حسین عبور نمیکنند. چهارده قرن است که با امام حسین گفتن به سر و صورت خود میزنند و کسی نیست که بگوید حساب شما، آیا در طول چهارده قرن تمام نشده است؟ آقای رحیمی میگفت: حالا از عاشورا فارغ نشده، به افشار رسیده ایم و این هزارهها آنقدر از افشار سخن میگویند که هر وقتی به آنجا میرسیم، دهان ما بسته میشود که چه بگوییم. میگفت: تا زمانی که شما از افشار عبور نکنید یا از گفتن این حرفها بس نکنید، برای ما مشکل است که بتوانیم با شما سخن بگوییم یا کاری کنیم. آقای رحیمی میگفت که بسیاری از دوستانم از من میخواهند که در مراسم استاد مزاری سخنرانی کنم، من میگویم که تا شما اینقدر از افشار یاد کنید من سخنی ندارم که بگویم. این را شخص دانشمندی میگوید که یکی از افراد مطرح و اثرگذار در حلقات روشنفکری جامعهی تاجیک است.
در جمع ما برای آقای رحیمی گفته شد که نمادها سرمایههای تاریخ بشر اند. جامعهای که نماد نداشته باشد آن جامعه، جامعه نیست. شاید شیعهها هیچ چیزی در تاریخ نداشته باشند، اما نمادی به نام امامحسین دارند. این نماد یعنی چه؟ یعنی الگو و نمونه که هر زمانی میتوانند با آن به حرکت بیفتند و یا راه حرکت خود را پیدا کنند. ده نسل شان میتواند ذلیل و بدبخت و خدازده شوند و زیر پای مردم بیفتند، اما بعد از ده نسل باز این نماد در برابر شان زنده میشود و یک بار میبینی که از دل آن نسلی دیگر بروز میکند.
اسپارتاکوس، بردهی رومی، نمادی در تاریخ بود
هوش کنیم که نمادها را در تاریخ، دست کم نگیریم. اسپارتاکوس یک بردهی رومی بود، در سال 61 قبل از میلاد. اسپارتاکوس در برابر بردهداران روم قیام کرد. بردهداران روم گلادیاتوربازی میکردند. گلادیاتورها همان بردههای سرسخت و شروری بودند که آنها را از بین هزاران برده نشانی میکردند و میآوردند و تربیت میکردند و بعد در روزهای مخصوص به جان همدیگر میانداختند که با کارد و چنگال و نیزه همدیگر را بدرند. یا این گلادیاتورها را با شیر و پلنگ و حیوانات درندهی دیگر میانداختند. بردهداران روم این صحنهها را تماشا میکردند و لذت میبردند. اسپارتاکوس یکی از همین گلادیاتورها بود. از بین تمام بردهها او را شناسایی کرده و به این جایگاه رسانده بودند. اما او زمانی متوجه شد که دارد چه کار میکند: به خاطر خوشی اربابان بردهدار خود، همنوع خود را میدرد! اسپارتاکوس در همین لحظهی حساس به خود آمد و با خود فکر کرد که به جای دریدن همنوع خود، چرا آن یکی دیگر را ندرد؟ ...
قیام اسپارتاکوس از همین سوال ظریف آغاز میشود. به جای اینکه بر علیه سیاه، بردهای که در برابرش قرار دارد، حمله کند، یک بار بر میگردد و بر علیه بردهدارانی قیام میکند که روی لوژ نشسته و نگاه میکنند و لذت میبرند!
همین آغاز قیام اسپارتاکوس است. حدود سه سال این قیام دوام کرد. خواب بردهداران روم درهم شکست. جنرال کراسوس، سردار لشکر رومی، پیهم لشکرکشی میکرد، ولی در برابر یک مشت برده شکست میخورد؛ به خاطری که این بردهها هیچ چیزی نداشتند که از دست بدهند. تا پای مرگ میجنگیدند. هزاران برده از مزارع مختلف به آنها پیوسته بودند.
امروز در تاریخ یک دنیا حرف در مورد اسپارتاکوس وجود دارد، اما واقعاً نمیشود فهمید که اسپارتاکوس در تاریخ همین اسپارتاکوسی بوده است که ما اکنون میشناسیم؟... مهم نیست. اسپارتاکوس اکنون به یک نماد تبدیل شده است. او همین کس بود یا نبود، فرق نمیکند، اکنون اسپارتاکوس مظهر قیام بردگان در برابر بردهداران است. در جهان امروز کسی نیست که از اسپارتاکوس ساده عبور کند.
برای آقای رحیمی گفته شد که هزارهها با نمادها اینگونه برخورد میکنند. درست است که افشار یک نماد است، اما برای شما مشکل است که نماد افشار را درک کنید.
افشار را فراموش نکنیم
شاید عدهای از شما افشار را خوب به یاد نداشته باشید. اما من درک میکنم که افشار چه بود و در افشار چه اتفاق افتاد. در تاریخ، شاید هیچگاهی برای کسی توصیه نکنم که از افشار به سادگی عبور کند و یا افشار را از یاد ببرد. بلکه میگویم افشار را فراموش نکنیم، نه به خاطر روحیه و حس انتقامجویی، بلکه به خاطر اینکه دیگر انتقامجو نشویم. به خاطری که در افشار تراژیدی و فاجعهای اتفاق افتاد که هیچگاهی، حد اقل به عنوان یک انسان، آرزو نکنیم که در جای دیگر تکرار شود.
افشار را فراموش نکنیم تا افشار را باری دیگر تکرار نکنیم. خوب است برای تان بگویم که من در افشار خواهرم، برادرم، مادرم، پدرم یا هیج کسی دیگر از بستگان نزدیکم تلف نشدند. در افشار من تنها بودم. اما حالا از افشار هفده یا هجده سال میگذرد. هر سال، همزمان با سالگرد افشار، من از لحاظ روانی ناآرام میشوم. یک هفته پیش از افشار، بدون اینکه خودم بفهمم، چشمانم سرخ میشود، بدنم میلرزد و اعصابم خرد میشود، چرا؟ ... این اعترافی تلخ است، اما من هیچ نمیدانم. ولی میفهمم که در افشار چیزی اتفاق افتاد که شاید تا لحظهی مرگ از من دور نشود. این یک تراژیدی است. برای آقای رحیمی گفته شد که ما افشار را فراموش نمیکنیم به خاطری که نمیخواهیم افشار باری دیگر تکرار شود. همین. هر کسی که افشار را فراموش میکند معنایش این است که باز میخواهد افشار تکرار شود.
تاریخ را مرور کنید و تاریخ تان را فراموش نکنید، به خاطری که تاریخ دفتری برای عبرت است. من از تاریخ زخم خورده ام و دیگر نمیخواهم که به تاریخ برگشت کنم. میگویم حادثهی عاشورا را پیهم مرور کنیم تا عاشورا به آنگونه که اتفاق افتاد تکرار نشود، یعنی کسی حسین را از ما نگیرد. همین. کوفیها بعد از اینکه عاشورا گذشت، به سر و صورت خود بزنند، چه به دست شان میآید؟ حسینی که زنده بود، به حمایت ضرورت داشت. وقتی حسین را سلاخی و تکه تکه کردند و دور انداختند، اگر هم گریه کنید چه به درد میخورد؟ مرور عاشورا باید عبرت شود تا وقتی که حسین زنده بود، او را نگاه کنیم. اگر چنین شود، باز هم از حادثهی عاشورا چیزی گرفته ایم. از لحاظ فردی، امام حسین سال 61 هجری شهید نمیشد، ده سال بعدش شهید میشد یا رحلت میکرد و میرفت. جدش رفت، پدرش رفت، او هم میرفت. امام حسین عمر جاودان نمیتوانست داشته باشد. اگر مرور عاشورا به عبرتی برای ما تبدیل شود تا یاد بگیریم که امام حسینهای خود را زنده نگاه کنیم و از امام حسینهای خود بیشتر استفاده کنیم، باز نفع برده ایم. اما کوفیان بدبخت کسانی هستند که سال به سال امام حسین شان شهید میشود و این حادثه تکرار میشود و اینها به تکرار ماتم میگیرند.
افشار اوج انفجار کینه و نفرت بود
افشار برای ما درست مثل عاشورا چنین نمادی است. افشار را فراموش نکنیم، نه به خاطری که انتقام بگیریم. آن کسی که در افشار بیشتر رنج برده است، باید بیشتر از انتقامجویی و کینهتوزی دور شود. ما اوج انفجار کینه و نفرت را در افشار دیدیم. نباید اجازه دهیم که دوباره به آن دوران برگشت کنیم. نباید راضی باشیم که باز انسانی دیگر به افشار بیاید و در بغل دیوار بنویسد که «این یادگار گلآغا است، بخند». روشن است که انسان چنین کاری نمیکند و این ادبیات، شایستهی انسان و اخلاق انسان نیست.
قتل انسان اوج جنایتی است که در جامعهی انسانی اتفاق میافتد. هر گاه کسی تفنگی بر میدارد و انسانی را میکشد، در واقع دو انسان را کشته است: یک انسانی در پیش رویش، و یکی هم خودش. این انسان وقتی در درون تو مُرد، از آن بعد کسی دیگر به جایش مینشیند. تو هر چه اسمش را بگذاری، به هر حال، دیگر او «تو» نیست. اینجاست که میگوییم آدمی نباید به جایی برسد که آدم بکشد تا دوباره آدمکش شود. در داستان هابیل و قابیل همین نکته را میبینید. قابیل میخواهد هابیل را بکشد. هابیل میگوید اگر تو مرا بکشی باز هم من دست روی تو بلند نمیکنم تا در آخرت تو از جملهی ستمکاران باشی. به همین دلیل است که میگوییم افشار و غرب کابل و حوادث دوران جهاد و دوران طالبان همه عبرتهای ما هستند. در همهی این دورهها، شاهد قتل انسان بوده ایم. این دورهها را به یاد داشته باشیم و برای همدیگر بگوییم، نه برای کینهتوزی، بلکه برای آنکه دیگر به آن دورانها برگشت نکنیم.
جمعی از دوستان من پشتون هستند که با هم در مورد مسایل مختلف صمیمانه حرف میزنیم. اینها روشنفکران بزرگ و خوشفهمی هستند. گاهی برای آنها میگوییم که پیش از هر کسی دیگر، باید شما بیایید و اعتراف کنید که در تاریخ افغانستان زمامداران پشتون بزرگترین جفا را در حق پشتونها مرتکب شده اند. این زمامداران هزاره را قتل عام کرده اند، ولی پشتون را به قاتل جلاد تبدیل کرده اند. هزاره را زیر پا کرده اند، ولی پشتون را کوچی ساخته اند. زمامداری که یک جامعه را به مدنیت نمیکشاند، دنمارکی و سویدنی نمیسازد، جفا کرده است. میگوییم بیایید اعتراف کنید که زمامداران پشتون در افغانستان جفا کرده اند. هر کار دیگری کرده باشند، مهم نیست، غرور پوکی برای تو بخشیده اند که تا امروز از شر آن فارغ نمیشوی. امروز هم وقتی طالبی میآید بینی دختری را در ارزگان میبرد، بینی تاریخ پشتون را بریده است. این حرف را برای بسیاری از این دوستان خود گفته ایم. برای آنها میگوییم که نگویند حادثهی عایشه ننگ همهی مردم افغانستان است. به خاطری که افغانستان دارای ملت واحد نیست، زیرا ملتی که یک جزء آن جزء دیگرش را قتل عام کند، ملت نیست. اینجا هزاره است، تاجیک است، ازبک است، پشتون است. اگر پشتون زور پیدا کرد، هزاره را قتل عام میکند، و اگر هزاره زور پیدا کرد، پشتون را میکشد. پس اینجا ملت نیست، دروغ نگوییم و خود را فریب ندهیم. طالبی که بینی دختری به نام عایشه را در ارزگان میبُرد و این بینی بریده را برای تاریخ میسپارد، در واقع چهرهی پشتون را مسخ میکند. طالبی که میآید و در سراسر سرزمین پشتون مکتب میسوزاند، با مکتب سوختاندن، تصویر پشتون را در جهان مخدوش میکند. با این دوستان خود میگوییم که باید فکر کنند 250 سال حاکمیت مطلق، و بیقید و شرط، چرا در ختم خود طالب و ملاعمر پرورش میدهد. در امریکا 250 سال تاریخ مدنیت بزرگ جهان را اساس نهاده است، اما در افغانستان 250 سال، ملاعمر پرورش میدهد. بیایید اعتراف کنیم که این حکایت، حکایت خوبی نیست.
دوستان، به تاریخ گذشته نباید بیهوده نگاه کنیم. باید از تاریخ عبرت بگیریم: «فاعتبروا یا اولیالابصار». این هوشدار برای همه است، برای من هست، برای شما نیز هست. من با تذکر این هوشدار برای شما، در واقع آن را برای خود نیز تکرار میکنم.
به عصر خشونت برگشت نکنیم
میخواهم سخن خود را یک بار دیگر تکرار کنم: بیایید تاریخ گذشتهی خود را، همان را که به یاد ما مانده است، همان را که همین حالا زخمیهای شان در بین ما هستند، داغداران شان در بین ما هستند، یاد شان مانده است که عزیز خود را با دستان خود برده و زیر خاک دفن کرده اند، همهی اینها را به یاد داشته باشیم و فراموش نکنیم. گاهی من در کابل یا در اینجا برای برخی از دوستان توصیه میکنم که خشونت نکنیم، این سخن من با واکنشهای متفاوتی رو به رو میشود. شاید برخیها احساس میکنند که گویا من شخص ذلیلی هستم و میترسم. میگویم نه، خشونتپرهیزی شجاعتی به مراتب بیشتر از خشونت میخواهد. در خشونت وقتی خشمت بلند شد، تفنگ را بر میداری و میزنی و اگر خوردی کشته میشوی. تمام این ماجرا یک لحظه است و بیش از چند دقیقه دوام نمیکند که کسی کشته شود و برود و همه چیز تمام شود. اما در خشونتپرهیزی تو باید بر خود مسلط شوی و خود را کنترل کنی. باید کینهها و نفرت خود را کنترل کنی و این کار دشوار است.
میگویم که باید خشونتپرهیزی را تمرین کنیم به خاطری که در فرجام خشونت چیز خوبی برای ما نمیدهد. در جنگهای کابل، خوب بود یا بد، ما گرفتار خشونت شدیم، ولی میگویم که آن انتخاب ما نبود. ما دیوانه شدیم تا به دیگران نشان دهیم که دیوانگی از آنها شروع شده بود. دیوانگی کردیم تا به دیگران بگوییم که دیوانگی نکنند و ما را هم به دیوانگی نکشانند.
اما اکنون که از عصر دیوانگی عبور کرده ایم به زودی حاضر نیستیم به آن عصر برگشت کنیم. بااینهم، به یاد داشته باشیم که حوادث همه در کنترل ما نیست. ما یک شخصایم، یک انسان. فقط میتوانیم فریاد کنیم و درد بکشیم و برای مردم بگوییم که مردم، ما شاهدان یک تاریخ هستیم، تاریخی رنجبار، از کودتای ثور تا حالا. میتوانیم بگوییم که این تاریخ را تکرار نکنید. میگوییم که ما در دوران جنگ هم زندگی کرده و جان کنده و نفس کشیده ایم، در دورهی صلح نیمبند کنونی هم نفس کشیده و زندگی کرده ایم. هفت هشت سال است که فرزندان خود را، کودکان خود را به مکتب فرستاده ایم و برای پرورش بهتر شان تلاش کرده ایم. برای ما فوقالعاده دشوار بوده است که کودک جنگزدهی وارث خشونت و نفرت را با لبخند زدن آشنا کنیم، برای دختر و پسر خویش در سنین مختلف بگوییم که لبخند بزنید که لبخند شما بزرگترین هدیهی خداست. این لبخند را تاریخ از شما دریغ کرده است. لبخند بزنید و شادی کنید که این لبخند و شادی حق شماست. هزاران کودک در سراسر جهان لبخند میزنند، شاد اند، شما چرا باید شاد نباشید؟
میدانیم که تا این حرف ساده را با صد تلقین به باور فرزندان خویش تبدیل کنیم، هشت نه سال زمان میگذرد، اما خشونت همین نعمت را به سادگی از ما میگیرد. ما فریاد میکنیم، فریاد ما به جایی نمیرسد. 2014 از راه میرسد، ولی ما بیش از همه نگران لبخندهایی هستیم که برای کودکان خود داده ایم، برای هزاران انسان. نگران هستیم زیرا میگوییم که این کودکان چگونه میتوانند در کشوری که آنجا قدرت مهار نمیشود مصئون باشند؟ این سوال را به تکرار میپرسیم که دختر و پسر ما چگونه میتوانند در شهری زندگی کنند که در آنجا هنوز هم انسان ارزش پیدا نکرده، و بهای انسان بس ناچیز است؟ میپرسیم که اینها چگونه میتوانند در شهری زندگی کنند که در آن هر کسی از کوچه برخاست، ترجیح میدهد کسی را بکشد؟ در اینحال، اگر فردا طالب برگشت کند، ما چه کار کنیم؟ آیا میتوانیم برویم پیش روی طالب بایستیم و بگوییم که ملاصاحب، خشونت نکن که خشونت آبروی تو و قومت را میبرد؟!
شاید کسانی در این جمع گفتوگوی تلویزیونی مرا با حشمت غنی احمدزی دیده باشند. وقتی من حشمت غنی احمدزی را دیدم از این وحشت نکردم که کسی مثل او در برابر من نشسته است، اما از این امر تا حالا هراس دارم که ما با کسی طرف هستیم که در هیأت یک جامعه اینگونه با ما سخن میگوید. من میتوانم حوصله کنم و آرام باشم، اما حوصلهی من نفرت حشمت غنی احمدزی را فرو نمینشاند. من میدانم که حشمت غنی احمدزی یا کسانی که مثل او چشمان خویش را ابلق میکنند میتوانند سال دیگر با شترهای خود به کجاو و دایمیرداد برگشت کنند. در آن صورت، من چه کار کنم؟
این سوال، سوال بزرگی است: «اقترب للناس حسابهم و هم فی غفلتهم معرضون» اینجا است. یعنی حسابرسی ما باری دیگر نزدیک شده است؛ در قالب کوچی، در قالب طالب، در قالب خروج نیروهای خارجی از افغانستان! و ما باز در اینجا مانده ایم که چه کار کنیم: فرار؟ ... کجا؟ ... شما خوشبختترین بودید، چون در زمانی فرار کردید که دروازهها اندکی بر روی تان باز بود. ما در نسل خویش اینقدر خوشبخت نیستیم. آرزو هم نمیکنیم که از افغانستان فرار کنیم و بیرون شویم. سخت زحمت کشیده ایم تا برای نسل خود بفهمانیم که یاد بگیرند که این سرزمین مال آنهاست. بر این سرزمین احساس مالکیت کنند و آن را مفت و رایگان رها نکنند زیرا با رها کردن آنها، این سرزمین به دست انسانهای بد میافتد. به کودکان خود میگوییم که این سرزمین مال شماست. دنمارک با دستان مردمی ساخته شده است که بر آن احساس مالکیت میکنند. این دیوارها مفت و رایگان بالا نرفته اند. سرکها مفت و رایگان قیر نشده اند. مکتبها مفت و رایگان آباد نشده اند. شما هم یاد بگیرید که این شهر مال شماست، این کوچه و مکتب و ساختمان مال شماست، آن را راحت و رایگان از دست ندهید.
اما آیا ما میتوانیم این صدای خود را واقعاً برای همه برسانیم؟ میبینیم که انسانها چقدر غافل اند. خیلی از انسانها هستند که صدای ما چه، که حتی انفجار بی52 امریکاییها هم در کنار گوش شان بلند شود از خواب بلند نمیشوند! میگوییم خدایا، اگر حساب مردمان نزدیک باشد و آنها اینگونه غافل باشند، تو چه کار میکنی؟
عبرت بگیریم تا به عبرت تبدیل نشویم
دقت کنیم: کسانی که از تاریخ عبرت نگیرند خود به عبرت تاریخ تبدیل میشوند. خوب است این حرف را به یاد تان داشته باشیم. کاش از پدران خود در دوران جنگهای امیرعبدالرحمن خاطره و تجربهای میداشتیم که آن را عبرت خود میساختیم تا صد سال بعد، باز هم عین حادثه، به همان شکل، بر ما تکرار نمیشد. کاش حد اقل در مورد میر یزدانبخش چیزی میدانستیم که عبرت میگرفتم تا باری دیگر، وقتی کسی دیگر، مثل او آمد، غرور و عزت و مناعت ما را زنده کرد، آنچنان مفت از دست ما نمیرفت.
حالا باز به همان نقطه میرسیم. گویا میخواهیم باز به عبرت تاریخ تبدیل شویم. میخواهیم باز ده سال بعد، نسل دیگر ما، مثل امروز بیاید به همین دنمارک و یا جای دیگر بایستد و خاطرههایش را مرور کند و بگوید که فلان آمد و گفت و ما دیدیم و این تجربه را شاهد شدیم، اما متأسفانه عبرت نگرفتیم، و باز هم کشته و قتل عام و آواره شدیم!
هنوز چهار سال یا کمتر از آن زمان در اختیار داریم. خوب است چشم و گوش خود را باز کنیم. چهار سال زمان برای کسانی که کار کنند فرصت زیادی است. اما برای کسانی که غفلت کنند، تا چشم شان باز و بسته شود، میگذرد. کسانی که آگاهتر اند مسئولتر اند. کسی که زودتر بیدار میشود، مسئولیت دارد که دیگران را زودتر بیدار کند، تکان بدهد و بگوید که زمان به سرعت میگذرد.
نعمتهای زمان ما کدام اند؟
تا اینجا هر چه گفتیم، بیم و هوشدار بود. حالا که از بیم فارغ شدیم، خوب است از نعمتهای خدا هم حرف بزنیم. میخواهم بگویم که اگر خواسته باشیم عبرت بگیریم، نعمتهای خدا به وفور در اختیار ما است. یکی از نعمتها همین تجربههایی است که با هم در میان میگذاریم. این تجربهها را، با همین تلخی و درشتیهای آن، در زمانی که ما سن و سال شما را داشتیم، یعنی در سال 67 هجری خورشیدی، کسی برای ما نگفت. کاش کسی در آن زمان میبود که با صراحت برای ما میگفت: چشمان تان را باز کنید؛ این شهری که اسمش را علیآباد خواندهاید، تنها شهر نیست، دیوانهخانه هم دارد! کاش کسی برای ما میگفت. کاش کسی پیدا میشد برای ما میگفت که کابل رفتن تنها بر چوکی نشستن نیست، این چوکیها خار و میخ هم دارند! کاش برای ما میگفت که به کابل وارد شدن، تنها شادیانه فیر کردن نیست، اراگان را بر فرق خود منفجر کردن هم دارد! کاش کسی میگفت، که نگفت. اما امروز این امکان و فرصت را داریم. حالا من چیزی از تجربههایم برای شما میگویم. دوستان دیگری که اینجا هستند، اگر اجازه دهید خاطرههای دردناک خود را بگویند، همه نعمتهایی برای آگاهی و عبرت شما بوده میتواند.
افتخارات گذشته را برای تاریخ بگذارید. اینکه چه کار کردیم یا نکردیم، پوزهی استکبار و استبداد را شکستیم، و امثال آن، اینها همه مال تاریخ! بگذارید از بهایی که برای این افتخارات پرداخت کرده ایم، بگوییم. آقای فقیری، حاجی امینی، و دوستان دیگر بیایند، پشت میز خطابه بایستند و بگویند که برای این افتخاری که خلق شد چه آدمهایی را از دست دادیم. در اینجا از دوستی به نام سجاد برایم گفتند که از همرزمان «آتی محمد حسین» بوده. حیرت میکنم که خاطرهها چگونه در ذهن و زندگی انسانها تکرار میشوند. اجازه دهید اینها بیایند و برای شما از «آتی محمدحسین» بگویند تا دیگر به جایی نرسیم که «آتی محمدحسین»های خود را مفت و رایگان از دست دهیم. آتی محمد حسین، «انجنیر شیر» نام داشت، مخلصترین و پاکترین فردی که شاید به مشکل میتوانستیم پیدا کنیم. اما همین فرد مفت و رایگان از دست ما رفت. مفت و رایگان! شما از افتخاری که آفریده شد، سخن میگویید. میگویم بلی، افتخار آفریده شد، اما به بهای انجنیر شیر حسین!
حالا بیان خاطرههای عبرتناک گذشته برای ما یک نعمت است. نعمتی که کسی بیاید و برای ما از بهایی سخن بگوید که زمانی در تاریخ پرداخت کرده ایم. این نعمت را سپاسگزاری کنیم که خداوند گفته است: «ان شکرتم لازیدنکم»؛ اگر از نعمت سپاسگزاری کنید، نعمت را برای شما افزایش میدهم. شکر نعمت، یعنی استفادهی درست از نعمت. ما میتوانیم از لحاظ زبانی بگوییم «الحمدلله»: اما شکری که خدا گفته است به این بیان لفظی محدود نمیشود. این شکر لفظی خوب است، چون ما انسانیم و انسان باید با لفظ خود از آدمی که برای او خدمتی میکند و سودی میرساند، تشکر کند. اما شکری که خدا میگوید به اینجا متوقف نمیشود. شکر خدا استفادهی درست و بهینه از نعمت خداست: پدری که در کنار شما هست، نعمت خداست. تا زمانی که سایهاش روی سر تان هست، از او خوب استفاده کنید. زیرا وقتی وقتی پدر نبود، میفهمید که این کوه پشت سر شما چه نعمتی بوده است. مادری که امروز به خانه میروید پیش روی تان لبخند میزند و شما را در آغوش میگیرد، نعمتی است که با هیچ چیزی برابر نمیشود. این را وقتی میدانید که یک بار متوجه شوید مادر نیست. استفادهی درست از این نعمتها یعنی انجام کاری که برای شان منتهای خوشی و سرور را خلق میکند. سپاسگزاری از نعمت خدا یعنی اینکه وقتی نعمتش را استفاده کردی، احساس کنی که خدا به روی تو لبخند میزند و میگوید آفرین، بندهی سپاسگزار من، این بهترین سپاسی بود که از نعمت من انجام دادی. شکر نعمت این است: شکر نعمت نعمتت افزون کند/ کفر نعمت، از کفت بیرون کند!
بابه مزاری نعمت بزرگ خدا است
بابه مزاری نه تنها در زمان حیات خود، بلکه اکنون نیز با الگویی که برای ما خلق کرده است، نعمت بزرگ خدا برای ما است. این نکته را میخواهم با تأکید خاطرنشان سازم. باورم این است که هر تعبیری دیگری در مورد بابه مزاری، میتواند در ظل همین تعبیر جا بگیرد: بابه مزاری برای ما یک نعمت بود. او چگونه نعمتی بود؟ نمیگویم که او برای ما فلسفه یا سیاست یاد داد یا ما را نجات داد. نهخیر. دقت کنیم که بابه مزاری ما را نجات نداد. او وقتی که رفت تنهای تنها به دست دو سه طالبی افتاد که با همان سر و صورت خود آمدند، دست و پایش را بستند و با گوشهای او بازی کردند و دو روز بعد جنازهاش را در غزنی روی دست مردم گذاشتند در حالیکه جسمش را با برچه شقه شقه کرده بودند. بابه مزاری وقتی خود را نجات داده نتوانست، چگونه میتوانیم ادعا کنیم که ما را نجات داد؟ ... اما بابه مزاری چیزی برای ما داد که از نجات ما هم بزرگتر بود: او آمد و برای یک نسل، برای انسان این جامعه، در یک زمان خاص، یاد داد که تو هم میتوانی انسان باشی، تو هم میتوانی مثل دیگران بایستی و حرف بزنی و سخن بگویی و پیام خود را مطرح کنی و در برابر چشمغره رفتن و غالمغال دیگران خود را نبازی.
بسیاری از دوستانی که اینجا هستند، میدانند که بابه مزاری آدمی فوقالعاده مغرور و پرمناعت بود. حتی یکی از اتهاماتی که بر او وارد میکردند همین بود که او شخصی خودخواه است. اما او خودخواه نبود. کسانی در کنار او به خود باور و اعتماد پیدا کردند که اشخاص ساده و کموزنی بودند. وی برای همین افراد وزن و اعتباری داده بود که در هیچ حالتی احساس کوچکی و حقارت نمیکردند. همین افراد، وقتی با مسعود و حکمتیار و هر شخصی دیگر طرف میشدند، با عزت، اعتماد به نفس و مناعت کمنظیری عمل میکردند و حرف میزدند. مزاری برای همهی این افراد، شخصیت و مناعت بخشیده بود. بلی، او بیعزتی و ذلت را برای مردم خود تحمل نمیکرد.
حرف مشهوری از بابه مزاری باقی مانده است که به نظر میرسد نه تنها بار عاطفی شدیدی دارد، بلکه عمیقاً رنجدهنده است. سید منصور نادری در جریان دیداری در کابل، از او پرسید که برای مردم خود چه میخواهد. گفت: میخواهم که دیگر هزارهبودن جرم نباشد. این سخن شاید اکنون برای ما ساده و عادی جلوه کند و شاید هم برخی از شنیدن آن دچار تعجب شوند که یعنی چه: هزاره بودن جرم نباشد؛ یعنی کسی هست که هویت مرا به جرم تبدیل کند؟ اما کسی که در نسل من یا پیش از من قرار داشته باشد، میداند که جرم هزاره بودن یعنی چه. به تعبیر آقای دایفولادی، در شهر راه میگردی، شهر را پر میکنی، در تمام جای شهر هستی اما هیچ کسی تو را نمیبیند. هیچ کسی نمیداند که در این شهر هزاره هم هست. زیرا هزاره کسی نیست: خر بارکش، قلفکچپات، موشخور... این است که میگویم مزاری با این سخن خود تاریخ سیاسی افغانستان را در برابر سوالی قرار داده است که شاید هیچ وقتی پاسخش را پیدا نتواند. کشوری که در آن انسانش به جرم تبدیل شود، این کشور چه گونه کشوری خواهد بود؟
مزاری با این سخن خود در واقع وجدان تاریخی ملت افغانستان را به پرسش گرفته است. در این کشور چگونه وضعی حاکم بوده است که شهروندانش، همنسل و هم نوع خود را خر بارکش و موش خور گفته و تحقیر کرده اند؟ وی تو را تحقیر کرده و خندیده است، اما تو به خود فرو رفته و خورد شده ای!
انسانی که از تحقیر دیگری لذت میبرد، انسان نیست. در عقب سخن مزاری همین سوال نهفته است. او با همین حرف آمد و رفت. بنابراین، او نیامد که ما را نجات بدهد. فقط آمد تا برای ما بگوید که تو انسانی و میتوانی از هر چیزی در این کشور حساب بگیری.
و میدانیم که در زمان مزاری، انسانها با همین نگاه و پیام او چقدر و چگونه به خود باور کرده بودند. نه تنها به خود، بلکه به ارزش دیگری در زندگی جمعی خود باور کرده بودند: «قدرت». قدرتی که بالفعل در دست شان بود و همین قدرت توانایی عمل میداد. او برای همه، از جمله همان پسری که در پیش روی سینما بریکوت نشسته و بالای کسی جلغوزه پوست میکرد، یاد داد که چگونه به خود باور داشته باشند.
نمیگویم که بابه مزاری برای آن پسر گفته است که برو اینگونه عمل کن تا پشتون یا کسی دیگر بفهمد که تو چه کسی هستی. نهخیر. او تنها آمد و با صدای شفاف و صریح گفت: در این ملک قانونهایی وجود داشته که به هیچ وجه قانونهای عادلانه نبوده اند. آدم به این قانونها افتخار نمیتوانسته. و بعد جوابش را شما میدانید که چه بوده است.
بابه مزاری یاد داد که حتی آن طفلک هم میتواند از قدرت خود حساب ببرد. فرق نمیکند که من امروز یک کودک هستم؛ من تفنگی در دست خود دارم که میتوانم با آن برای تاریخ بگویم که صد سال تو بالای من جلغوزه پوست کردی، یک لحظه من بالای تو جلغوزه پوست میکنم تا بفهمی که جلغوزه پوست کردن یعنی چه! این را مزاری گفت و من از بیان این حرف در پیشگاه تاریخ هیچ ابایی ندارم و این را هیچ عیبی برای مزاری نمیدانم. بگذارید هر کسی دیگر مزاری را با این نقشی که در تاریخ داشته، برای محکمه میبرد، راهش باز باشد.
بلی، مزاری در تاریخی که در آن یکی حق داشته بالای دیگری جلغوزه پوست کند و یکی همیشه جلغوزه پوست کرده، سوالی را خلق کرد. هر کسی خواهان محاکمهای در تاریخ بود، بگو بیاید و اول این سوال را پاسخ بگوید. مزاری آمد و برای مردم یاد داد که اگر کسی آمد تو را بکشد، تو هم میتوانی او را بکشی! حرف دشوار و تلخی است، اما باید آن را با حوصله و شکیبایی دقت کرد. پیش از مزاری این سخن را فرانتس فانون گفته بود. فرانتس فانون یک نویسندهی کاراییبی، سیاهپوستی است که در الجزایر میجنگد. دوزخیان روی زمین را نوشته است. این سخن در ترجمهی حرف او از زبان سارتر، فیلسوف بزرگ فرانسوی، گفته میشود که فرانتس فانون در دوزخیان روی زمین نشان داد که استعمارگر تا زمانی که تیزی کارد استعمارزده را روی پوست گلوی خود احساس نکند فکر نمیکند که استعمارزده هم گاهی میتواند خشمگین شود. هوارد فاست در مقدمهی کتاب اسپارتاکوس مینویسد که اسپارتاکوس شکست خورد، اما نشان داد که اگر انسانی تصمیم بگیرد به خاطر هدف خود تا پای مرگ پیش برود، دنیا را تکان میدهد. مزاری برای آدمی که در تاریخ سیاسی کشور خود جرم بود، نشان داد که اگر تو تصمیم بگیری که بودن خود را با این کرامت و انسانیت خود معنا کنی، دنیا را تکان میدهی. او نشان داد و گفت: تو هر چه بخواهی، هستی و هر چه بخواهی، میتوانی باشی.
هزارههایی که امروز در کابل میبینیم، انسانهای رحیم و رئوف و مدنی اند؛ اما فراموش نکنیم که در جوهر آنها همان کسی وجود دارد که روزی بالای مردم جلغوزه پوست میکرد! آرام و مدنیبودن امروز این انسان به معنای آن نیست که او دوباره نمیتواند همان فرد دیروزی شود.
امشب من، از جلوههای مختلف همین جوهر انسان هزاره برای شما سخن میگویم. اتهام هیچ عنوانی شما را هراسان نسازد. این جوهره مال انسان است، انسان واقعی. انسان هزاره در کنار جلوههای دیگر در جوهر خود، این امکان را نیز دارد که میتواند از عصرهای دشوار خوب عبور کند: یک بار امکان متناوبِ جلغوزه پوست کردن را نشان میدهد، اما باری دیگر نوک قلم را تیز میکند و روی دست انسان میگذارد و برایش میگوید که: «ن. والقلم و مایسطرون». سوگند به قلم و آنچه که مینویسند! من از این جوهره نیز به عنوان یک نعمت ارزشمندی یاد میکنم که خوب است آن را به یاد داشته باشیم.
نسل آگاه ما یک نعمت بزرگ است
نسل امروز هزاره، نسل آگاهی است که از دوران جنگهای دشوار سه دههی افغانستان عبور کرده است. نفس موجودیت این نسل یک نعمت است. خوب است قدر این نعمت را هم بدانیم و از آن خوب استفاده کنیم. غفلتی که در ابتدای سخنانم گفتم، یکی از نشانههایش میتواند همین باشد که ما با تأسف با این نسلی که در اختیار داریم، برخورد شکرگزارانه نداریم.
کسانی را که امروز در بین خود داریم، در دوران غرب کابل نداشتیم. تمام غرب کابل را غربال میکردیم، یکهزارم آدمهای خوب و نیکویی را که امروز داریم، نداشتیم. اما مزاری از همین نعمت اندک خدا آنچنان سپاسگزارانه استفاده کرد که خدا نیز آن را به قدرت بزرگی برای ساختن تاریخش تبدیل کرد. امروز هر طرف نعمت داریم، اما چون استفادهی نادرست میکنیم یا از آن هیچ استفاده نمیکنیم، میبینیم که کوچی هم آمده با ما شوخی میکند و ما واقعاً نمیتوانیم جواب کوچی را بدهیم. طالبی که برای ترساندن هیچ چیزی جز قیافه و صدا و عمل وحشتناک خود ندارد، ما از همین طالب میترسیم.
بگذارید اعتراف کنم که گاهی با دیدن این صحنهها و مقایسهی آن با تجربهی گذشتهای که داشته ایم، به خود برگشت میکنم و خاضعانه میپرسم که یعنی چه؟ آیا با داشتن این همه نعمت خدا باز هم واقعاً از طالب بترسیم؟
من لحظهای قبلتر از نگرانیهای خود یادآور شدم و گفتم که گاهی با شاگردان معرفت و دوستان دیگری که در اطراف خود دارم، از دلهرههای امروز و فردا سخن میگویم. در عین حال، این نکته را نیز یادآور میشوم که وقتی ما آن دورههای دشوار را سپری میکردیم، هیچکدام شما را در کنار خود نداشتیم؛ یعنی کسانی را در برابر خود نداشتیم که حرف ما را گوش کنند و بفهمند که چه میگوییم. اما امروز شما را داریم. با بودن شما اگر باز هم از طالب میترسیم معلوم است که انسانهای بیایمانی هستیم و به آن چیزی که نعمت خدا گفته میشود وقوف پیدا نکرده ایم.
امکان پیامرسانی ما بیشتر از دیروز است
برعلاوه، در سالهای دشوار جنگ کابل آرزو میکردیم که حد اقل یکبار خبرنگاری از آن سوی شهر به این سوی شهر بیاید و فقط یکبار با استاد مزاری مصاحبه کند. اگر گاهی بعد از یک یا دو ماه، یکبار از اینگونه حوادث اتفاق میافتاد، برای ما یک جشن حسابی بود. این خبر را به همدیگر میرساندیم و به رادیوی بی بی سی یا صدای امریکا گوش میدادیم تا صدای استاد مزاری را بشنویم. شاید به نظر شما عجیب برسد، اما این یک واقعیت بود. ما مقاومت فقیر و صامتی را رهبری میکردیم. پیام ما به هیچ کسی نمیرسید. استاد مزاری هم وقتی مصاحبه میکرد سادهترین حرفها را میگفت. مثلاً یادآور میشد که ما را اینگونه مورد حمله قرار داده اند و یا این طرح را میپذیریم یا نمیپذیریم. در آن مصاحبهها چیزی بیشتر از این حرفها نه وجود داشت و نه امکانش بود. اما همین مقدار هم برای ما یک حسرت و یک انتظار بود. امروز، برعکس، تا صدای ما از زبان ما بیرون شود، در هر کنج دنیا راه باز میکند. امروز من تازه از هلند به دنمارک رسیده بودم که یک خبرنگار مشهور دنمارکی که میگویند در بزرگترین روزنامهی این شهر کار میکند، آمد تا از من بپرسد که در افغانستان چه میگذرد، در فلان مورد دیدگاه تو چیست و چه کاری میشود یا نمیشود. با دیدن این صحنه، به یاد شانزده هفده سال پیش میافتم که همه انتظار میکشیدیم تا یک خبرنگار بیاید و فقط یک بار، نه با هر کسی، بلکه با آن شخصی که در قلهی حرکت ما قرار دارد، مصاحبه کند. این هم یک تغییر بزرگ است که امکان مهمی را در اختیار ما گذاشته است. من از این امکان هم به عنوان یک نعمت یاد میکنم که چگونه باید از آن استفادهی نیکو و مثبت انجام دهیم.
با این امکان، پیام ما عام شده است و مخاطبان زیادی در سراسر دنیا منتظر پیام ما هستند. سوال مهم اکنون برای ما این است که چگونه میتوانیم بهترین حرف و بهترین پیام خود را برای این مخاطبان خود برسانیم. استفادهی درست از این امکان، در واقع، چالشی بزرگ در برابر ظرفیت و توانمندیهای ما نیز هست.
پیامرسانهای مزاری به همه جا پخش شده اند
بگذارید از یک نعمت دیگر هم یاد کنم: امروز صدها و هزاران انسان جامعهی ما در هر کنج دنیا همچون شاخههای نور پخش شده اند. اینها نعمتهای خدایند و باید از آنها به صورت درست استفاده کنیم. یادم هست که من، سه روز بعد از شهادت بابه مزاری، در مراسم ترحیم او در پشاور، از این امکان به عنوان یک پیشبینی امیدوارکننده و هوشدار دهنده یاد کردم. آن روز مجددی و جمعی دیگر از رهبران افغانی آمده و سخنرانی کردند. شاید در آن مراسم من با لحن شدیدی سخن گفته بودم، چون بعد از من وقتی مجددی پشت میز خطابه رفت، حدود پانزده دقیقه وقت خود را مصرف آن تا با توصیه بگوید که برادران هزارهی ما نباید در پی انتقام باشند، طالب اینگونه است و پشتون آنگونه نیست و این حرفها. یکی از نکتههایم در این مراسم خطاب به کسانی بود که گویا مزاری را در چهارآسیاب یا غزنی دست و پا بسته تیرباران کرده بودند. آنجا گفتم: اینها باید به یاد داشته باشند که مزاری آن کسی نبود که آنها به زعم خود او را کشته اند. گفتم: مزاری دو سال و هشت ماه در غرب کابل همگام با هر تکهی تن یارانش که به زمین افتاد، از تن او هم کاسته شد. مزاری در حقیقت قطرههای خونی بود که در قالب هر فرد غرب کابل چکید و چکید تا اینکه در آخر تنها تنی ماند بیخون؛ تنهای تنها. کسی دیگر نمانده بود. گفتم که شما در واقع همان جسد بیخون را شقه شقه کرده و یا دست و پایش را بسته و به شهادت رسانده اید. تا یک قطره خون، از همان خونهایی که او را سر پا نگاه میکرد و قدرت میداد، در تن او بود، کسی جرأت نمیکرد که با سبکی به سویش نگاه کند.
در همان مراسم از کسانی که از کابل بیرون شده و در سراسر دنیا پخش شده بودند، به عنوان شاخههای نوری یاد کردم که به هر سو حرکت میکنند. خطاب به قاتلان بابه مزاری گفتم که شما دیگر با یک مزاری طرف نیستید، با هزاران هزار مزاری در قالب یک نسل و نسلهای متعدد طرف هستید. گفتم که مزاری به عنوان یک فرد کشته شد، اما مزاری به عنوان یک سوال باقی ماند. از این پس در هر نسل کسی میآید و آن را مطرح میکند: من هم میمیرم، اما فردا کودکی دیگر میآید و این سوال را مطرح میکند.
فلم عمر مختار که نگاه کنید، در صحنهی آخر، وقتی عمر مختار میافتد، عینکاش را کودکی که آنجا هست، بر میدارد و روی چشمان خود میگذارد. این، یعنی نگاه عمر مختار به نسلی دیگر انتقال پیدا کرده است. در مراسم پشاور گفتم که مزاری در قالب یک فرد، عبدالعلی مزاری، با آن ریش و کلاه و چپن رفت، اما آن ارزش دیگری که مزاری را در میان مردم و در روان انسانها مزاری ساخته بود، در تاریخ جاودانه شد؛ و میدانیم که سوال تاریخ را پاسخ گفتن چه سنگین است.
امروز همان نسل از گوشه گوشهی افغانستان تا دنمارک و سویدن و ناروی و امریکا و چین و هر جای دیگر پخش و پراکنده اند. حاال کشتن مزاری ناممکن شده است. چند نفر را میکشد؟ چند نفر را دست و پا بسته تیرباران میکند؟ ... ناممکن است.
اکنون مزاری برای ما تبدیل به یک نماد شده است. مزاری به عنوان یک فرد را هر کسی میتواند زنجیرپیچ کند، اما مزاری به عنوان یک نماد را چه کسی میتواند زنجیرپیچ کند؟ همانگونه که حسین به عنوان یک فرد را هر کسی میتواند شقه شقه کند، ولی حسین به عنوان یک نماد را چه کسی میتواند شقه شقه کند؟ میبینیم که امروز در هیچ کجای دنیا کسی به نام یزید نداریم یا کسی به نام یزید افتخار نمیکند، ولی حسین و افتخار به نام حسین از هر سو موج می زند. تنها در همین جا در دنمارک، شما با چه عشق و هیجانی برای امام حسین و به یاد امام حسین برنامه میگیرید. این کاری است که با نمادی به نام امام حسین صورت میگیرد.
نمادها اینچنین در تاریخ عمل میکنند و نسلی که چنین نمادهایی داشته باشد باید شکرگزارش باشد.
مجرمان چگونه سخن میگویند؟
حتماً میدانید که در طول نه سال گذشته در کابل چه اتفاقهایی افتاده است. من این اتفاقات را نیز در شمار نعمتهای خدا میدانم. کسانی که نعمتهای خدا را نادیده میگیرند، یکی از زیانهای شان این خواهد بود که از این نعمتها به طور درست استفاده نتوانند. من از برخی از تغییراتی که در طول 9 سال گذشته در افغانستان، و به خصوص در کابل، اتفاق افتاده است، به عنوان سخن مجرمان یاد میکنم. نسل مجرم در این 9 سال نشان داده است که چگونه پاسخ جرم خویش را میدهد.
یاد تان باشد که زمانی هزاره بودن جرم بود و بابه مزاری یکی از آرزوهای خود را رفع این جرم بیان کرده بود. فریاد او یاد تان باشد و این هم یاد تان باشد که او با همین فریاد خفه شد، اما در زمان حیاتش، و زمانهای بعد از رفتنش، جرم بودن هزاره تمام نشد. در این 9 سال، نسل مجرمان نشان دادند که چگونه این آرمان بابه را برآورده میسازند.
سال 81 در تمام دانشگاههای افغانستان بیش از 351 نفر از نسل مجرمان وجود نداشت. دو سال پیش، در دانشگاههای افغانستان، بیش از 14700 مجرم ثبت شده بودند که آمده در دانشگاه در حال درسخواندن بوده، یا از دانشگاه فارغ شده و یا برای دورههای ماستری رفته بودند.
سال 81 در تمام دانشگاههای افغانستان بیش از 3 نفر مجرم استاد دانشگاه نبود. اما دو سال پیش بالاتر از 171 نفر استاد دانشگاه در دانشگاههای مختلف کشور تدریس داشتند.
سال 81 راه باز کردن به دانشگاه، به خصوص، برای دختران یک تجربهی جدید و هراسانگیز بود. حالا وقتی به دانشگاهها بروید، هزاران دختر و پسر را میبینید که از گوشه و کنار سرزمین مجرمان میآیند تا برای پاسخ گفتن این جرم تلاش کنند. از دایکندی و بامیان و غزنی و هر جای دیگر، دخترها بدون همراهی خانوادههای خود میآیند در کابل و هرات و مزار لیلیه میگیرند و درس میخوانند.
اینها جلوههایی تازه از نسل مجرمان اند که دارند برای پاسخ گفتن جرم خویش گام بر میدارند و معلوم نیست که جلو این نسل را چه کسی خواهد گرفت.
شاید برخی از دوستان از مکتب معرفت باخبر باشند. مکتب معرفت واقعاً با همین سوال آغاز به کار کرد که چگونه نسل مجرمان را یاد دهد تا جرم خود را با دستان و همت خود پاسخ بگویند. این مکتب در سال 81 در کابل شروع به کار کرد. قبلاً حدود هفت هشت سال در پاکستان تجربهی کار داشتیم و مجموعاً بیش از شش هزار دانشآموز تحت پوشش برنامههای ما در مکاتب مختلف از راولپندی و اسلام آباد تا اتک و پشاور بودند. اما تجربهی کار در کابل کاملاً جدید بود. از نقطهی صفر شروع به کار کردیم. در یک حویلی بمبزده در پل خشک، با چهار اتاق ساده، و فقط 37 یا 38 نفر دانشآموز. امسال معرفت 2500 دانشآموز داشت.
سال 81 معرفت تنها هفت نفر معلم داشت که هیچ کدام شان ماستر و لسانس و این چیزها نبودند. لحظهای قبلتر یکی از دوستان آمده و از من سراغ دو نفری را میگرفت که در مزار حقوق میخواندند و میپرسید که آنها چه کار کردند: آیا درس خود را خواندند یا نه. گفتم: نه، آمدند و در پاکستان مکتبداری کردند و در کابل باز هم تصمیم گرفتند مکتبداری را ادامه دهند. شبی که تصمیم میگرفتند که آیا مکتب معرفت را ادامه دهند یا نه، با سوال و تصمیم دشواری رو به رو بودند. میگفتند اگر بروند درس خود را دوام دهند، شاید بتوانند لسانس بگیرند و صاحب سند و مدرک تحصیلی شوند. اما در ازای آن مکتبی را که اکنون روی دست خود دارند، از دست میدهند، اما اگر بمانند و به مکتبداری ادامه دهند، شاید خود شان دانشگاه نروند و لسانس نگیرند، ولی صدها فرد دیگر شاید بتوانند صاحب مدرک و سند شوند و تحصیلات دانشگاهی بیابند. شب دشواری بود، اما در همان شب، پس از چهار پنج ساعت بحث و گفتوگوی داغ، بالاخره تصمیم گرفتند که نه خیر، سر از فردا خیر دانشگاه رفتن از دل شان بیرون. اینها با چند نفر دیگر، مجموعاً هفت نفر بودند. امسال معرفت 137 نفر معلم و پرسونل اداری و خدماتی داشت.
سال 81 معرفت تنها با 35 هزار کلدار که از پاکستان با خود آورده بودیم، و با شصت یا شصت و پنج چوکی چوبی کار خود را شروع کرد. امسال تنها بودجهی سالیانهی معرفت بیشتر از 530 هزار دالر امریکایی بود. این بودجه در شورای سرپرستی معرفت که ادارهی امور مکتب را بر عهده دارد، تصویب شد تا هشتاد درصد آن مصرف معاشات پرسونل، ده درصد مصرف صندوق تعاونی مکتب، و ده در صد مصرف برنامههای جنبی آن شود.
از همین مکتبی که سال 81 کار خود را در کابل شروع کرد، با یک برنامهی رشد سریع، تا کنون 200 دانشآموز فارغ شده و با صد در صد موفقیت به دانشگاه رفته اند. از این جمع، دختران و پسرانی هستند که در سنین 15 تا 22 و 23 سالگی وارد معرفت شده، از الفبا شروع کرده و خود را در ظرف پنج و شش سال به صنف 12 رسانده و به دانشگاه رفته اند. اینها جمعاً 5 دوره فارغانی اند که همه به نسل مجرمان تعلق دارند.
تا کنون از مکتب معرفت، 25 دانشآموز با همین تفکر و نگاه که باید کشور شان را از سرزمین مجرمان نجات داده و به سرزمین انسان تبدیل کنند، بورسیهی تحصیلی گرفته و به کشورهای مختلف رفته اند.
سال گذشته، دانشگاه آسیایی بنگلادیش که یک دانشگاه معتبر با سویهی تحصیلی امریکا و انگلیس در چنتاگونگ است و استادانش هم اکثراً از امریکا و انگلیس هستند، 25 بورسیه به افغانستان آورد که پس از امتحان از سراسر افغانستان تنها 9 نفر را شایسته تشخیص کردند که از آن جمع، 6 نفر از نسل مجرمان بود و 2 نفر از مکتب مجرمان.
امسال همین دانشگاه باز هم با 25 بورسیه آمد و از سراسر افغانستان امتحان گرفت و در نتیجه، 16 نفر را شایسته تشخیص کردند که بروند به دانشگاه آسیایی برای زنان. از این 16 نفر، 15 نفر از نسل مجرمان بود و از 15 نفر، 11 نفر از همین مکتب مجرمان.
کسانی که از اهالی معرفت به دانشگاه آسیایی برای زنان رفته اند، آنقدر اعتبار خلق کرده اند که میشود روی آن حساب کرد. یکی از همینها، سال گذشته، در اولین سال تحصیل خود در دانشگاه آسیایی برای زنان، به عنوان سفیر دانشگاه خود در یک کنفرانس بینالمللی در کویت شرکت کرد که در آن شری بلیر و تونی بلیر و کسانی دیگر در موقعیت و اعتبار آنان اشتراک کرده بودند. این دختر آنجا رفت و از همین خاطرهی مجرمان سخن گفت. امسال وقتی تونی بلیر را در دانشگاه یل دیدم و حکایت آن کنفرانس و آن دختر به میان آمد، با خوشی برای من تبریک گفت و یاد کرد که آن دختر چقدر با شهامت و زیبا سخن میگفت. او برای من میگفت که باید به خاطر آن دختر احساس غرور و سربلندی کنم.
همین نسل مجرمان حالا تحقیقات جالبی را در دانشگاه خود شروع کرده اند. یک پروژهی تحقیقی آنان در مورد افشار است. افشار، نه به خاطر اینکه انتقامجویی کنند، بلکه برای اینکه دیگر فصل انتقامجویی در تاریخ پایان بیابد. این جمع از افشار چیز خاصی نمیدانند، اما برای اینکه بگویند یک جامعه چگونه درگیر کینه و نفرت و ترس و عقدههای پنهان میشود، پروژهی تحقیق خود را در مورد افشار انتخاب کرده اند.
جمع دیگری از آنان پروژهای را در مورد پدیدهی کوچی و کوچیگری انتخاب کرده و مشکل رابطهی کوچیها و هزارهها را در میان اقوام افغانستان بررسی میکنند و میکوشند بفهمند که روابط گروههای قومی در یک کشور چگونه دستخوش بحران میشود و راهحلهای آن چه بوده میتواند.
گروه دیگری تحقیق میکنند که چگونه رشد دختران هزاره، به عنوان محرومترین قشر در محرومترین جامعه، میتواند شاخص رشد دموکراتیک و مدنی در افغانستان باشد. تز تحقیقی شان این است که وقتی محرومترین قشر از محرومترین جامعه میتواند با استفاده از فضای دموکراسی اینقدر رشد کند، کسان دیگری که زمینههای بهتر دارند دارای چه شاخصی از رشد خواهند بود.
اینها همه نعمتهای خدایند. ما در زمان خود حتی رویای این همه نعمت را داشته نمیتوانستیم. واقعاً تصور نمیکردیم که روزی کسی میتواند شاهد سخن ما و یا نسل مجرمی که ما به او تعلق داریم در سراسر جهان باشد. این نعمتها به درک، توجه و استفادهی نیکو نیاز دارند.
فراموش نکنیم که خداوند میگوید: «ان شکرتم لازیدنکم و ان کفرتم ان عذابی لشدید». این نعمتها همیشه میتوانند در اختیار ما باشند، اما مهم این است که بگوییم از این نعمتها چگونه استفاده میکنیم. این است که میگویم با داشتن این همه نعمت خدا، اگر باز هم از طالب و کوچی میترسیم، دقت کنیم که نشود با خشم خداوند رو به رو شویم که گویا شایستهی هیچ نعمتی نیستیم. چه خوب است که به خود برگردیم و بگوییم که خدایا، ما سپاسگزار نعمت توییم و از نعمت تو خوب استفاده میکنیم. بگوییم که چگونه از فضای نسبی آزادی که برای ما میسر شده است، استفاده میکنیم، از تجربههایی که در دشوارترین لحظات زندگی خود اندوختهایم، استفاده میکنیم، از نمادی که به نام مزاری برای ما داده شد، استفاده میکنیم. خوب است اینها را درک کنیم و مانند کسانی نباشیم که حتی ویژگیهای نعمتی را که در اختیار خود و در دسترس خود داریم، نمیفهمیم.
خوب عمل کرده ایم، اما کافی نیست
به آخر سخنانم میرسم. میخواهم بیم و امید را به هم پیوند دهم. پیام متناقض بیم و امید، پیام حرکت ما نیز هست. از غفلت بیرون شویم و به امکانات و فرصتهایی که در اختیار خود داریم، با دقت توجه کنیم. خدا در راه نیکویی و رشد و صلاح پشتیبان ماست. در قرآن با روشنی میگوید که وقتی با دشواریها مواجه شدید، از یاد خدا غافل نشوید که پیشتیبان حق و نیکویی است: «فاصبر، ان وعدالله حق، و لایستخفنک الذین لایوقنون». وقتی سختی و دشواری دیدی، شکیبایی کن که وعدهی خدا حق است و کسانی که یقین نمیکنند تو را به وحشت نیندازند.
آنچه را برای شما یادآور شدم، همه آیههای خدا برای اهل یقین و ایمان اند. کسانی که نعمتهای خدا را در سیمای آیههای خدا انکار میکنند، با غضب و خشم خدا رو به رو میشوند. خشم خدا چیست؟ نه اینکه توفان و تگرگ و آتشفشان بباراند. بلکه، صاف و ساده، نعمت از دست شما میرود و هیچ انتقام خدا بالاتر از گرفتن نعمت نیست. مزاری نعمت خدا بود. او را خوب شناختید و از او در زمان حیاتش خوب استفاده کردید، اما در حفاظتش خوب عمل نکردید. با او میشد کارهای بیشتری کرد. او اگر میماند میتوانست برای شما بیشتر یاد دهد که چگونه عزتمند و بامناعت زندگی کنید. به یاد دارید که در کنار او همهی شما، از خورد و بزرگ، زن و مرد، آخوند و روشنفکر، باسواد و بیسواد، همه احساس عزت می کردید. در کنار او بود که نمیدانستید کی مثلاً خلقی بوده و کی نصری و حرکتی و امثال آن. احساس میکردید که همه یکی هستید. خلقی در آن جبهه همانگونه میتپید که حس نمیکرد با یک نصری یا حرکتی و امثال آن تفاوتی دارد. این را مزاری برایش یاد داده بود که به گونهای دیگر نگاه کند.
بنابراین، باز هم خاطرنشان میسازم که ما در عصر نعمتهای خدا به سر میبریم. خوب است کفران نعمت نکنیم که ناسپاسی بر نعمتهای خدا عذاب خدا را به دنبال دارد. فرصت و امکاناتی که در اختیار ما هست، باید خوب استفاده شوند. این را برای آنانی که مسئولیتی سنگینتر دارند بیشتر خاطرنشان میسازم و برای کسانی دیگر که در ردههای پایینتر هستند، نیز میگویم که باید از غفلت بیرون شویم و اندکی حساستر و جدیتر و مسئولانهتر عمل کنیم. کاری که در این 9 سال کرده ایم، رویهمرفته خوب بوده است، اما به هیچ وجه کافی نیستند. برای اینکه به خواستهها و آرمانهای خود و قربانیانی که دادهایم برسیم باید بیشتر و بهتر از این کار کنیم.
من سال 2014 را نه تنها یک نقطهی تکاندهنده، بلکه نقطهای برای عبرت نیز میدانم. شاید تکانهی 2014 نشانهای از لطف خدا باشد که چشمان ما را باز کند تا با تکانهای که مییابیم، اندکی بیدارتر و جدیتر شویم و اجازه ندهیم که انفجار سال 1992 در سال 2014 باری دیگر تکرار شود و آنگاه ما هیچ امکانی برای دفاع و کتمان خود نداشته باشیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر